داستان بیویرایش
پنج شب پیش بود که همسایهی ما به شوهرم زنگ زد که من خانهام را به یک نفر، دوماهه اجاره دادهام. گفت یک آقا هست که پدر و مادرش هم همراهش هستند. خانواده هستند. گفت که اینها خیلی به حجاب اهمیت میدهند و چون حیاط خانه ما به خانه آنها دید دارد، این دیوار را میخواهند سایهروشن کنند. یعنی طلق بزنند.
بعد که دو شب گذشت، من به شوهرم گفتم اصلا از این خانه صدای زن نمیشنوم. رفت و آمدشان هم همهاش از ساعت دو شب به بعد است. حرف و سروصدایشان هم همهاش ساعت دو و سه شب به بعد است. به شوهرم گفتم من توی این خانه اصلا هیچ صدای تلویزیون ایرانی نمیشنوم. فقط دارند اخبار بیگانه گوش میدهند. چون یک دیوار بیشتر بین ما نیست. اینها چطور حزباللهیاند که فقط اخبار بیگانه گوش میدهند!
پریروز که من مغازه بودم دیدم همین آقا با یک هیوندای سفید آمد اینجا ایستاد. ولی من اصلاً نمیشناختمش. یک پیراهن ساده و یک شلوار پارچهای. عینک هم نداشت. ریش و سبیل هم نداشت.
صبح ساعت ۹:۱۵ صبح بود که صدای همهمه شنیدم. خانه بودم و اصلا بیرون نیامدم. در را باز کردند [درِ خانهی قاضی مرتضوی را]. کسی از دیوار بالا نیامد. در را با کلید باز کردند. هیچکسی از دیوار بالا نرفت که بخواهد در حیاط بپرد، چون من اینجا قشنگ متوجه میشوم. در را باز کردند و رفتند تو و هِی درِِ جلو را میزدند. میگفتند: «در را باز کن». کسی حرف نمیزد. در میزد و میگفت: «در را باز کن». بعد دید کسی جواب نمیدهد، گفت: «آقا سعید ما میدانیم شما تویی، در را باز کن». یک ربع تمام صداش زد. بعد گفت: «آقا سعید اگر در را باز نکنی، ما مجبوریم در را بشکنیم و بیاییم تو».
این را که گفتند در را باز کرد. در که باز شد، یک ربعی با هم جروبحث کردند. میگفتند که ما حکم داریم و اینها… که قاضی مرتضوی حکم را پاره کرد. من قشنگ صدایش را شنیدم. بعد مأمور گفت: «برای من حکم پاره میکنی!» این را که گفت، صدای یک خانمی را شنیدم که گفت: «آقا توروخدا نبریدش». این خانم این چند روز را در خانه بود، اما صدایش درنمیآمد. این خانم چند روز توی خانه بود، چون کسی از صبح نرفت توی خانه. گفت: «توروخدا نبریدش» که دیگه دستوپایش را گرفتند و بردنش. فکر کنم دستش را زنجیر کردند و بردنش.
خیلی سروصدا میکرد، ولی چنددقیقهای هم ساکت شد. من احساس کردم که مثلا میگوید میخواهم به کسی زنگ بزنم یا اینکه داشت زنگ میزد، ولی کسی جوابش را نمیداد. سه، چهاردقیقهای همه ساکت بودند داخل خانه. حالا منتظر کسی بودند، داشتند به کسی زنگ میزدند، نمیدانم… .
بدون نظر