سمیرا سهرابی: محمدحسن شهسواری (۱۳۵۰-بیرجند) نویسندهای است که تلاش دارد برای اعتلای داستان و آنطور که خودش میگوید «داستانگفتن» و «داستانشنیدن» قدمهایی بردارد و قدمهایی نیز برداشته است. یکی از آنها احیای رمان ژانر وطنی است که با «مرداد دیوانه» و چند اثر نویسنده جوان در نشر هیلا همراه شده و دیگری کتاب تئوری داستان و فیلمنامهنویسی است که حاصل بیش از ده سال تدریس داستان اوست: «حرکت در مه»؛ تجربهای که پیش از آن نویسندههای دیگری چون رضا براهنی، جمال میرصادقی، فتحاله بینیاز، حسین سناپور و ابوتراب خسروی در کتابهای مختلفی عرضه داشتهاند. جز اینها، انتشار رمان «میم عزیز» پس از چند سال توقف در ارشاد را باید افزود و البته مجموعهداستان «کلمهها و ترکیبهای کهنه» که نشر چشمه منتشر کرده است. همهی اینها چهرهای از محمدحسن شهسواری ساخته که نشان از عزم جزم او برای داستانگفتن و داستانشنیدن دارد، چراکه بهقول خودش، روح ادبیات به همین قصهگویی است و البته قصهگویی در شرایط و فضای آزادی که او نیز همچون دیگر نویسندهها آرزوی محالش را ممکن میداند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با محمدحسن شهسواری دربارهی رمان ژانر تا کارهای پیشین نویسنده، و البته نگاهی به وضعیت تدریس داستان و موارد پیرامونی ادبیات معاصر که او تلاش دارد برای آن کاری انجام بدهد.
نویسنده از جهت نویسنده بودنش در ایران آبرو ندارد
از آخرین اثر منتشرشدهتان شروع کنیم که رمان ژانر است. نوشتن«مرداد دیوانه» از نظر نویسندگی چه تازگیهایی نسبت به آثار پیشین برای شما داشت؟ بهویژه که این روزها رمان ژانر (تالیف و ترجمه) ناگهان در چند نشر به صورت جدی دارد کار میشود.
برای من به عنوان نویسنده، ژانرنویسی، آن چنان جدید نیست. تا در هفده سالگی وارد مجامع به اصطلاح جدی ادبیات نشده بودم از نظرم نویسندگی یعنی ژانرنویسی. آن چندین و چند صد صفحهای که تا آن زمان سیاه کرده بودم (مثل خیلیها از بچگی دفتر مشقهایم پر از رمانهایی بود که فکر میکردم یک روز جهان ادبیات را خواهد ترکاند. فقط کافی است مرا کشف کنند) همه ژانر بودند. به تقلید از پرویز قاضی سعید و میکی اسپلین، پلیسی مینوشتم و به تقلید از الکساندر دوما و میشل زواگو، تاریخی. اما از ضیافتهای خامدستانهی نوجوانی که بگذریم من پیش از این، بیش از ده فیلمنامهی تلویزیونی جنایی نوشتهام. که برخیهاشان را کامران قدکچیان، مهدی کرمپور و سعید اسدی ساختهاند. خیلیهاش هم هیچ وقت ساخته نشده است. منتها در فضای ادبیات ما که فرهیختگی شکل پررنگتری از تمایز دارد، نوشتن چنین رمانهایی کمتر تشویق میشود. طوری که نویسندهی مشهورترین رمان جنایی مملکت، فیل در تاریکی، در اواخر عمر منکر این بود که داستان ژانری نوشته است. و به نظرم همین شرمندگی باعث شد هاشم قاسمینژاد در ژانری که به شدت در آن توانا بود، دیگر چیزی ننگارد. بیماری فرهیختگی او را هم دچار کرد.
شما هم داستاننویسی هستید هم مدرس حرفهای با دستاوردی چون «حرکت در مه»،در چنین حالتی کدام سویه از کارتان را در درجه اول قرار میدهید؟ و در کل چه تناسبی میان نوشتن و فعالیتهای آکادمیک شما وجود دارد؟
من پیش از هر چیز معتاد هستم. معتاد به داستان گفتن و داستان شنیدن. تدریس هم در همین راستا قرار میگیرد. تدریس، نقد، داوری، فیلمنامهنویسی، بازینامهنویسی و اصولا هر کاری در حوزه داستان، برای من مثل معتادی میماند که موقتا جنسش را عوض کرده. پس اصل جنس نیست، معتاد است. این هم هست که گاه برخی اجناس دیگر نشئه نمیکندم. مثلا داوری. که به خودم و دیگران قول دادهام بعد از داوری جایزهی همشهری داستان، دیگر تا آخر عمر در هیچ داوریای شرکت نکنم. و همین طور تدریس که روز به روز دارد کمتر میشود و گمان کنم آن را در سال دیگر کلا کنار بگذارم. اما رماننویسی مثل آن مادهی کمیاب و سختی است که به دست آوردنش مرگافزا و همنشینی با آن بینظیر است. انگار سن که بالا میرود رماننوشتن همدم دیرین میشود. در پاسخ پرسش پیشین میتوانم بیفزایم شاید مهمترین دلیل من برای نوشتن رمان ژانر و اصلا راهاندازی مجموعهی ژانر نشر هیلا، شجاعت ابراز عشق به خوانندگان و نویسندگانی بود که خیلی ساده و بیادا، فقط و فقط عاشق شنیدن و نوشتن داستان هستند. راستش این روزها بیشتر و بیشتر فکر میکنم بسیاری از کسانی که وارد ادبیات ایران میشوند، غریبههای این سرزمین هستند. متجاوزین. آخر چه طور میشود آدم معتاد و عاشق داستان گفتن و شنیدن نشود اما خود را اهالی داستان بداند. البته میدانم این انحطاط از اروپا شروع شد و مثل همیشه پسماندههایش به این جا رسید. وقتی تو عاشق داستان گفتن نباشی و اشتباه تاریخی، تو را در جایگاه نویسنده، منتقد، فعال و داور ادبی قرار داده باشد، همهی سعی خودت را میکنی به چهره زیبای هزارافسان قصه، اسید بپاشی. درست مثل بسیاری از دوستان عزیز فعال در ادبیات ما که تنها هنرشان تمسخر هنر دیگران است.
شما فضاها و اتمسفرهای مختلفی را در آثارتان به مخاطب نشان دادهاید و تواناییتان در خلق فضاهایی مختلف. با این شرایط، وحدت و گرانیگاه نوشتههای شما در کجاست؟
همان طور که یک جورهایی گفتم وحدت را باید در معتاد نگریست نه در مواد. ابتدا خواستم از استعارهی عاشق استفاده کنم که دیدم در آن نوعی تفاخر لوس و بیمزه است. اعتیاد به گمانم صادقانهتر باشد و کمتر منتگذار. گرانیگاه نوشتهجات من تا کنون، خودم هستم. مردی ایرانی، معتاد به قصه، نگران سرنوشت وطنش، فرزندانش، و عشقی با فاصله به مردمانش. و البته ایمان عمیق و غیرمتواضعانه که آن چه تاکنون انجام داده در خور هیچ کدام نبوده. اما تلاش صادقانهای خواهد کرد که از این پس جبران مافات کند.
ادبیات به انسان این آزادی را میدهد تا از موضوعات مختلف سخن بگوید. با توجه به کارنامهی کاریتان، چطور این انتخاب برای شما صورت میگیرد که ترغیبتان میکند به نوشتن آن؟
هر کتاب، داستان خودش را دارد. یا گمان میکنیم داستان خودش را دارد. تقریبا میدانم آغاز به تصمیم هر رمانم چگونه بود (و چه قدر هم با هم متفاوت) اما فکر نمیکنم مخاطب شما برایش این چیزها جالب باشد. ضمن این که واقعا مجالش هم در این جا نیست. با این همه اما اگر هم آزادی توهمی بیش نباشد، زیباترین و پرمجالترین مظروف این توهم، همین جهان هنر است. زمان و زمینهی خلق هنری.
آیا تدریس چیزی را در شما تغییر داده است؟ منظورم نسبت به زمانی است که این کار را انجام نمیدادید و تجربههایی که طی این سالها کسب کردهاید.
تدریس بزرگترین لطفی که به من کرد کم کردن از بیقراریام بود. من عاشق نوشتن در همهی زمینهها هستم. از کارهایی بسیار تجربی تا نوشتن تقریبا در همه ژانرها. و چون من رابطهی شدید عاطفی با نوشتهی بچهها پیدا میکنم احساس میکنم هر رمانی که مینویسند من دارم مینویسم. برای همین میل مفرط نوشتن داستانهای مختلف در من با شروع کلاسها فروکش کرد و توانستم در حوزههای بنویسم که گمان میکردم توانایی بیشتری در آن دارم. و یک چیز دیگر هم این که، تدریس باعث شد وجدان کاریام افزایش یابد. از زمان تدریس به این سو همواره سعی میکنم صادق باشم و توصیههایی که به بچهها میکنم، خودم مجریشان باشم. مثلا همیشه به بچهها میگویم مقهور خستگی نشوید. مقهور جلوهگری نشوید. نخواهید زودتر سر و ته اثر را هم بیاورید تا زودتر وارد بازارش کنید. تا زودتر تحسین بخرید. هیچ تحسینی به اندازهی راحتی وجدان خودتان در زمان تنهایی، موثر نیست. وجدان راحتی که به شما میگوید در زمان نوشتن این اثر مردی و زنده شدی. حالا اگر خوب نشده در بعدی جبران میکنی.
از آنجاییکه آثار شما از جامعه نشات میگیرد و این مهم را در آثارتان دنبال کردهاید، دوست دارم در مورد پیوند جامعه و ادبیات از زبان شما بشنویم و اینکه چه چیزهایی در جامعه میتواند وارد زبان روایی شود تا ما به اثری متعالی برسیم؟
اول این که من حساسیت زیادی روی صفتهای این چنینی مثل ادبیات یا اثر متعالی دارم. در بیشتر موارد تلاش برای نوشتن اثر مثلا متعالی، خیانت به ذات داستانگویی است. اخیرا در این مورد مصاحبهی مفصلی با سایت کافه داستان کردهام و سر شما را درد نمیآورم. هر رمانی تفسیر نویسنده از روان و کردار خود و جامعهاش است. چه بخواهد و چه نه. بارها تذکر دادهام تعالی در درون نویسنده است و نه اثر. تعالی را نمیشود از بیرون به اثر تزریق کرد. یا نویسنده آن قدر شاخکهایش حساس است که برای ناهنجاریهایش جامعهاش بی قرار است و اشک میریزد یا دنبال حالگیری از فلانی و یا بردن فلان جایزه است. شما خودتان را هم بکشید نمیتوانید به اثر اولی، سطحی بودن و به دومی تعالی را وارد کنید. به طرز سادهانگارانهای برخی منتقدان آکادمیک در صد سال گذشته خوانندگان (و با کمال تاسف نویسندگان) را فریب دادهاند. چون فرم آن بخش تجسد یافتهی داستان است، و تنها بخش قابل بررسی اثر، منتقدان برای آن که بگویند وجودشان مهم است، به آن چسبیدهاند. فرم را بررسی میکنند و به آن میپردازند. در واقع منتقدان همان کاری را با هنر میکنند که دستگاه کلیسا با خداوند میکند. کلیسا میگوید تنها راه ارتباط واقعی با خدا ما هستیم. منتقدان هم مدعی هستند تنها را ارتباط با ذات هنر ما هستیم. البته من اصلا منکر اهمیت منتقدان برای خوانندگان نیستم. چون منتقد است که خواننده را با تاریخ زیبایی آشنا میکند اما مایهی تاسف است که نویسنده در این دام بیفتد. داستانگویی روح رمان و فرم کالبد آن است. ور رفتن به فرم صرف، دیالوگ با جسدی مرده را مانند است.
از آنجایی که «مرداد دیوانه» تجربهای نو است در این سالها و البته در کنار بقیه کتابهای مجموعه ژانر. ممکن بود خطرهای زیادی را از بیخ گوش رد کند. نگران این خطرها نبودید؟
نویسنده همیشه نگران است. نگرانی مال نویسنده است. شما باید پای در وادیهای جدید بگذارید تا از خودتان جلو بزنید. تا توی خودتان نگندید. اما نگرانیهای من از آن باب که شما گمان میکنید نبود. این که مثلا جامعهی ادبی چه میگوید. نگرانیام انتشار مجموعهی ژانری آبرومند در ادبیات کشورم بود. شروع یک حرکت بود و باید از یک سطح حداقلی برخوردار میبود. به خصوص که چون ما در ژانر پیشینهی آن چنانی ندریم کارهایمان با خارجیها مقایسه میشود. این بزرگترین چالش پیش روی ما بود. همان طور که گفتم هدف اصلی من این بود شرمندگی از لذت بردن از داستان خواندن و داستان گفتن را مدفون کنم.
در «مرداد دیوانه» و البته تا حدودی هم در «میم عزیز» با جنبهای به نام خشونت طرف هستیم. آیا ظرفیت خشونت به نگرانیهای شما به عنوان یک نویسنده وابسته است؟
بله. البته خشونت در جامعهی ما هنوز مرز بحران را رد نکرده است اما خشونت کلامی و رفتاری که در سطح جامعه نسبت به هم روا میداریم، و نیز شبکههای اجتماعی، گاه واقعا نگران کننده است. آدم را به این هراس میاندازد که در شرایط خاص و بحرانی چه میزان از این خشونت به سطح خواهد آمد و شهروندان را دچار خود خواهد کرد. اگر نویسنده یا هنرمندی بتواند کراهت خشونت را به خواننده نشان دهد، در ایران امروز بزرگترین خدمت را کرده است. متاسفانه در جامعهی ما تحقیر سکهی رایج است. در مناسبات روزمره تقریبا به محض رسیدن به هم میخواهیم برتری خود را به یکدیگر ثابت نیم. این خصوصیت در رانندگی به خصوص نمود بیشتری دارد. این اصرار به برتری خود در هر زمینهای، ابتدا خود را با تحقیر نشان میدهد. اما نتیجهاش خشونت است. شما زمانی میتوانید نسبت به کسی خشونت کلامی و بعد خشونت جسمانی وارد کنید که ابتدا او را در ذهن خود از کرامت انسانی تهی کرده باشید. متاسفانه به رغم تمام تلاشم در این مصاحبه نیز خود من دچار خشونت کلامی شدهام.
شما در «میم عزیز»، «شب ممکن» و همینطور «مرداد دیوانه» از دیدگاه چند نفر مینویسید. به این ترتیب شما درواقع از تکنیک چندصدایی سود بردهاید. این تکنیک تا چه اندازه میتواند فضای مورد نظرتان را متحول کند؟
البته چند صدایی لزوما به معنای استفاده از چند زاویه دید نیست. معنای درست چند صدایی زیر سوال بردن صدای مسلط روای است و اگر این کار با یک راوی هم بشود (مثلا در بازماندهی روز ایشی گور) ما باز رمانی چند صدایی داریم. اما در مورد خودم خوشبحتانه هیچ کدام از رمانهایم را لزوم به خاطر چند صدایی (یا هر تکنیک دیگری) با چند زاویه دید ننوشتهام و امیدوارم در ادامه هم از این راه راست خارج نشوم. خیلی ساده من داستانی داشتم که از طریق دیدگاه چند نفر اگر روایت میشد سرگرم کنندهتر جذابتر میشد. اگر باور کنیم ما خادم داستانها، حامل آنها و نه خالق آنها هستیم، تقریبا همهی مشکلاتمان حل میشود. ضربه را نویسنده از جایی میخورد که مغرور میشود. که گمان میکند داستان را او میگوید. او سازندهی داستانهاست. همین میشود که صناعت و ناراستی در داستان هویدا میشود.
سوالی که برایم پیش میآید با توجه به اینکه شما تجربیات موفقی هم دارید در این زمینه، این است که آیا هنگام این انتقال صداها شخصیت شما هم تغییر میکند؟ و البته هنگام خلق هر کدام از آنها.
راستش اگر نخواهم دروغ بگویم جواب شما مثبت است. یعنی شخصیت خودم هم عوض میشود. حتی یک بار موقع نوشتن یکی از این شخصیتها که مرد خشنی بود توی خیابان دست به یقه شدم که اصلا به تیپ من نمیخورد. یک بار هم که چند ماه بود داشتم فصولی از دید یک زن فتان مینوشتم، نزدیک بود در مترو اتفاقی بیفتد که این جا جای گفتنش نیست. جوانتر که بودم به چنین ادعاهایی از سوی نویسندگان میخندیدم. فکر میکردم خالیبندی است زمانی که نویسندهی کوه پیکری چون الکساندر دوما «دارتنیان» را که کشته، مثل ابر بهار گریه میکرده. مگر میشود؟ آدم سازنده و خداوندگار داستانش است. این قرتی بازیها دیگر چیست. اما این روزها فهمیده ام شاید این چیزها برای خیلیها (از جمله جوانی خودم) جوک باشد اما برای ما خاطره است.
آثار شما به شدت وابسته به فرم هستند. درواقع این خصیصهی کارهای شماست. این مسئله برای شما چگونه اتفاق میافتد؟ فرم را بنا به ضرورت محتوا انتخاب میکنید یا اینکه علاقهمندیتان به یک فرم خاص میتواند منجربه گزینش محتوایی مناسب آن شود؟
راستش زیاد در موردش فکر نکردهام. هر بار داستانی مرا به گفتنش فرا میخواند. حدود شش سالی هست (از زمان تمام شدن میم عزیز) که داستانهایی با روایتهای پیچیده مرا به خود نخوانده اند. واقعا در شب ممکن و میم عزیز جرقهی رمان از روایت زده شد. به نظرم این خاصیت جوانی است. از غروری میآید که اصلش به عدم اعتماد به نفس نویسنده میآید. برای همین هم هست که این رمانها، به خصوص شب ممکن مورد توجه جوانها قرار گرفته است. تا چند ماه پیش فکر میکردم شب ممکن رمان سبک و سطحیای است. اما در یکی دو ماه گذشته که برای ضبط نسخهی صوتی آن مجبور شدم چند باری با دقت دوباره بخوانمش، با کمال شرمندگی فهمیدم چنین نیست. واقعا رمانی است که برایش زحمت کشیده شده است. حداقلش این است که خیلی صادقانه نوشته شده است.
در «میم عزیز» با نویسندهای طرف هستیم و البته ارتباط او با جامعیه اطرافش و آثارش. اثری بنا به نیاز اقتصاد زندگی شکل میگیرد و اثری دیگر بنابر دغدغهای شخصی. به نظرتان آیا فقدان امنیت، شادی، آبرو یا…تاثیری مهم بر خلاقیت نویسنده دارد؟
مگر میشود که نگذارد. اتفاقا این آخری، فقدان آبرو، در ایران مهمترین عامل است. خیلیها فکر میکنند داستاننویسی در غرب یعنی درآمد مکفی. در حالی که چنین نیست و طبق آمار خود انجمن صنفی نویسندگان آمریکا تنها یازده درصد از نویسندگان آمریکایی درآمدشان از نوشتن، بالای خط فقر است. اما آن چه آن جامعه را با ما در این زمینه متفاوت میکند آبرو است. من به عنوان نویسنده در میان خانودهام، جامعهام و از همه مهمتر حاکمیت، از جهت نویسنده بودنم آبرو ندارم. هر بار کسی ازم میپرسد چه میکنید و میگویم مینویسم، با خنده (انگار شوخی بیمزهای کرده باشم) میگوید اون که هیچ، شغلتون رو عرض کردم. همهی حرف من این است که نویسندهای که میان مردمش وجهه ندارد، با او همدلی نمیشود، محترم نیست، چه طور میتواند از افتخار، همدلی میهندوستی و نیکی و فراخنظری بنویسد؟ نویسنده در چنین جامعهای باید خیلی پیامبر و نیک نفس باشد تا از این حقارتها برگذرد.
به نظرم شما نویسندهای غیرقابل پیشبینی هستید. هربار با اثری نو در مقابل مخاطبتان ظاهر میشوید. تابهحال به این مسئله فکر کردهاید که این رویکرد ممکن است به جایگاه و تصویر شما لطمهای بزند؟ یا اصلا نویسنده در مقابل خوانندگانش باید پایبند به چیزی باشد یا چیزی را تعهد کند؟
نویسنده باید در درجهی اول با خودش صادق داشته باشد که من در برخی موارد نبودهام. در درجهی بعدی در برابر خوانندگان همان اثری که در حال نوشتنش است متعهد باشد که من همیشه بودهام. تفاوت کتابهای من باعث شده خوانندگان ثابتی نداشته نباشم. اگر بتوان این را لطمه نامید. اگر به یک شیوه و در مورد چیزهای کمابیش ثابتی مینوشتم میتوانستم مانند برخی از نویسندگان موفقمان خوانندگان پر و پا قرصی برای خودم دست پا کنم اما راستش دمدمیمزاج تر این حرفها هستم که یک جا بنشینم.
به نظرتان میتوان از «مرداد دیوانه» به عنوان تلفیقی از سبک معمایی کلاسیک و تریلر نام برد؟
منظورتان را از سبک معمایی کلاسیک نمیفهمم. ژانرها اسم دارند و من کمابیش همانها را میفهمم. مرداد دیوانه یک تریلر جنایی است که معمولا در این ژانر نیمهی اول بر معما و نیمهی دوم بر تعلیق استوار است. در بین نمونهی معاصر خارجی در رمان، «لی چایلد» از بقیه معروفتر است. تریلر دقیقا به همین دلیل خیلی وابسته به پلات و به خصوص پیچهای ناگهانی و نیز رازگشاییهای مهلک از گذشتهی شخصیت هاست.
به نظرم مجموعه ژانر در موقعیت حساسی بود هنگام شروع به کار و نیازمند به مراقبتی همهجانبه. بااینحال اتفاق جالبی که من در «مرداد دیوانه» دیدم این بود که ما شاهد زندگی شهراد شاهانی هستیم، درست از ابتدای راهی که قدم در آن میگذارد. با گذشتهای که از سر گذرانده و نشاندادن تمام انتخابهای اشتباهش و…انتخاب این شروع از کجا نشئت میگیرد؟ منظورم این است که مثلاً چرا با موقعیتی که به فضای کلی داستان نزدیکتر باشد شروع نکردید.
در نسخهی اول همین کاری را که شما گفتید انجام دادم. اما وقتی مخاطبان خواندند کمی گیج شدند. برای همین نسخهی کنونی حاصل شد. اگر پیش از این انتشار خوانندگانی چون شما متن را خوانده بودند و بیشترشان میگفتند آغاز رمان با showing باشد بهتر است، قطعا چنین میکردم.
با توجه به فرم روایی کارهایتان، گویی نوشتههایتان برای مخاطب خاص به نگارش درآمده است. اصولاً اعتقادی به چنین دستهبندیای دارید؟ و اصلاً به چنین موضوعی فکر میکنید؟
اگر منظورتان از مخاطب خاص همانی است که پیش از این بدان اشاره کردم، بله، هر رمانم برای مخاطب خاص همان رمان نوشته شده. برای همین است که این قدر با هم تفاوت دارند. اما اگر منظورتان از مخاطب خاص گروهی هستند که نه برای کسب لذت بلکه برای کسب افتخار رمان میخوانند تا در برابر مخاطب عام برای خودشان امتیاز جمع کنند، خیر بنده برای این دسته نمینویسم. خوشبختانه این گروه هم بنده را نویسندهی خودشان نمیدانند.
به نظر میآید شما نویسندهای تجربهگرا باشید. ما این جنبه را به وضوح در «شب ممکن» و «میم عزیز» نظارهگریم. اما به هیچ عنوان از قصهگویی غافل نمیشوید، این قصهگوبودن از چه درجه اهمیتی برای شما برخوردار است و اساساً جایگاهش در خلق یک اثر برای شما چیست؟
گر قصه نبودی و غم قصه نبودی/ چندین سخن نغز، که گفتی که شنودی.
پیش از این هم قبلا بارها گفتهام که قصهگویی به معنای افلاطونی ایدوس (Eddoes) رمان است. یعنی جوهر و ذات رمان. روح رمان. شیوهی روایت، زبان و اصولا همهی وجوه فرمی، کالبد و تجسد رمان است. البته که خیلی مهم هستند. درست مثل اعضای بدن انسان که بدون وجود هر کدام کارمان لنگ خواهد بود اما آن چه انسان مرده و زنده را از هم متفاوت میکند روح است. انسان خواب با انسان مرده متفاوت است در حالی که خیلی به هم شبیهند. رمان بدون قصه فقط به درد رفتن زیر خاک میخورد.
کتاب «حرکت در مه» حاصل علم و تجربه چندین ساله شما در زمینه تدریس داستاننویسی است. فکر میکنید چنین کتابی چقدر یمیتواند جوابگوی بخش نظری در امر نوشتن باشد؟ بهویژه که در این زمینه کتابهای ترجمهی بسیاری هم وجود دارد که در وهله اول نگاه هر داستاننویسی را به خود جلب میکند. خود شما چهقدر وامدار این آثار بودید؟
این که چه قدر جوابگوست من نمیتوانم نظر بدهم باید خوانندگان نظر بدهند. من کمی بیش از ده سال آن را تدریس کردهام که حاصلش نزدیک به ۹۰ رمان بوده است. اما باید قبول کرد در این زمینه مانند بسیاری دیگر از زمینهها حرف اول و آخر را غربیها میزنند. منتها من در حرکت در مه سعی کردم شکل گذر تئوریهای آنان را از ذهنی ایرانی نشان دهم. آیا موفق بودهام یا خیر مطلب دیگری است.
یکی از انگیزههای چاپ مجموعه ژانر مسئلهی احیای ژانر است. فکر میکنید چه عاملی باعث کمرنگشدن آن بعد از انقلاب بوده است؟ و آیا فکر میکنید این ظرفیت در جامعهی کتابخوان ما وجود دارد؟
روشنفکران، به خصوص روشنفکران چپ، گرچه پس از انقلاب در ساخت سیاسی از قدرت کنار زده شدند اما در فرهنگ، تقریبا تمام نظریات خود را بر حاکمان دیکته کردند. یکی از آنها هم تقسیمبندی ادبیات عام و خاص بود. آنها پاورقینویسی و نوشتن برای مخاطب را از سرزمین ادبیات بیرون راندند. اما این که ظرفیت ژانرخوانی در مخاطب ما وجود دارد یا خیر، ابتدا باید آثار درخوری در این زمینه نوشته شود تا بعد نتیجه را مشاهده کرد و سنجید.
بین فصول مختلف «میم عزیز» ما با فصلهای استراحت که بیانکنندهی زندگی راوی هستند روبهرو میشویم گویی همزمان با این فصول استراحت به مخاطب هم اجازهی استراحت و البته تعمق در آنچه رخ میدهد و دقیقشدن و فرورفتن در زندگی داده میشود.
بله. در منحنی اوج آثار کاملاً ژانری هم گفته میشود بعد از هر نقطه عطف، تمپو پایین بیاید تا مخاطب بتواند اطلاعات و احساسات را جذب کند. تا بتواند خود را برای تنش نقطه عطف بعدی آماده کند. حالا میم عزیز که اثری ادبی است و مطمئنا مخاطبش لوستر از مخاطب اثر ژانری، طبعاً باید از این قاعده پیروی کند.
«میم عزیز» ترکیبی از سلایق مختلف است. شخصیتها و فضاهایی مختلف که مرکز اصلیشان راوی/نویسنده است. اما به نظر میآید روابط مابین آنها چنان مستحکم نیست تا جایی که مخاطب مجبور میشود بارها داستان را مرور کند و همچنین روابط را. همینطور بازیهایی که با اسم «رسول» و «احمد» میشود. آیا رمان محتاج چنین پیچیدگیای بوده تا تعدد شخصیتها و ارتباطات آنها به تعریف درستی برسد؟ یا حاکی از پیچیدگی انسان و روابط او باشد؟
میم عزیز محصول ذهن نویسندهی امروز ایران است. یعنی همان شخصیت/روای رمان. با همان شلوغیها، بیترتیبیها، عقدهها، حقارتها و دغدغههای یک نویسندهی مرد ایرانی در آستانهی میانسالی. میم عزیز، شب ممکن و مجموعه داستان تقدیم به چند داستان کوتاه، متعلق به دورانی است که گمان میکردم فرم همان محتواست. میخواستم از طریق فرم خواننده را به محتوای اثر نزدیک کنم. از این جهت به گمان خودم میم عزیز رمانی موفق است. این که الان به رمان این گونه نگاه میکنم یا خیر، نکتهی دیگری است.
تعدادی از کتابهای شما پشت سد ارشاد ماندند و بعد از مدتی طولانی به چاپ رسیدهاند. فکر میکنید این مسئله لطمهای به آنها زده باشد؟
به نویسنده که حتماً صدمه میزند. نویسنده برای عرضه شدن مینویسد و وقتی صحنه را از او میگیری احساس بیهویتی میکند. حتی اگر پوست کلفت باشد و ادامه دهد، حتما در آثار بعدیاش، در سیاهی جهانی که مصور خواهد کرد تاثیر میگذارد. اما در خود اثر نباید تاثیر بگذارد. رمان یا داستان کوتاهی که بخواهد به زمانهاش آن قدر وابسته باشد که بعد از چند سال از اعتبار ساقط شود، آن چنان اثر درخوری نیست. البته منکر این نیستم که در بیشتر موارد انتشار اثر در زمانهی خود، با فهم بیشتری رو به رو خواهد شد.
فکر میکنید جامعهی ما ظرفیت لازم برای نوشتن در ژانرهای خاص و پتانسیل مناسب برای این امر را داراست؟ و اصلاً بنا به محدودیتهایی که ما بهخصوص در جامعهمان داریم فکر میکنید ادامهی این روند چقدر میتواند سخت باشد؟
ظرفیت را همیشه مخاطب روشن میکند. شما بهترین اثر ژانری را هم بنویسید، وقتی خواننده نداشته باشد، طبیعی است رشد نخواهد کرد. الان در بازار نشر داخلی حتی برای رمانهای خوب ژانری خارجی هم، ما فقط در دو مورد رمانهای عاشقانه و کودک و نوجوان با خوانندهی قابل اعتنا رو به رو هستیم. مثلا رمانهای تریلر «جک ریچر» که با چاپ بیش از پنجاه میلیون نسخه در جهان، یا رمانهای جنایی معمایی «هری باش» با همین تیراژ جهانی، یا استیفن کینگ بزرگ یا رمان پساآخرالزمانی درجه یکی مانند «گذرگاه» که ده میلیون تیراژ در جهان داشته، در ایران به سختی به چاپ دوم هزارتایی میرسند. خیر. ما آن چنان ظرفیتی برای رمانهای ژانری نداریم. مردم ما بیشتر ترجیح میدهند فیلمش را ببیننند.
۴ نظر
حرکت در مه، نه سفر به مه!
یعنی واقعا دورهای شده و ملت سطحی از اعتماد به نفس دارن که وقتی میرن برای گفتوگو نگاه نمیکنن آن بینوا اسم کتابش چیست؟ و فقط به همون حوالی حافظه بسنده میکنن؟
در بخش لینکده خبری با عنوان ویراست جدید آکسفورد پس از ده سال منتشر میشود است که این خبر اشتباه است. OED هر سال چهار مرتبه آپدیت میشود و الان هم آپدیت شده ولی اصلا خبری از ویراست جدید نیست و همان ویراست دوم را دارند سالی چهارمرتبه در وبسایتشان آپدیت میکنند تا زمانیکه هنوز هم دقیقا معلوم نیست ویراست سوم را بیرون بدهند. و احتمال هم میدهند که اصلا دیگه ویراست سوم به صورت کاغذی منتشر نشود. در خبرگزاری کتاب ایران هم مثل همه جای دیگر پارتی بازی است و مترجم ناشی سر کار
ممنون بهخاطر اطلاعرسانی شما. در ترجمهی یکی از واژههای جدید هم کلاً اشتباه کرده مترجم.
این خانوم حین مصاحبه سؤالها رو همینطور بی هیچ آدابی و ترتیبی میپرسیدن؟ یکی از رمان ژانر، بعدی از تدریس، اوضاع نویسندگی، دوباره برگشت به «مرداد دیوانه»، و … . فکر کنم میشد مصاحبه رو منسجمتر انجام بدهند. من از مصاحبه سایت کافه داستان خیلی بیشتر لذت بردم.