سعید کاویانپور: داستانگو شاعر زندگی است؛ هنرمندی که روزمرگیها، زندگی درونی و بیرونی، رؤیا و واقعیت را به شعری بدل میکند که قافیهی آن را نه کلمات که حوادث میسازند.*
رمان ایرانشهر چنین سبک و سیاقی دارد، استعارهای از زندگی واقعی است؛ رؤیای تعریفکردنیِ تأثیرگذاری که جانشین وقایع تاریخی شده و حقیقت آن را برملا میکند. واقعیت در حکم تختهپرش داستانگوست. به تاریخ وفادار مانده ولی در بندش نیست. به اذعان خودش در این رمان، از مستندات تاریخی فراوان و خاطرات مکتوب و شفاهی افراد بسیاری استفاده شده تا در کلیات از واقعیت دور نیفتد، اما تمام شخصیتهای این رمان در خیال نویسنده شکل گرفتهاند و وجود خارجی ندارند.
ایرانشهر صرفاً رمانی تاریخی نیست؛ چهارچوبی فلسفی دارد. قصههاش پرکشش، ملموس، همذاتپندارانه و در عین حال استعاریاند. سوای برانگیختن احساس همدلی، مخاطب را به تأمل وامیدارند. به نوعی مکاشفه منجر میشوند که اولین نمونهاش در مواجهه با جلد کتاب رخ میدهد. یک طرف، اسمی چندمنظوره (ایرانشهر) نقش بسته و پشت جلد، شاهبیتی که خطاب به خواننده تلقی میشود.
قهرمانی بیبدیل را در نظر بگیر که قصه ندارد. خود را با همهی جسم و جان به دیوارهای قفس روزمرگی میکوبد برای رها شدن و نشستن در قصهای؛ قصهای که بتواند با آن، همهی شجاعتها و فداکاریها و نیکسرشتیها و ذوب شدنها و بازرُستنهایش را بروز دهد.»
این خطابه به معمایی میماند که کلیدواژهاش در نام کتاب آمده؛ ایرانشهر اشاره به قهرمان رمان و استعاره از شهری است که روی تابلوی ورودیاش نوشته به اندازهی ایران جمعیت دارد. خرمشهر، خاک سوخته، قهرمانی بیبدیل و بهمثابهی سهرابِ ایران است. مدتها گرفتار اجنبی بوده، سهبار اشغال شده و از جان مایه گذاشته تا ثابت کند متعلق به این سرزمین است.
قصهاش سرِ دراز دارد؛ صحبتِ ده تا چهارده جلد است. شمارهی اولِ رمان ایرانشهر بهمنزلهی تاریخچهی خرمشهر محسوب میشود. سرآغاز قصه ۲۹ شهریور (آغاز رسمی جنگ ایران و عراق) است. آن حادثه بیش از آنکه محرکِ رمان باشد بهانهی روایتش شده، با ارجاع به پیشزمینه تاریخی خصومت دو کشور، تعارض ملی_قومی عشیرههای خوزستان و شکافهای ارزشی بعد انقلاب نشان میدهد این سرزمین چرا، چگونه و در چه شرایطی درگیر جنگ شده.
طرح موضوع گزارشی است و، همانگونه که از داستانگو انتظار میرود، دنبال مقصر یا نتیجهگیری یا دیکته کردن ایدهای نیست. بستری فراهم کرده تا خودِ مخاطب به جمعبندی برسد. در قالب سه مدل قصهی زندگی (مسائل خانوادگی زوجی انقلابی_سلطنت طلب، کشمکش ملی_قومی یک پدر و دختر و تقابل ارزشهای ملی_مذهبی دو رفیق) یکجور تجربهی احساسی ترتیب داده که ساختار اجتماعی چهاردهه قبل ایران در ذهن مخاطب بازسازی میشود.
قطبی شدن جامعه، تضاد ارزشها و شکاف بین اقشار را در عمیقترین سطح آن داخل یک جمع خانوادگی میبیند؛ گرماگرم بگوبخند مهمانها، کُری تاج و پرسپولیس، تخمه شکستن و بوی ماهی و دود قلیان، با گوشت و پوستش حس میکند چطور بحث از موضوعی بیاهمیت به جدالی سیاسی میانجامد.
در حضور عشیره خرمشهری، لفظ عرب سوسمارخور سرزبانها میافتد. اختلاف عقیدتی، دوست و فامیل را رو در روی همدیگر قرار میدهد و جمع در حالی از هم میپاشد که از حرفها بوی خون به مشام میرسد: «معتقدم مشکل ما همین است که توی انقلاب و بعدش خونِ کمی ریخته شده. باور میکنید کودتای ۲۸ مرداد حتا یک کشته هم نداشته… ما نهایت در ۱۵ خرداد چهل شهید و در ۱۷ شهریور نود شهید دادیم… حالا این را مقایسه کنید با حداقل هزار کشتهی یکشنبهی خونین روسیه. چرا راه دور برویم؛ همین الجزایر، کشور اسلامی، یک میلیون کشته در مقابل فرانسویها داد تا استقلال پیدا کرد… اصلاً آدمها تا وقتی پای چیزی خون ندهند، برایشان عزیز نمیشود.»
آن جمع استعاره از جامعه است؛ پکیجی از اقشار و دیدگاههای مختلف. ضمن بازسازی آن جوِ ملتهب و اشاره به شکافهای اجتماعی نشان میدهد چه خطری کشور را تهدید میکند، قهرمان قصه در آستانهی جنگ به چه روز و حالی است و خواننده کتاب باید نگران چه باشد.
بنا به کهنالگوهای داستانگویی، جلد اول این رمان در حکم دنیای عادی و تدارک سفر قهرمان است؛ حین نشان دادن وخامت اوضاع و زمینهچینی برای حادثهای که قرار است تعادل دنیای عادی را به هم بزند، به مهمترین خصوصیات قهرمانش اشاره میکند. در پی معرفی پیشینه و ساختار قومی خرمشهر روی نقطه ضعف و کهنه زخمهاش (دروطن غریبی، نوش داروهای بعد مرگ سهراب و تکرار تجاوزها) انگشت میگذارد.
بس به فرم قصه و ماجراهای ایرانشهر نیست، باقی اجزای رمان هم مثل اسمش در خدمت خرمشهرند. عمده شخصیتهای اصلی داستان ایرانشهر بنا به همین ضرورت خلق شدهاند:
۱- خانوادهی ایرانه از دیرباز با خرمشهر عجین بودهاند؛ پدربزرگ (غلامحسین) دورهی سربازی گروهبان رضاخان میرپنج بوده، بهپاس شجاعتش مورد توجه قرار گرفته. بعدها در همهی امور از سردارسپه تبعیت کرده و در سایهی او صاحب منصب شده. بهعنوان مأمور مخفی به محمره رفته و شیخ خزعل را تحت نظر گرفته. بعد گزارش فرار شیخ و معدوم شدنش، سالها در خوزستان میماند و با کمک عشایر عرب وطندوستِ منطقه به آن غائله خاتمه میدهد. شاهد عینِی دومین اشغال خرمشهر است، در شهریور ۲۰ تا پای جان مقابل انگلیسیها ایستادگی میکند.
پسرش عبدالرضا در خرمشهر به دنیا آمده. تحصیلکرده فرانسه، استاد دانشگاه افسری و مثل پدرش شاهدوست است. بحث و جدل او با عروس انقلابیاش (همسر سهراب) به راوی مجال داده از ریشهی اختلاف مرزی ایران و عراق بگوید. با ارجاع به اولین اشغال خرمشهر توسط نیروهای عثمانی و شیخ کویت و قرارداد ارزنهالروم یادآوری کند تعیین خطالقعر اروند به عنوان مرز مشترک دو کشور در زمان پهلوی برای طرف عراقی نوعی شکست بوده. بین اعراب منطقه تحقیر شده و از همین بابت با بهانهجویی (ترور معاون صدام، قیام سازمان پیکار اسلامی عراق و انفجار تجهیزات نظامی خانقین) قصد حمله به ایران دارد.
۲- حسیب علیسان تداعی تاریخ سرخ و پرفراز و نشیب خوزستان است. نسبش به حامیان اردشیر بابکان میرسد. به عشیرهی عربتباری که هفتاد سال قبل از صفویه در خوزستان حکومت تشکیل دادند. مدافع کریمخان زند بودند. در حملهی قوای عثمانی به محمره آنقدر ایستادگی کردند که مردان کشته و زنان و کودکانشان اسیر عراقیها شدند. این شجرهنامه معرف خرمشهر هم هست. ولی چیزی که مرام و مسلک و خلق و خوی اقوامش را آشکار میکند، سرگذشت حسیب است.
او به دنیا آمده که قهرمان خرمشهر شود. پدرش بعد سقوط شیخ خزعل رییس عشیره شده و آرزو داشته شیخ حسیب را در هیات سیاستمدار بزرگ ملی ببیند. پسر را میفرستد به کمبریج، حقوق بخواند. حسیب از همان موقع به پرنس محمره معروف میشود. در پایان تحصیل، بعد سالها دوری به زادگاهش برمیگردد. حتی ملاحظهی مهمان بودناش هم باعث نمیشود عشیره از سرولباس غیربومی (کت وشلوار) او چشم پوشی کنند. مشاجره بر سر این مسئلهی بهظاهر بیاهمیت به قتل نفس میانجامد و درنهایت پرنس محمره مجبور میشود بین قوم و ملیتش یکی را انتخاب کند. آنجا معنی عشیره (خانواده یعنی همه چیز)، قدرت و سبعیتش به چشم میآید.
۳- حسین و جمشید نماینده دو طیف ملی و مذهبی ارتش و نمادی از مدافعان خرمشهرند؛ رقبایی با پیشینه، باور و ارزشهای متفاوت که در آستانهی جنگ با دشمنی مشترک مواجه میشوند. نکته اینجاست که سنگ بنای رفاقتشان هم با همین الگو پایهریزی شده. به دنبال رقابتهای دامنهدار در تیمهای ورزشی مدرسه و کشمکش مداوم، کارشان به دعوای خیابانی میکشد. حین زد و خورد، لات خطرناکی سروقتشان میآید و چاقو میکشد. مواجهه با دشمنی مشترک، متحدشان میکند و از همانروز رفیق جان در یک قالب میشوند. شبیه دوقلوها همیشه باهماند؛ از زمان تحصیل، ثبت نام در دانشکدهی افسری، پیوستن به نیروهای ویژه هوابرد معروف به نوهد (کلاه سبزها)، شرکت در عالیترین دورهی تروریستی و ضدتروریستی در اسراییل تا حضور داوطلبانه در جنگ ظفار. حتی وقتی پای یک دختر به میان میآید، یکی به نفع دیگری کنار میکشد.
آنچه بعد عمری رفاقت، راه آنها را از هم جدا میکند، تقابل ارزشهاست. حسین به این نیت به عمان رفته که با چریکهای ظفار ارتباط برقرار کند. به نظرش تبلیغات رسانهها مبنی بر اینکه عشایر آن منطقه تحت حمایت یمن جنوبی کمونیست هستند و زیر نظر نظامیهای چین آموزش میبینند شایعه است. آمریکا و انگلیس توطعه کردهاند که بین جهان اسلام تفرقه بیندازند. بر همین اساس پنهانی به چریکهای ظفار غذا و اسلحه میرساند. شب آخر لو میرود و جمشید به جرم خیانت دستگیر و بازخواستش میکند، فکر نکرده گلولهای که به دشمن هدیه میدهد علیه رفقاش استفاده شود: «ما نظامی هستیم و قسم خوردیم از جان و مال و ناموس هموطنهامون دفاع کنیم.»
«وطن؟ به دور و برت نگاه کن! کجای اینجا وطن است؟»
حسین بیراه نمیگوید ولی برای کاری که کرده یک جواب بیشتر ندارد: «این مردم مسلماناند.»
جمشید: «احمقِ خر، دور تا دور ما کشور مسلمونه. فرداروزی اگه یکیشون بهمون حمله کنه، نباید از کشور دفاع کنیم؟»
مسئله این نیست که کدام درست میگوید. مهم تفاوت رویکرد آنهاست. مثل اغلب داستانهای دو رفیق، از یک زندگی دو چهرهی متفاوت نشان میدهند. حسین و جمشید دو روی یک سکهاند؛ نماد مذهب و ملیت یک ایرانی. رقبای همزادی که میتوانند پیشبرندهی دایره باشند، نظیر آنچه در داستان ایرانشهر اتفاق افتاده. جمشید ذهن حسین را زندگی میکند و حسین رفتار او را پی میگیرد. تا وقتی با هماند دریچههای نور یکدیگر را وسیعتر میکنند. بعد از جدایی از هم ضعیف میشوند.
آنها زبان حال ارتشاند. بعدِ انقلاب شیرازهاش از هم پاشیده؛ درجه داران و افسران جز خواستار ارتش توحیدی بدون سلسلهمراتباند. تمرد، آشوب و انتقام شخصی بیداد میکند. از خروج نیروهای کارآزموده قدیمی استقبال میشود. عموم انقلابیها بر این باورند همهی کسانی که در رژیم گذشته مشغول بهکار بودهاند خائن و فاسدند و ارتش شاهنشاهی باید منحل شود. در شرایطی که اختلافات رئیسجمهور و نخستوزیر به صحن مجلس و روزنامهها کشیده، گروههای چپ کمونیست اسلحه جمع میکنند و دشمن در کمین حمله به کشور است، بدون توجه به نیاز هر منطقه اجازه میدهند نیروهای ارتش به شهر خودشان منتقل شوند. از آن بدتر دورهی سربازی را یکساله اعلام میکنند.
عمق فاجعه را وقتی میفهمیم که حسین به لشکر زرهی خوزستان میرود: ظرفیت هیچ دژی کامل نیست، نیروهای موجود آموزش ندیدهاند. بیشتر تانک و توپها سوزن ندارند و عمل نمیکنند. از آن طرف شیوخ خوزستان که در زمان شاه وکیل و سرمایهدار بودند حالا به دولت عراق دل بستهاند. گروههای پانعرب بر طبل جدایی میکوبند، لشکر زرهی عراق لب مرز موضع گرفته و هیچ امیدی به نیروی کمکی نیست.
صحنههایی از این دست در رمان ایرانشهر (موقعیتهای بغرنج، بزنگاههای تاریخی و مقاطعی که شخصیتها مجبور به انتخاب میشوند) با جزئیات کامل، زنده و مستقیم از حافظه نقل میشوند، به نحوی که گویی در حال حاضر اتفاق میافتند. هرجا که پای عمل کردن شخصیتها به میان میآید دانای کل داستان به ذهن شخصیت محدود میشود، صدای او را به گوش مخاطب میرساند و ترغیبش میکند با قهرمان همذاتپنداری کند. ولی در دنباله صحنه از شخصیت فاصله میگیرد و با فشردن زمان عصارهی یک دوره را در اختیار مخاطب میگذارد.
راوی داستان در رمان ایرانشهر روی یک کاراکتر متمرکز نمیشود. تمام شخصیتها به عنوان شبکهای درهم تنیده مدنظرش هستند و از طریق تقابل آنها ویژگیهای منحصر به فرد هرکدام را برملا میکند. عموم زوجهای داستان با همین رویه شخصیتپردازی میشوند.
زنها، حریف در لباس متحد مردها هستند و در همین تقابلها کهنالگوی شخصیتشان بارز میشود: زهرا (همسر سهراب) آرتمیسی تمام عیار است؛ تیراندازی ماهر، ورزشکار، لجباز و رقابتجو. فقط برای لحظاتی از زندگی ارزش قائل است که بخشی از مسابقه یا جنگ باشد. یک جمهوریخواه سرسخت، از خانوادهای مذهبی و نمادی از شیعههای انقلابی خرمشهر است که از اتفاق عروس خانوادهای سلطنت طلب شده و طی کشمکشها فردیت پیدا میکند.
در رقابت زوجها اغلب زنها دست بالا دارند و بهمعنای واقعی کلمه حریفاند. با اشراف به نقطه ضعف طرف مقابل، باورهاش را به چالش میکشند. نمونهاش همسر ماتریالیست حسینِ مذهبی است: سیما به استاد تمامی میماند که تا شانزده حرکت بعدی خود و حریف شطرنج را در ذهن مجسم میکند. عاشق شکافتن موضوعات منطقی، دشمن سهل انگاری و خدای عقل و مهارت است. دختری که پدر با آن صلابت نظامی هم حریفاش نمیشود چادر سرکند. از بچگی خودرأی بوده، سال اول دبستان اعتصاب میکند و مدرسه نمیرود تا اسم قبلیاش (رقیه) را عوض میکنند. ابتدای امر به حسین اهمیت نمیدهد. اما بعد یک بحث و جدل اعتقادی به او علاقهمند میشود. با صراحت تمام موضوع را به خانوادهاش میگوید و مطابق کهنالگوی شخصیتاش (آتنا) از مرد برگزیدهاش حمایت میکند.
شخصیت وسیم هم طی کشمکش با پدرش (حسیب علیسان) ساخته میشود. این دختر عاشق وجه عربیت خودش است؛ در لندن بزرگ شده، به اجبار پدر فارسی یاد گرفته اما همهجا با او عربی حرف میزند. در ماجرای اشغال سفارت ایران در لندن (شش روز بعد حمله نیروهای آمریکایی به طبس) از گروگان گیرها حمایت میکند و مثل آنها خواستار استقلال خوزستان یا به قول خودش عربستان است. به همان اندازه که زهرا (نماد شیعههای خرمشهر) انقلابی شده، وسیم نسبت به عشیره و نژادش (عرب محمره) تعصب دارد و همانقدر سرسخت، شجاع و قلدر است. تنها کسی که حریف پروفسور حسیب علیسان میشود و مجبورش میکند بعد پانزده سال به زادگاهاش برگردد.
بس به آنها نیست، مقصد همهی شخصیتهای اصلی و غایت رمان، خرمشهر است. در انتهای هر فصل از رمان ایرانشهر و متعاقب به هم خوردن تعادل دنیای عادی، قهرمان و حریفش قصد سفر میکنند. حسین و سیما زودتر از بقیه راهی میشوند. سهراب و زهرا هم مثل حسیب و وسیم بلیت قطار گرفتهاند که فرداروز (۳۱ شهریور) در خرمشهر باشند.
جلد اول رمان ایرانشهر همینجا خاتمه مییابد، در آستانهی جنگ با یکجور حس آرامش قبل از طوفان که قابل مقایسه با تعلیق تماشای سریالها نیست و در قالب کنجکاوی نمیگنجد. حکایت تجربهی یکی از همان لحظات سرنوشتساز حاصلِ پیشینه و رؤیای ملتهاست؛ صدای گلوله، هرم آتش، بوی دود و تصویر دوپارهی پیکر سرهنگ جانپناه در ذهن مخاطب بازسازی شده و در جایگاه دانای کلی که میداند ملت چه پشت سرگذاشته و چه آیندهای در پیش دارد آرزو میکند ای کاش میشد قصه جور دیگری رقم بخورد. آتش جنگ خاموش شود و خرمشهر از تجاوز مصون بماند. قصهی این قهرمان، تجربهای تاریخی است و پرواضح که آیندهی هرملتی متناسب با فهم گذشتهاش رقم میخورد.
* رابرت مککی، نقل از کتاب داستان
وبلاگِ سعید کاویانپور
این یادداشت قبلاً در مجلهی «تجربه» منتشر شده است.
بدون نظر