آرمان ریاحی:
«کازیمودو»ی مغموم! حالا دیگر جایی برای به یاد آمدن نداری، کلیسای پرآوازهی نوتردام را؛ همان مکانی که سالها در خاطرات ما ناقوس سنگینش را با عضلات ورزیدهات به صدا درمیآوردی، با همان ماهیچههایی که زورِ یک حیوان در آنها نهفته بود، که اگر میخواست، میتوانست، ولی اراده نداشت. ارادهی این بازوهای پرنیرو در میلِ کشیش بدسرشتی بود که تو را پروریده بود.
داستان نوتردام دوپاری که زمانی در ایران در اوج محبوبیت بود پر است از شخصیتهای خیالیِ ازیادنرفتنی که در هالهی رمانتیک زمانِ آفرینششان پیچیده شدهاند و هنوز هم در خاطر ادبیاتدوستان زندهاند. ادیبانِ حرفهای گوژپشت نوتردام را سالها بعد به جرگهی ادبیاتِ جدی راه ندادند و رمان ویکتور هوگو از پیوستن به جهان داستانهای روشنفکرانه بازمانْد، ولی خوی و خصلتی در رمان وجود داشت که با لایههای روانِ آدمی رابطهای پرمعنا برقرار میکرد.
وقتی ساخت کلیسای نوتردام در سدهی چهاردهم میلادی پایان گرفت دویست سالی از زمان شروعش میگذشت و به دلیل طولانی شدن زمان ساخت به نقطهی تلاقیِ پایانِ عصرِ سیطرهی بیچون و چرای مذهب و عهد رنسانس تبدیل شد. سبک معماری گوتیک فرانسوی نوتردام با آنچه در سدههای پیش از آن میبینیم تفاوتهایی دارد. هرچند در روش معمارانه همان سیاق گوتیک آلمانی یا انگلیسی را دارد و به میثاقهای قرون وسطا وفادار است، با آن نقشهی صلیبیشکل و طاقها و رواقهای نوکتیز و سقف شیاردار و برجهای بیبدیل و جسیم؛ طرحی بیباکانه که از دورهی گوتیک پیشین یا آغازین شروع شده بود و تکمیلش همزمان شده بود با انتهای دورهی گوتیک پسین یا گوتیک پیشرفته؛ تجسمی از همآمیزیِ حیرتآورِ آرمانهای محافظهگر و ترقیخواه.
اتفاقی نیست اگر ویکتور هوگو داستان خیالیاش را بر بستر بنایی چنان پراهمیت و تاریخی چنین سنگین روایت میکرد. در معماری عصر گوتیک که حامل نمادهای پرهیبت تفکر خدا-انسان بود، هیکل سبک میکرد و جای خود را به معماری باروک میسپرد که در آن انسان هویت خود را با ساخت آثار هنری امضاء میکرد و تضمین میداد که بار گناه آدمی آرام آرام از کتفش برداشته خواهد شد.
شروع و شیوع رنسانس با شیوههای خلاقانهای که بانیان کلیسا خود سفارشدهندههای پراشتهایش بودند، به قصد تبلیغ مذهب آغاز شد. ولی روشِ معماران، تزئینگران و پیکرتراشان از شروعی دوباره و بازگشتی جاودان خبر میداد؛ سیّالیّتِ فضا، طاقهای عظیمِ قوسی و محوطههای فراخ و باغهای پرابهت و خیالانگیز.
داستان گوژپشت نتردام هوگو در سدهی پانزدهم اتفاق میافتد، یعنی زمانی که پادشاه کاستیل «کریستف کلمب» را با چند کشتی از غرب عازم هندوستان کرد تا متهورانه از اقیانوس اطلس بگذرد ولی سر از قارهی جدید درآورد، «کنستانتینوپل» را عثمانیها تصرف کردند، «گوتنبرگ» دستگاه چاپی را اختراع کرد که انفجار اطلاعات زمان خود در آغاز یک راه پرنشیب و فراز تاریخی بود. «هنری پنجم» پادشاه انگلستان با پیروزی بر «شارل ششم» مهیا میشد تا یک سده بعد در نمایشنامهی حماسی «ویلیام شکسپیر» جاودان و نمادین شود و «لئوناردو داوینچی» و همقطاران و رقیبانش در حال دگرگون کردن جهانِ پیرامونشان بودند.
در پاریس قرن پانزدهم بنایی نمادینتر از نوتردام وجود نداشت که در جزیرهی کوچکی روی رود پهناور و آبهای آرام «سن» توجه مؤمنانِ متعصب یا واخورده، بیاعتقادها، گدایان، افسران چکمهپوش، شاعران آسوپاس و کولیهای آوازهخوان را با طنین ناقوس پرغرورش به خود جلب میکرد.
شخصیتهای رمان گوژپشت نتردام با وجود نگاه رمانتیک نویسنده فوقالعاده خوب از آب درآمدهاند و به یاد میمانند. «کلود فرلو» کشیشی است که با دیدن «اسمرالدا»، دختر کولی جوان رقّاص، یکسره ایمانش را به عشق میفروشد و برای تصرف این زنِ فتّان از تسلطش بر کازیمودوی بینوا کمک میگیرد تا او را بربایند. کازیمودوی بدهیبتی که یک چشم بیشتر ندارد و از بس زنگ بزرگ کلیسا را بهصدا درآورده گوشهایش کر شدهاند.
کشیش که درواقع نماد رهبانیت و نمایندهای شایسته از طرف آباء مسیحیت است، هرآنچه را از الهیات مسیحی آموخته به پای امیال میریزد. در مقابل، کازیمودوی هیکلمند و بد دکوپوز، با آنکه خادمی کمهوشی است که جز برای خدمت به نوتردام آموزش ندیده، عواطف انسانی را با غرایز پرورشنایافته تاخت نمیزند و به همین دلیل، با وجود ظلمات مکانی که در آن بزرگ شده و با وجود سرنوشت تراژیکش، نویسنده او را به رستگاری میرسانَد؛ همآغوشی ابدی با معشوقهای که نیمی از شهر را به آشوب کشیده بود. چه با صورت وحشی و اندام لرزان هوسبرانگیزش و چه وقتیکه مسیحوار به مرد شکنجهشده و زخمی با شمشیر «فوبوس» آب میداد و او را از مهلکهی مرگ و عذاب وجدان میرهانْد و میبخشید. این را میتوان تجسمی از مسیح مؤنث پنداشت در تناقضی دلآویز با رقصندهای که عاشقان شرابخوارش را به خوشباشیگری و عربدههای مستانه دعوت میکرد، و این فقط از جادوی ادبیات برمیآمد.
ولی حتا اسمرالدای دلفریب نیز از سحر عشق در امان نبود. او دلباختهی افسر جوانی به نام فوبوس شد که در ماجراجوییهای جنسیاش هیچ نشانی از وجدان یا ترس از معاد روحانی دوران حاکمیت کلیسای کاتولیک وجود نداشت.
در واقع شخصیتهای رمان هوگو نمایشگران دقیقی هستند از روح زمانهای که داستان در آن روایت میشود. داستانی که پیوندی عمیق با مکان رویدادها برقرار میکند و کلیسای نوتردام را به شخصیت اصلی داستان بدل میکند.
پلات رمان گوژپشت نتردام با دقتی مثالزدنی پیریزی شده است و انسانهایی را به خواننده معرفی میکند که هم بازتاب روح زمانهشان هستند و هم برشهایی از غریزهها. همان غرایزی که به تعبیر «فروید» ذات خود را در تمدن برساختهی بشر پنهان کردهاند.
شخصیتهای رمان نوتردام دوپاری در همان سطحی حرکت میکنند که، در آن، آدمیان میخواهند خود را از قیود آموزهها و اخلاقیات برهانند و به ذات اینجهانیِ بشر نزدیک کنند. همان سطحیکه در آن، حسد و انتقام و خشونت و شهوت فراتر و جلوتر از امر وجدان مذهبی حرکت میکنند.
شاید همان زمانیکه کلود فرلوی کشیش از بالای برجِ اکنون فروریختهی کلیسا مغرورانه خیره شده بود به میدان اعدام که جسد رقصان اسمرالدای زیبا را آنجا آونگ کرده بودند، حدسش را هم نمیزد که کازیمودوی درهمشکسته تا لحظاتی بعد او را با چالاکی یک حیوان زورمند به پایین پرتاب خواهد کرد. همان مردی را که او را بزرگ کرده بود.
در این بازی پیچیده در کشمکش غرایز و اخلاقیات، هر دو شکست خورده بودند و کازیمودو نمیشنید که فرلو چه ذکر مذهبی مکرری زیر لب دارد: «چه خوب که اگر مال من نشدی، به کسی دیگر نیز تعلق نیافتی!»
این برداشتی است وارونه و تکاننده از هزارسال تمدن آفرینشگر و زایا، که حالا در میدان اعدام از فراز برجی که اکنون سوخته و ویران شده، به عریانترین شکل، دیده میشود.
کلیسای نوتردام امروز فقط یک مکان فرهنگی یا گردشگری نیست که هر سال میلیونها نفر از آن دیدن میکردند. بناها و مکانها هویتبخشاند و خاطرات جمعی ما را سر و شکل میدهند. این بناها را از نزدیک دیده باشیم یا نه، ما را به هم پیوند میدهند، چه با جادوی ادبیات تخیلی چه با سینما و چه با وقایع تاریخی. نابودی این قبیل بناها ـ فارغ از شهرتشان ـ نابودی حافظه و تاریخی است که فقط متعلق به یک سرزمین با فرهنگی دیرپا نیست.
بدون نظر