روزانه

جمشید مشایخی همان بود که ما می‌خواستیم؟

۱۷ فروردین ۱۳۹۸
در ستایش بازیگری جمشید مشایخی و شمایلِ او

رضا شکراللهی: جمشید مشایخی را نمی‌شد دوست نداشت و احترام نکرد. بازیگری پرکار که گویی همیشه‌ی خدا و از ازل پیر بود. در سال‌های آخرِ عمر خاطری رنجیده داشت و گاه سخنی می‌گفت یا رفتاری می‌کرد که ظاهراً دور بود از شأنِ شمایلِ برساخته‌ی خودش. اما جمشید مشایخی جمشید مشایخی بود؛ شمایلی از شخصیتی که در نقش‌های پرشمارش جان گرفته بود و به جان‌ها نشسته بود. آرمان ریاحی در این یادداشت، با اتکا به نقش‌های او در فیلم‌های متفاوت، این شمایل را به‌شکل تاریخی بررسیده و روایت کرده است. زاویه‌دید اجتماعی و فرهنگیِ ریاحی در این یادداشت ارزنده است و خواندنی.

الا ای پیرِ فرزانه، مکن عیبم ز میخانه
که من در ترکِ پیمانه دلی پیمان‌شکن دارم

حتا اگر «پریسا» با آوازش این غزل حافظ را چاشنی فیلم «سوته‌دلان» (۱۳۵۶) اثر هنرمندانه‌ی علی حاتمی نمی‌کرد، باز هم جمشید مشایخی در حافظه‌ی دیداری ایرانیان نماد پیر فرزانه باقی می‌مانْد.

جمشید مشایخی پیر بود. همیشه پیر بود، حتا وقتی حافظه‌ی سینمایی‌مان مارا به اوائل دهه‌ی هزار و سیصد و چهل برمی‌گردانَد که نقشی کوتاه را در یک سکانس ازیادنرفتنی با استادی بازی کرد. در «خشت و آینه» اثر ابراهیم گلستان سی سال بیش‌تر نداشت. ولی افسر نگهبانی که دست راستش شکسته و از گردن آویزان بود سی‌ساله نبود، مرد میانسال افسرده‌حالی بود که، ناتوان از حل مشکلات محلّه‌ی حوزه‌ی کارش، با دست چپ به سیگارش پک‌های عمیق می‌زد و سخنانش خطاب به طبیب کتک‌خورده‌ی شاکی از خستگی مفرط یک حوزه‌ی تمدّنی مریض و به‌پایان‌رسیده حکایت داشت: “کشک و پشم و زن زائو… دکتر باید بیش از هر کسی برای حادثه آماده باشه! مریضی که می‌آد خدمت سرکار، نمیتونی بگی من جراحی نمی‌کنم یا ناخوش می‌شم تب نمی‌کنم… اتفاقات تو زندگی ما مثل غبارِ تو هواست، مثل خاک توی کوچه است… قاعده‌ی کلّی اینه که ما کی باشیم؛ کتک‌زده یا کتک‌خورده. سال‌ها دیدیم و شنیدیم که اونی‌که زده یه چیز می‌گه، اونی‌که خورده یه چیز دیگه…” و با همین حرف‌های از سرِ استیصال، دکترِ عصبانی و زیان‌دیده را از پی‌گیری شکایتش ناامید کرد.

سیمای نمایشی جمشید مشایخی از همین‌جا آغاز شد؛ از مردی‌که توانایی دیدنِ حقیقت را در خشت خام داشت. جمشید مشایخی همیشه این‌قدر متفاوت بازی نکرد، ولی پرسونای مرد پیر را تا پایان عمر نگه داشت. حتا وقتی‌ که دیگر توان بازی نداشت، باز هم شمایلِ پیرِ مراد و مرشدوارش از خاطره‌ها پاک نشد.

چهره‌ای مثبت و آرا‌م‌بخش داشت و جبینی گشاده و پدرانه که یک سینمارو هیچ‌گاه نمی‌توانست او را در نقش‌های منفی و یا حتا جوان‌اوّلِ فیلم باور کند. چه آن‌که چندباری هم که سینماگرانی خواستند او را متفاوت نشان دهند، مردم خیلی زود این فیلم‌ها را به فراموشی سپردند و باور نکردند و او را به‌سرعت به همان راهی کشاندند که سرشتِ بازی‌اش حکم می‌کرد. فیلم‌هایی از جنس «آسمون بی‌ستاره» (۱۳۵۰) برای فراموش شدن ساخته شده‌اند؛ فیلمی که مشایخی در صحنه‌ای از آن سعی می‌کند به شخصیت زنِ فیلم با بازی گوگوش تجاوز کند، و او، حتا اگر می‌خواست، نمی‌توانست بد باشد.

یا پیش از آن، در «طلوع» (۱۳۴۹) که در آن به نقش  مرد متأهلی فرو رفت که با دختری جوان نرد عاشقی می‌باخت، ولی حتا آواز گوگوش هم فیلم را نجات نداد: “من تو را از شاخه خواهم چید” تماشاگران مشایخی «خان بابا» را می‌خواستند که سر گوگوش را پدروار  در آغوش می‌گرفت و نوازش می‌کرد؛ مردی که در عین متموّل بودن و مدرن بودن، نگاهی اخلاقی به پدیده‌های اطرافش داشت. چشم‌هایی که محبّت از آن می‌تراوید و بیننده‌اش را دعوت به آرامش می‌کرد. همان آرامشی که به‌هم نمی‌خورد، مگر آن‌که فعلی غیر اخلاقی یا خارج از عرف فرهنگ ایرانی رخ می‌داد.

جمشید مشایخی در «ماه عسل» (۱۳۵۵) ساخته‌ی محبوب فریدون گله هم می‌توانست در مهتابی ویلای شمالش روی یک صندلی ساحلی لم بدهد و با رضا کرم‌رضایی از دور به کل‌کل گوگوش و بهروز وثوقی نگاه کند و هم درویش‌وار عبایی بر دوش بیندازد.

مردی که عاصی نبود. هیجان‌زده می‌شد ولی هیجان‌آفرین نبود. بدگویی نمی‌کرد.  چشمانش پراشک می‌شد، ولی زاری نمی‌کرد. خشمگین می‌شد، ولی کسی را خشمگین نمی‌کرد… عاشق می‌شد، شاهدباز بود، ولی هرزه‌گردی نمی‌کرد.

نقش‌هایی که بازی می‌کرد نمودِ عینی خصائل نیک و رفتارهای آیین‌مند ایرانی بود. رفتار و احساسات سنّت‌مداری که در خودشان باقی می‌مانْدند و با انعکاسی ابدی خودشان را تکرار می‌کردند، بی‌آن‌که چشم را بیازارند و یا این نمایش سنّت را به‌کسی تحمیل کنند.

پیرمرد قصّه‌های ایرانی سی و پنج سال بیش‌تر نداشت وقتی در ‌نقش «خان‌دایی» در فیلم «قیصر« (۱۳۴۸) اثر مسعود کیمیایی درخشید و نام خود را تثبیت کرد. مرد سالخورده‌ای که با عصا راه می‌رفت و می‌گفت چشمانش آب آورده و به عجز خود در برابر خواهرزاده‌های جوان و تشنه‌ی انتقامش معترف بود: “می‌شد یه هفته کشتی می‌گرفتم، آجر رو از تو دیوار می‌کشیدم بیرون… ولی حالا دستام می‌لرزه… نامرد باید از‌ بازوی آدم بترسه نه از چاقوی آدم”

هرچند پیر وارسته‌ی شاهنامه‌خوان نمی‌دانست که با همین منطق «فرمان» را به قتلگاه می‌فرستد. زمانه عوض شده بود و اندرزهای او قیصرِ عصیان‌زده را قانع نمی‌کرد وقتی با وحشت و نگرانی به خون خشک شده روی عرق‌گیر قیصر خیره شده بود: “تو جوونی. داغی. الان داری از اون خون کیف می‌کنی، ولی من نه. تو یه بچه‌ای.”

نماینده‌ای شایسته از خرده‌فرهنگی در حال گذار؛ نماد ارزش‌هایی که حالا کمر به ویرانی خود بسته‌اند و آن‌چه بازتاب می‌دهند تصویرهای کژ و معوج‌اند، نه آن محتوای پهلوانانه‌ای که خان‌دایی در لابه‌لای بیت‌های کتاب قطور شاهنامه می‌جست. مرد پیر و فرسوده‌ی قیصر می‌توانست در زمانه‌ای دیگر به دنیا بیاید و تصویر مابه‌ازایی باشد برای پیر داننده‌ی راز و مرهم‌شناس کتاب سترگ «فردوسی». او می‌توانست خود «زال» باشد. ولی خان‌دایی زالی بود که زوال خود و منش‌های پهلوانی را به‌چشم می‌دید.

سیمای محبوب جمشید مشایخی از گذر اسطوره‌هایی ترسیم می‌شد که برای ایرانیان بسیار آشناست، هرچند نتوانند آن ‌را توضیح دهند یا به آن چیزی بیفزایند؛ مفاهیمی که ذیل واژه‌هایی جای می‌گیرند که برای  ایرانی‌ها دارای ویژگی‌های کلیدی هویت‌بخشی‌ است که به تمایزشان از ناحیه‌های تمدّنیِ دیگر یاری می‌رساند و در واقع فضای تنفّسی فراهم می‌کند که برایشان حیاتی است و منبعی فیّاض که قطع شدنش پایان معنابخشی به پاسخ‌های ابدی است.

مفاهیمی مانند «پیر مغان»، «پیر فرزانه»، «داننده‌ی راز»، «پیر خرابات» یا «پیمانه‌کش»، هم در غزل‌های حافظ مکرّر است و هم در دیوان‌های ادبیّات کهن ایرانی که منبعی تمام‌نشدنی برای نوعی از اخلاقیّات است و ناخودآگاه جمعی ایرانیان از آن مشحون است؛ نوعی وارستگی، فاخر بودن در عین نیاز و فتوّت و بخشش در عین حاجت.

جمشید مشایخی بازنمود یا سیمای مثالیِ این دست مفاهیم بود و ترجمه‌ی سینماییِ چنین سرنمون‌هایی؛ مردی خوش‌‌طبع و خوش‌خوی که پند می‌داد، نگران می‌شد، ولی زیبابین بود و سهل‌گیر. شمایلی که اوج خود را در آثار «علی حاتمی» نشان داد و جاودانگی‌اش را تثبیت کرد.

اگرچه شخصیت «حبیب ظروفچی» با چهره‌ی عارف‌مسلک و دیالوگ‌های شاعرانه‌ای که به‌زبان می‌آورد می‌توانست او را به سیمای تیپیکال مرد خوش‌طینتی تقلیل دهد که مظهر کمال است، ولی هوشمندیِ حاتمی در افزودن رگه‌هایی از روان‌شناسی نوین به این کاراکتر، به او بُعدی انسانی و چندوجهی بخشید که خطِ روایی داستان عاشقانه‌اش را به عمقی قابل پذیرش می‌کشانْد.

حبیب آقا  عمیقاً نگران برادر کوچک‌ترش است که معلول ذهنی ا‌ست. او با آن‌که خودش در ارتباط با زنان عاجز است و تمایل جنسی ندارد، خانه را برای مجید خالی می‌کند تا او با روسپی جوانی خلوت کند. خلوتی که به عشقی سوزان می‌انجامد.

حاتمی هنرمندی بود که گفت‌وگوهای آهنگین، مطنطن، پر از صنایع لفظی و گاه پرتکلّف می‌نوشت و چه‌ کسی بهتر از جمشید مشایخی با آن نگاه پراحساس می‌توانست این جملات را ادا کند؟ در واقع دیالوگ‌ها و حتا تک‌گویی‌های شعروار حاتمی به چهره و زبان و میمیک خاص مشایخی خوش می‌نشست. چه آن‌هنگام که در نقش ناصرالدین شاه فرو می‌رفت در سریال «سلطان صاحبقران» (۱۳۵۴) و مشایخی نقش سایه‌‌ی خدا و خاقان‌ بن خاقان را با تفاوت‌هایی اجرا کرد که از نخوت دائمی «عزت‌الله انتظامی» فاصله داشت.  او کلبی‌صفتی و مشی هوس‌بازانه‌ی قبله‌ی عالم را با صورت دلگشا و نگاه نافذش درهم می‌آمیخت و در عین حال آیینه‌اش با تردیدِ از کف دادن تاج و تخت کدر می‌شد آن‌گاه که با «میرزا تقی خان امیرکبیر» درباره‌ی «میرزا آقاخان نوری» سخن می‌گفت: “خودتان را برای این مقولات خسته نکنید، بگذارید این خودفروش باشد پیش آن جماعت خودخواه. از جهت این‌که کسب دولت از رونق نیفتد، جنس باید جور باشد. ریز و درشت لازم است. در میان زنان حرم هم اگر زن‌های زشت نباشند، سوگلی جلوه نمی‌‌کند.”

یا وقتی با صدراعظم دربارش، میرزا آقاخان، به کنایه سخن می‌گفت: “برای شما که زیاده از حد روشن شده، جناب سفیر. نمی‌دانم چرا گاهی شما را با سفیر انگلیس اشتباه می‌کنم، جناب صدراعظم!”

ولی آن‌چه جمشید مشایخی را ساکن سرزمین جاودانگی کرد، نه «کمال‌الملک» (۱۳۶۲) بود و نه حتا «شازده احتجاب» (۱۳۵۳) که بهمن فرمان‌آرا آن را از‌ رمان پرآوازه‌ی هوشنگ گلشیری اقتباس کرد. هرچند کمال‌الملک با آن سبیل تاب‌خورده و سرانگشتان معجزه‌گرش ـ که دل چند شاه را ربوده بود ـ آخر عمری ناتوان بود از دل‌ربایی از یک قدرقدرت تازه‌نفس به نام رضاشاه، باز با آن چهره‌ی صبور و آرام در خاطر دوستارانش جایی درخور باز کرد.

بازی تابناکش در شاه‌نقش سریال تکه‌پاره‌شده‌ی «هزاردستان» (۱۳۵۸ تا ۱۳۶۶) بود که مشایخی را تا جایگاهی بالا برد که هنوز رشک‌برانگیز و دریغ‌ناک است. «رضا تفنگچی»، شکارچی مخصوص یکی از شاهزادگان قجری، شخصیتی که بی‌خیال می‌خندید، شکار می‌کرد و انتهای شب در خانه‌ی بدنام «کاووس» بدمستی می‌کرد، به سرنوشتی دچار شد که گویی در سرشت این ملک، روی سنگ خارا حک کرده باشند. فقط دوگانه‌ی تفنگچی-خوشنویس بود که می‌توانست برای ما داستانی شگفت‌انگیز از روحیات اجتماعی-سیاسی ایرانیان تعریف کند: “آزردمت انگشتک؟ دوست داری آتش از اسلحه بچکانی یا مرکب از قلم نئین؟ خون می‌طلبی یا جوهر؟ انگشت کی در این میانه باشد گران‌قدرتری؟ خوشنویس یا تفنگچی؟”

در انتهای داستان، هنگامی‌که می‌خواست کمر به ‌قتل «خان مظفر» ببندد، دیگر چیزی جز جان برای از کف دادن نداشت. جوانی‌اش را داده بود و مجموعه‌ی نفیس یک عمر خطاطی‌اش را که در اجبار غربتِ خاموش بی‌هیاهو آفریده بود به ثمن بخس از چنگش درآورده بودند و بیهوده نبود وقتی پناهی نمی‌یافت، دوباره عنان اختیار خود را به ‌دست اسلحه ‌داد.

او نمی‌توانست مانند دیگران باشد؛ رو بازی می‌کرد و همیشه بازنده بود و، برای همین، سالن گراندهتل را با فریادهایش به لرزه انداخت: “حتا یک نگاه، یک چهره‌ی آشنا، در میان شما نمی‌بینم.” راست هم می‌گفت؛ آشناترین چهره‌ای که به‌یاد داشت «ابوالفتح صحاف» بود که سالیانی پیش به اشارت خان مظفر در زندان خاموشش کرده بودند. همان که به تعبیر خوشنویس-تفنگچی، نگاهش شرمِ آهوی باردار را داشت.

علی حاتمی با سماجتی طاقت‌سوز و دردآور سریال خود را از دست مدیران مشکوک انقلاب‌زده‌ی صداوسیما از آب‌وگل درآورد و به ایرانیان نشانه‌هایی از خلقیات‌شان عرضه کرد که در چنین منظومه‌ای رضا خوشنویس نه جایی در مرکز داشت و نه اجازه‌ای برای آغاز…

بسیاری از منتقدان جمشید مشایخی او را به برگزیدن نقش‌های نازل و غیرفاخر متهم کردند، ولی او جمشید مشایخی بود. شمایلِ همان پیر فرزانه و داننده‌ی راز. همان که ما می‌خواستیم. صد فیلم بازی کرد و همیشه همان بود که بود: نمایشگرِ صادقِ احساساتِ انسانی صادق.

هم می‌توانست پیر قبیله‌ای مهجور باشد در هزاره‌ای قبل که مرد جوینده را زنهار می‌‌دهد از طلوع دو آفتاب در آسمان، در فیلم «روز واقعه» (۱۳۷۳) که شهرام اسدی آن را از فیلم‌نامه‌ی ساختارمند «بهرام بیضائی» ساخت و هم می‌توانست در یک ملودرام مردم‌پسند مانند «گل‌های داوودی» (۱۳۶۳) ساخته‌ی مشهور رسول صدرعاملی از تماشاگرش اشک بگیرد و هم در «یک بوس کوچولو» (۱۳۸۴) اثر بهمن فرمان‌آرا نویسنده‌ی کابوس‌دیده‌ای باشد که با دوستش در سفری به دیدار مقبره‌ی کورش کبیر می‌رود و همان جمله‌ی عبرت‌آموز آخرین پادشاه ایران را با خنده به زبان جاری ‌کند: “کورش! آسوده بخواب که ما بیداریم!”

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۴ نظر

  • Reply مهدی فاطمی ۱۷ فروردین ۱۳۹۸

    سلام
    کارگردان فیلم روز واقعه، شهرام اسدی است
    ممنون از شما

    • Reply خوابگرد ۱۷ فروردین ۱۳۹۸

      ممنون. اصلاح شد.

  • Reply peyman ۲۳ فروردین ۱۳۹۸

    سلام. چرا کلمه “حتی” را در همه جای سایت نوشتید: “حتا”؟

    • Reply خوابگرد ۲۳ فروردین ۱۳۹۸

      به قیاسِ تقوا و فتوا و مبتلا و شورا، و هوا و… که در عربی بوده‌اند تقوی و فتوی و مبتلی و شوری و…
      ولی اسامی خاص مثل مجتبی و مصطفی و… را بهتر است به همان صورتی بنویسیم که در شناسنامه‌ی آن فردِ خاص ثبت شده است.

    شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top