رضا شکراللهی: دوست گرانقدرم علیرضا محمودی در روزنامهی همشهری، از ۲۶ آذرماه ۹۷ صفحهای درمیآورد با عنوان «درنگ»، با ستونبندی و ریخت و شمایل بسیار جذاب، برای بازخوانی تاریخ چهلسالهی فرهنگ و هنر در چهل روز. روایت موسیقایی این چهل سال بر عهدهی سحر سخایی، نویسنده و آهنگساز، است که در پی کشف و روایتِ موجزِ روح زمانهی هر سال از دل یک اثر یا آلبوم موسیقی است؛ هر روز یک اثر بهنمایندگی از یک سال. تا امروز پنج شماره از روایت چهل سال موسیقی ایران منتشر شده (۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲) که میتوانید آنها را یکجا در ادامه بخوانید.
۱ـ شبنورد
۱۳۵۸
یک نفر از گوشهی کنارزدهشدهی پردهای تیره به خیابان نگاه میکند. از بالاتر بودن سطح خیابان میشود فهمید تصویر پیش روی ما در یک زیرزمین منجمد شده است. زیرزمین یک خانه قدیمی در محلهای در مرکز شهر تهران؛ در روزهایی که هر سرود ترانه است و یک قلب برای زندگی کافی است؛ روزهای «زمانه قرعهی نو میزند به نام شما»، و ایرانی که در چشم ساکنانش سرای امید است و اهالی منجمدشده در نقاشی ما هم جزئی از نظارهگران این شکوه تاریخ و دوران تازهاند؛ با سازهایشان که هنوز نشکسته، ذوق سرشارشان که میجوشد و صدایشان که هنوز خاموش نشده است.
چراغ سقفی کمجان، آنقدر نورافشان هست که محمدرضا لطفی را کنار یارش شجریان با پیراهنهای سبز و صورتی نشان دهد. باقیماندهی نور عبدالنقی افشارنیا را با نی نشان میدهد و در گوشهی تاریکی از تصویر بیژن کامکار که رباب گرفته توی بغل و برادرش پشنگ کمی آنسوتر پشت سنتور نشسته است.
در نقاشی رضا درخشانی همان اندازه که ترس هست، امید هم هست. هر اندازه شور هست، آرامش هم هست؛ همان معجون جادوییای که چاووش شد؛ همان که سازندهی موسیقی دورانی شد که امروز، در آستانهی ۴۰ سالگی است. نقاشی گرچه تصویر کودکی یک انقلاب است، موسیقیها همچنان هستند تا با شنیدنشان میانسالی آن شور را تماشا کنیم. ببینیم راستی چه شد؟
چاووشیان حاضر در آن نقاشی، در واقع شاگردان مرکز حفظ و اشاعهی موسیقی بودند که با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب در بهمن ۱۳۵۷ از رادیو- همراه با هوشنگ ابتهاج ریاست بخش موسیقی رادیو در همان زمان- بیرون زدند و در فضایی خصوصی شروع به تولید موسیقی و رساندنش بهدست مخاطبان کردند و این تصویر از همین روست که از توصیفی رئالیستی، تبدیل به سند تصویری یکی از مهمترین دورههای موسیقی ایران معاصر شده است.
گمان میکنم سالهای پیش از تجربهی ثبات سیاسی- اجتماعی نظام تازه در دههی ۶۰، دوران تکصداها باشد. سال ۱۳۵۸، بیش از آنکه در آلبومی به سرپرستی فرامرز پایور متبلور باشد، در تکنگاریای مثل شبنورد روح زمانه خود است؛ وطن بیش از شهناز و کسایی در التهاب روح لطفی و مشکاتیان نفس میکشد.
شبنورد بخشی از دومین تولید گروه چاووش بود: چاووش ۲ که در آن محمدرضا شجریان و شهرام ناظری میخواندند، گروه شیدا به سرپرستی محمدرضا لطفی ساختههای او را اجرا میکردند و شاعر سرودِ شبنورد هم اصلان اصلانیان بود.
آن نقاشی، انگار فشردهای از سال ۱۳۵۸ است و سال ۱۳۵۸ هم فشردهای از قطعه شبنورد؛ قطعهای که گرچه از تاریکی وطن میموید و در سوگ برادر شهید نوجوانش میخواند اما کیست که آن حجم معصومانه و زیبای امید را در این موسیقی و صدای شجریان و جملاتِ ساخته لطفی حس نکند؟ کیست که نشنود: تفنگم را بده تا ره بپویم، که هر که عاشقه پایش به راهه؟
و کیست که در تارِ لطفی همراه با آن هقهق همیشه ریزها و تکها، همزمان شادی امید و ترس زنده بودن را تجربه نکند؟
روح زمانه در شبنورد یک پیشگویی بزرگ است که میخواهد به حقیقت بپیوندد: آزادی همیشه پیروز میشود. گرچه شب تاریک است، سحر هم نزدیک است. بخش پایانی شعر شبنورد از چاووش ۲ را با هم بخوانیم:
به سیل صبحخواهان راه بستند
هزاران سینه و سر را شکستند
ولی مردم گرفته دست در دست
ز چنگ دیو مردمخوار، رَستند
۲ـ کاروان شهید
۱۳۵۹
گرچه فلسفه در دوران اوج خود در آتن، هنر را تقلید هنرمندانهای از واقعیت نامید، حالا به یمن تاریخِ طولانی بین من و افلاطون میتوانم مطمئن باشم که گاهی این زندگی واقعی است که از هنر تقلید میکند. همانقدر که ناکامی ابیچاخان در فیلم «کندو» زودتر از انتظار تبدیل به خشم تودهها شد و تمام آینهها را شکست و همانقدر که سالها بعد بهرام بیضایی در «مسافرانش» آینه شکسته را بند زد و در برابر ما نگاه داشت تا مجبور به دوباره دیدن باشیم، سال ۱۳۵۹ در یک لحظه، به شکلی پیشگویانه در قطعه «کاروان شهید» رخ نمایاند. محمدرضا لطفی باز موضوع سخن من است و شاهکارش در شوشتری همایون با صدای شهرام ناظری موضوع نوشتهام.
گرچه روی دیگر نوار چاووش با صدای سیمابینا محصول سال ۱۳۵۷ بود اما کاروان شهید را لطفی در تابستان ۱۳۵۹ اجرا کرد و شعر قطعه هم از جناب محمد ذکایی بود. آوازخوانیهای زیبای ناظری روی پایههای تکرارشونده گروه به نی افشارنیا فرصت داد تا حضور پررنگی داشته باشد و باز صدای تارِ لطفی، حتی آنجا که همراه گروه شیدا مینواخت، مثل افتادن الماسها روی فلز صیقلی، یگانه بود و به قول بامداد هیچ کم نداشت.
راز پیشگویی کاروان شهید در شب ۳۱ شهریور نهفته است؛ کاروانِ واقعی هنوز به راه نیفتاده بود. رفتگان انقلاب در برابر آن همه جانی که قرار بود تا ۸ سال بعد نثارِ این کاروان شوند، ناچیز بودند. شاعر، کاروان را در گذری آرام روی گلهای ارغوانی میبیند: روی خون. قافلهسالارش سرو شهید جوان است و تمام آرزوی شاعر و آهنگساز و نوازندگان انگار زندهماندن نام این رفتگان که بیهوده نرفته باشند که حاصل آن گلهای ارغوان گلستانی شود که حالا که خودشان نماندند امید ماندن خاطراتشان باقی بماند.
روی دیگر چاوش۸ ، فضایی به کلی متفاوت دارد؛ فضایی که محصول همان ماههایی است که تولید شده است؛ یعنی بهار ۱۳۵۷. انقلاب، همان چاقوی شعر شمس لنگرودی است که هنوز نیامده و جهان آدمهای بسیاری را به دو نیم نکرده است. یک نیمه صدا میآید که «از کفم رها شد قرار دل» و نیمه دیگر میگرید که«ای برادرها خبر چون میبرید؟»
یک طرف یوسف، عزیز مصر است و سوی دیگرش ته چاه، با دستهای بسته و چشمهایی که نمیخواهند به تاریکی عادت کنند. اجراکنندگان چاوش۸ گروههای عارف و شیدا هستند؛ همان جوانهایی که پیشتر شبنورد و سپیده را اجرا کرده بودند. چاوش ۸، سالها بعد یعنی با بازگشت لطفی به ایران دوباره اجرا شد و این بار من هم یکی از شنوندگانش بودم.
گرچه آن هنر والا که همه میشناسیم فارغ از زمانه و زمان هم باید باز زیبا باشد و حرفهایی برای گفتن داشته باشد و گرچه اجرای دوباره چاوش ۸ در سال ۱۳۸۷ زیباییهای فراوانی داشت ولی مگر میشود آن روزگارِ سودایی را از اثری که به تمامی تبلور این سودازدگی بود کم کرد و انتظار کشید که چیزی از آن کم نباشد؟ همان لحظاتی که در سال ۱۳۸۷ در سالن وزارت کشور این اثر را میشنیدم و بیست و یکی دو ساله بودم به این فکر میکردم که چه چیزها که شد و نشد، ولی آرزوی ماندگاری آن آدمها محقق شد و قریب به ۲۰ سال بعد باز هم شنوندگان زیادی در سالن یواشکی اشکی میریختند و سری تکان میدادند.
دستکم این یک آرزو، از بازی زمانه، جان به در برد.
۳ـ رجعت به درون
۱۳۶۰
گرچه کار تولید مجموعه چاووش تا چندین شماره پس از هشتمی ادامه یافت و اگرچه دور و نزدیک از فرامرز پایور تا دیگران، چراغ تولید و اجرای موسیقی در سال۱۳۶۰ همچنان روشن نگه داشته شد، احتمالا باید تبلور۱۳۶۰ را در موسیقی فضای خصوصی جستوجو کرد، نه سال ۱۳۶۰ که بخش مهمی از تولیدات داخلی دههی غریبِ ۶۰ در پستوی خانهها و اتاقها با میکروفنها و ریلهای روزآمد و مخاطبان اندک شکل گرفت. آرامآرام محصولاتی بهدست مخاطبان موسیقی ایرانی رسید که مهمتر از نام نوازنده، خواننده، مایه آواز و تصنیف، خصوصیبودنشان بود که چنگ بر دل کنجکاوان میزد و نوید بهثمر رسیدن برخی از درخشانترین آثار موسیقی زمانه ما را میداد.
بهگمانم سکوت بهتآور پس از حمله عراق در شهریور ۱۳۵۹ را به رسمیت بشناسیم و برای سال ۱۳۶۰ در عرصهی عمومی لزوما موسیقیای خاص یا منحصر را برنشماریم. دستاورد این سال بیش از آنکه در یک اثر متجلی شود در تغییر فضای اجرای آن اثر قابلردگیری است؛ عبور از سالنهای مدرن و تجهیزشده پیش از انقلاب، عبور از دانشگاه ملی و تبریز و خانه کارگر، عبور از تمام عرصههای اضطرابآور عمومی و رفتن به فضاهایی امن و خلوت که در آن حداقلی از یک گروه موسیقی کلاسیک ایرانی- بداهه یا از پیش فکرشده- موسیقیای تولید میکردند.
تنها برای آنکه تصویر ما از آن فضای خصوصی با صداهایی عجین شود و بدانیم داریم از چه حرف میزنیم در تمام سالهای دههی ۶۰ آثاری مثل سّرِ عشق، بخش آوازی آلبوم نوا مرکبخوانی، بخش عمده نواختههای پیش از مهاجرت محمدرضا لطفی و در رأس آنها پرواز عشق، همه و همه نه محصول اجراهای عمومی که صدای جمعهای کوچکی بودند که میخواستند موسیقی ایران زنده بماند یا سادهتر حتی: کارِ دیگری برای گذراندن تلخی روزگار سراغ نداشتند. دقیقا به همین دلیل است که گمان میکنم باید از معرفی تکچهره سال۱۳۶۰ درگذرم و نور را بر فضا بتابانم. از سوی دیگر اگر قصدم در این مرور چهل ساله پرداختن به انواع موسیقی ایرانی باشد آنگاه سخت نیست که همگی رجوع کنیم به همان فضاهای خصوصی و صداهای ممنوعی که اندک جشنها و عروسیها را ممکن میکردند؛ جشنهایی که شبیه یک غفلت چندساعته از حقیقتی بود که بیرون خانهها و روی مرزها داشت رخ میداد.
بنا بر اسناد محدود به جای مانده، ۱۲فروردین سال۱۳۶۰ است و هوای نوشهر میان بهار شدن و زمستان ماندن مردد. پرویز مشکاتیان دارد سهتار میزند، محمد موسوی نی و شجریان میخواند. دوست دارم یک آتش تصور کنم که میانهشان را روشن کرده است؛ در دشتی که سبز است و خالی است. آواز اینگونه آغاز میشود: معاشران ز حریف شبانه یاد آرید/ حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
هنر و وطن شبیه هم هستند. برای نگاهداریشان انگار بیش از قدرت به عشق احتیاج است. این عشق زمانی روی صحنه مهمترین سالنهای دنیا میدرخشد و سرفرازمان میکند و گاهی در تنهایی گوشها و دستهایی که میخواهند موسیقی ایران را زنده نگه دارند؛ درست مثل آن سروهای رخشان که داشتند برای ماندن خاکشان یکییکی میافتادند. ماجرا، همان مصرع معروف است: بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.
۴ـ نبود تا ببیند
۱۳۶۱
بسیاری کسان، از آنها که بودنشان از هزار بودن دیگر بهتر است، در روز سوم خرداد ۱۳۶۱ نبودند تا در جشن آزادسازی خرمشهر با صدای کویتیپور فریاد بکشند و نوحه بخوانند. یکی از آن غایبان هم محمد جهانآرا بود. همان «ممدِ» مشهور نوحه که نبود تا ببیند شهر، آزاد شد. چقدر روح زمانه باید در اثری موج بزند تا آن اثر فارغ از شکل و محتوا و گونهاش تبدیل به فرزند زمانه خود شود؟ آنقدر که هواپیمای محمد جهانآرا در آسمان به سوی تهران میآید سقوط میکند و شهید میشود. برادر بزرگترش به اسارت عراق میرود. دیگری در زندان شاه مرده است و آخرینشان، در تابستان ۱۳۶۷ اعدام میشود.
این نوحه اولینبار بهصورت عمومی با صدای کویتیپور خوانده و شنیده شد و یکباره تبدیل به موسیقی متنِ سالهای اولیه جنگ شد. کویتیپور در مقام یک مداح ،تسلط مبسوطی بر دستگاه و آواز ایرانی دارد. یعنی فواصل ایرانی را بلد است، روابط بین نغمهها را میشناسد و بهاصطلاح خارج نمیخواند.
سالهای درازی طی شدند تا این نوحه و نوحههای زیبای دیگر از حریم فرهنگ یا از مالکیت گروهی خاص تبدیل به تمام ما شدند. در واقع ما – بسیاری از ما- جنگ را دوباره از آنِ خود کردیم. بیراه نیست که در مرور موسیقاییام، وقتی همیشه برایم خودِ ماده موسیقایی اهمیت فراوان دارد از این قطعه سخن میگویم. دلایلم هم موسیقاییاست و ربط به ساخت خود این قطعه دارد و هم بهاصطلاح پیراموسیقاییاست و نگاه به زمانه موسیقی هم میکند.
ملودی این نوحه یک ملودی قدیمی متعلق به جنوب ایران است. بارها دگرههایی از این موسیقی را در مراسم عزاداری مردمان جنوب شنیدهایم و میشنویم. اما این نوحه یک ویژگی مهم دیگر دارد: موضوع و سوژهاش یک آدمِ امروزی و تازه درگذشته است. در واقع گمان میکنم گرچه این تمام حقیقت نیست اما میتواند نقطه قابل تأملی باشد که حضور ممدِ جهانآرا با نام خودش و بدون استعاره و تشبیهی بهصورت حقیقی وجهی بهشدت انسانی به این نوحه داد. همین واقعی بودن و مسئله روزبودن است که باعث میشود همچنان این نوحه بهعنوان کدی موسیقایی ما را بهراحتی به سالهای اولیه دهه ۶۰ ببرد و قادر باشد تمام تلخی، ناامیدی، بیآیندگی و وطنپرستی در فضای آن سالها را احضار کند. روح زمانه از میان آن ۴پسر از دست رفته خانواده جهانآرا تنها توانست در خاطره محمد مأوا کند؛ جوانی سلحشور، مؤثر در هدایت جنگ، عدالتمدار و وطندوست. همین شهادت هم انگار جزئی از هویت ممد است. ممد قرار نیست بماند و ببیند. قرار است بمیرد، برادرانش نیز بمیرند، مادرشان بماند و سالها بعد برای ما از آن روزها روایت کند. و چه موسیقیای را میتوان همراه حرفهای این مادر کرد؟ مادری که انگار مادرِ جنگ باشد. مادرِ ازدست دادن و خود روح زمانه!
بخشی از این نوحه ماندگار را بشنویم و بخوانیم- آنجا که صدای ساز قانون به کمک ملودی اصلی میآید و صدای کویتیپور هر بار که به «شهر آزاد گشته» میرسد اوج میگیرد و به قله میرسد. رسیدن و باز دوباره فرود. و جنگ جنگ تا پیروزی:
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارانت پر ثمر گشته
آه و واویلا.. کو جهانآرا؟
۵ـ نینوا
۱۳۶۲
وقتی قرار شد به مرور موسیقایی این چهل سال بپردازم، از پیش تکلیفم با برخی سالها روشن بود. آن روح زمانه و آن صدای دور آن، گاهی چنان واضح و شنیدنی است که تا سالها پس از انتشار اثر همچنان میشود احضارش کرد و با شنیدنش بهیاد تمام کیفیات آن سال مشخص افتاد. چقدر بگویم ممنونم آقای حسین علیزاده که نینوا را ساختید و چگونه میتوانم به سال ۱۳۶۲ برسم بیآنکه بنشینم و دوباره به آن گوش بسپرم.
نینوا قطعهای برای نی و ارکستر است. اطلاعاتی کلی در باب این اثر همین وجه ارکسترال آن است و گفتوگویی که این ارکستر با تکنواز نی – جمشید عندلیبی- برقرار میکند. نینوا نهتنها در ساحت نام که در ساحت فرم و محتوایش هم اثریاست بهشدت ملهم از ایران و تاریخش.
میگویم ایران و هر اشارهی دیگر نینوا را مستتر در دل این نام بزرگ میگیرم. اشارههایی خودآگاه و آنهایی که بیقصد راه باز کردهاند به روان آهنگساز. ساز نی، انگار ساز آن سالهاست. ساز آن سالهایی که انگار تمام وطن فوت کردنهایی مدام در سوراخ نی بود و تازه ارکستری هم نبود که یکباره بیاید و جان بدمد؛ شادی بود اما زور غم زیاد بود.
نی را علیزاده نشانهی ایران گرفت. نشانهای که میشد با آن پل زد بین زنان به خاک افتادهی فردای عاشورا در تابلوی فرشچیان به آن پسری که توی عکس سیاه سفیدی در گل خوابیده و تفنگ بهدست دارد به ما نگاه میکند.
برخلاف کاتولیسیسم که قرنهاست دست در گردن هنر و ادبیات در اروپا داشته است، به دلایل فراوان این رابطه بین اسلام و هنر دستکم برخی هنرها و دستکم در دوران معاصر برقرار نبوده است.
شک قدیسان و ایمان پسران خدا سر از تابلوهای کاراواجو درآورد و سالها بعد نابغهای مثل گراهام گرین، در کتاب پایان رابطه چنان پیوندی بین کاتولیسیسم و عشق ساخت که باورکردنش سخت بود. این اتفاق در هنر معاصر ما سخت رخ میدهد. ترس از یکی دانسته شدن با «چیزهایی» خارج از انتزاع هنر و ترس از « از آن کسی» شدن در دورانی که اینگونه شدنی افتخار نیست، مانعی ذهنی بوده و هست. علیزاده در نینوا این کار را کرد. یک فتح غریب و یک اتصال قریب بین دین و نغمه و ساز؛ بین جنگ تا زندانیانی که نبودند تا پیروزی انقلابشان را جشن بگیرند؛بین عاشورا تا صفهای طولانی زنانی که منتظر بودند پسرانشان زنده یا مرده برگردند. این کار دشوار است. اینکه فرزند زمانهای باشی که پر از خطر است و بمانی و بدرخشی و مثل بنفشه شعر وارطان شاملو مژده شکستن زمستان بدهی و بروی.
از دور وقتی برمیگردی و با لبخند به ۱۳۶۲ مینگری نینوا چه خوش و زیباست ولی خدا میداند که اگر موسیقی هم رگ داشت چه میزان خون از تن نینوا بیرون میزد. باید این را از خالقش پرسید. تنها او خبر دارد.
بدون نظر