داستانکِ اولینبار
نوشتهی مهام میقانی
برای من که شانزده هفته میشد در اتاقی بیستوچهارمتری با چهار تخت دوطبقه و هفت مردِ درابتداغریبه زندگی میکردم، خیلی چیزها غمانگیز بود؛ اما من، که سالها هر روز دستِکم دو ساعت روبهروی دستگاه گرامِ چهلسالهام مینشستم و عادت کرده بودم همزمان با گوشدادن به موسیقی، چرخشِ تسکیندهندهی صفحه را روی گرام دنبال کنم، محرومماندن از موسیقی بزرگترین عذابِ آن شانزده هفته بود. به ما اجازه میدادند روزی یک ساعت در سالن اجتماعات، تلویزیون تماشا کنیم. میگفتند در بعضی از اتاقها رادیو هم پیدا میشود و اگر ساکنان هر اتاق با هم پول جمع کنند و تا حدود بیست هزار تومان جور شود، میتوانند دوازده ساعت یکی از آن رادیوها را اجاره کنند. اما موسیقیِ رادیو را دوست نداشتم.
میشد از ملاقاتکنندههای روزهای یکشنبه خواست قطعهای را با موبایل خود پخش کنند تا شاید، نه مثل گذشته اما لااقل بعد از مدتها، گوشهایم را به شنیدنِ نوای خوش امیدوار کنم. اما برای من که هنوز خیلی چیزها را در یاد داشتم، گوشدادن به موسیقی مثل یک آیین خانوادگی بود؛ مراسمی که باید در خلوت آن را اجرا میکردم و دور از چشم دیگران نگهش میداشتم.
شانزده هفتهی دیگر گذشت: سی و دو هفته بیکتاب، بیمجله، بدونِ موسیقی و بدونِ پیادهرویهای بعدازظهر. چند بار، در هواخوری نیمساعته در حیاط، نوای خوشایندی را از اتاق یکی از کارمندان شنیده بودم، اما تا آمده بودم گوشهایم را تیز کنم، صدا از کفم رفته بود. در پایان شانزده هفتهی سوم مریض شدم. حناقِ بیصدایی گرفتم. گوشهایم کیپ و دهانم خشک شده بود. نصف قبل هم غذا نمیخوردم. دیگر حتا دلم سیگار هم نمیخواست. صدای سوت ممتدی را میشنیدم؛ صدایی که حتا در خواب، لابهلای خوابهای آشفتهای که میدیدم ادامه داشت.
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…»
دربارهی کتاب:
داستانکی که خواندید، نوشتهی مهام میقانی است به احترام محمدرضا شجریان، که در کتاب «بیداد سکوت» منتشر شده است. البته جملهی آخر این داستانک در کتاب، بهاجبار ممیزی، تبدیل شده به «ایران ای سرای امید»! این کتاب سومین کتاب از مجموعهی «فانوسهای همراه» نشر «کتاب فانوس» است مشتمل بر ۲۱ داستانک از ۲۱ نویسنده برای استاد آواز ایران محمدرضا شجریان که امروز ۷۷ ساله شد. علی عبداللهی، ملیحه بهارلو، آرش معدنیپور، مجید قدیانی، فرزاد فروتنی، علی معدنیپور، محمد درودگری، شایان حسیننژاد، مازیار عبایی، پوریا اخواص، رضا رستمی، زهرا پاریزی، نجمه حسینیان، هانیه علیاصغری، هستی قاپچی، ندا هاشمی، پویا گویا، داوود فرقانی، صبا فرقانی و سید حسین یحیوی نیز داستانکهایی در این مجموعه دارند.
۲ نظر
سلام.
به نظرم زندانبان بگوید “… رفته بیرون” بجا تر باشد.
درود فراوان
ممنون از نوشته های خوبتون و ممنون که اشاره ای به این سانسور ناشیانه کردین…آخه یکی نیست بپرسه زمانی که “ایران ای سرای امید” خونده شد موبایل کجا بود 🙂
و بازم یک ممنون دیگر بایت مقاله ی آقای کینگ…