مرتضی کریمی: این نوشتار، تحلیلی محتوایی ست از آنچه در رمان «هیچوقت»، نوشتهی لیلا قاسمی میگذرد و بنابراین قصد نکتهپردازی ادبی ندارد. رمان«هیچوقت» داستان زنی ست که کودکی خود را در یک منطقهی جنگزده گذرانده است. خانهی مهشید، همسایه و مدیر مدرسهی دوران کودکی بیتا محل بازگشت خاطرات جنگ و البته خاطرات کودکی راوی داستان است. بیشتر نقدهایی که در بارهی این کتاب نوشته شده، سوی دوربین تحلیل را به سمت جنگ و اثرات آن گرفته است. اما این نوشتار قصد دارد پای تحلیل را به جنگی دیگر، یک جنگ درونی ببرد. در واقع این داستان، با قرینهسازیهایی از جنگ تن به تن، اصابت موشک، آژیر قرمز و… به عمق ساختار روانی و هویتی شخصیتهای داستانی میرود. و مهمترین شخصیت در این میان بیتا ست که خود راویِ جنگی درونی ست که با رفتن امید، همبازی دوران کودکیاش، در او آغاز شده و بعد از شانزده سال هنوز ادامه دارد. این نوشتار میکوشد که با آوردن اشارههایی از خودِ رمان، به بازگویی این قرینهسازی جنگ بیرونی و جنگ درونی بپردازد.
هیچوقت؛ روایت جنگ تحمیلی بر هویت نسلها
«هیچوقت» روایت جنگ از زاویهی دید فرزندانی ست که اسباببازیهایشان تفنگ بود. آنها از کودکی آماده میشدند برای ایفای نقش جنگاوری. اما زمانی که صدام حمله میکرد، بزرگترها فرصت نمیدادند تا کودکان تفنگها را بردارند. حتا نمیگذاشتند حرف بزنند. «وضعیت قرمز یک وضعیت ویژه بود. نباید کسی بلند حرف میزد یا میخندید یا شوخی میکرد.» که مبادا صدا یا نور چراغقوهی مدادی مان از زیرزمین خانه «برسد به هواپیمای آقای صدام». اما فقط این نبود. «آژیر قرمز لعنتی از خود بمب بدتر بود… مثل کفگیری ته دلمان را هم میزد.»
پس این آموزشها، این تفنگبازیها مال حالا نبود. به آینده تعلق داشت. این جنگ فقط گذشته را آشوب نمیکرد، بلکه آینده را هم تصاحب میکرد. آیندهی کودکان را هم رنگ میزد. اما آنها که به جنگ نزدیکتر بودند، آنها که «پدرشان تکه تکه میشد و توی ده سالگی سر قبرش فاتحه خواندن را یاد میگرفتند» زندگیشان دیگر «عادی» نبود. هیچ چیزشان عادی نبود. آنها باید از کودکی به جای تمرین موسیقی یا نوشتن مشقهای شبانه، «تمرین مردن» میکردند. تمرین مردن میکردند تا «وقتی بالأخره اتفاق افتاد، مثل خواهر بهزاد که یکهو فهمید داداشش با موتور تصادف کرده یا مامان افشین که یکهو گفتند بچهاش شهید شده، دیوانه» نمیشدند.
بله، حتا اسباببازیهای آن دوران، نوعی تمرینِ از دست دادن بود. کودکان به پدرها و مادرها شلیک میکردند و آنها ادای مردن را در میآوردند. تمرینِ از دست دادن، تمرینی که در آینده، در زمان بعد از جنگ، هم باقی میماند. «هنوز آن تمرین جایش هست، نشانهای برای این که بدانم دارم زیاد از حد به دوست داشتن کسی نزدیک میشوم». این آینده نسلی بود که کودکیاش در جنگ و آشوب سپری شده بود؛ در احساس ناامنی دائم. و اثر مستقیمش همانطور که اریک اریکسون، روانشناس شهیر آمریکایی میگوید، احساس اضطراب هستیشناختی و از دست دادن احساس واقعی بودن جهان و سست شدن تعلق و معنا بود و هست.
شخصیت اصلی رمان «هیچوقت» نمونهی بارزی از چنین شخصیتی ست. شخصیتی که به شدت از حاملگی، از داشتن فرزند، که نماد تعلق و زندگی ست گریزان است. «من کسی را که از دسترفتنی باشد دوست ندارم. من هیچکس را زیاد دوست ندارم. ترجیح میدهم اصلا کسی را نداشته باشم. چیزی را که نداشته باشی از دست نمیدهی». او حوصلهی «بار اضافی» را ندارد. حوصلهی هیچ نظم و انضباطی را در زندگی شخصی و پذیرش هیچ بار مسئولیتی را ندارد. در واقع حوصلهی زندگی کردن و تحمل بار هستی را هم ندارد. «گور بابای کوندرا و شروورهاش. شکمم بزرگ میشود. بزرگ و بزرگتر. میروم لای شکمم. لای حجم گرم و لطیفی که بغلم میکند. گرم و نرم و ساکت. شکمم من را حامله میشود. جایم را دوست دارم. همینجا میمانم. بیرون رفتن مساوی ست با از دست رفتن.» دلیلِ این جابجاییِ نقش مادری با کودکی، دوباره کودک شدن، بازگشتن به دوران جنینی، یعنی قرار دادن خود در آرامشی که محصول نداشتن و نخواستن و انتخاب نکردن است، چیست؟
بیتا از «خطر حاملگی» حرف میزند و آن را با «خطر وابستگی» به چیزی مساوی میشمارد که از دست رفتنی ست. بیتا حتا عکس مهمترین شخصیت زندگیاش، یا دستکم، مهمترین رابطهای که به شکل ارادی ایجاد کرده، کسی را که عاشقش است، در کیفش ندارد و در شُرُف جدایی از او ست. او که خود کسی را دوست ندارد، نمیخواهد که کسی هم او را دوست داشته باشد. او در پاسخ به مهشید که دلیل جداییاش را میپرسد، میگوید «چون برایش پیر شده بودم. چون کنارم خوشحال نبود. چون داشت فقط تحملم میکرد. اصلاً قبول، دوستم هم داشت خیلی. ولی توی کدام کتاب آسمانی نوشته وقتی کسی را دوست داری باید حتماً کنارش زندگی کنی؟ به نفع هر دومان بود این جدایی».
بیتا نه تنها دیگری را دوست ندارد، نه تنها نمیخواهد که دیگری هم او را دوست داشته باشد، که خودش را هم دوست ندارد. او از خودش هم همچون دیگری فرار میکند. «میگویم هیچی، فقط دلم میخواهد فرار کنم به یک جایی که هیچکس را نشناسم. دلم میخواهد از همه چیز و همه کس فرار کنم… میپرسد کجا؟ لعنتی… دلم میخواهد از این سؤال لعنتی هم فرار کنم. اصلاً دلم میخواهد از خودم، از خود لعنتیام فرار کنم. به هر جا، به هر جهنمدرهای که باشد.»
او در داستان میگوید دلش میخواهد از سؤالهای مربوط به جایی که میخواهد فرار کند هم فرار کند، اما در طول داستان همواره به کودکی فرار میکند. به کودکی جنگزدهای که مدام به دامان آن میآویزد و از آن بیزار است. او چیزی در کودکیاش جا گذاشته که مدام به آنجا میکشاندش؛ امید! بودنِ امید مساوی بوده است با بودنِ کودکیِ خیالگونهی بیتا. در واقع آنچه کودکی را واقعاً از بیتا گرفته، جنگ نیست. رفتنِ امید است. «امید رفته بود و دیگر بچگیای وجود نداشت.» امید، یعنی تمامی کودکیهای بیتا، را مادرش میخواسته پنهانی به کشور دیگری بفرستد و امید لب مرز گیر کرده و مدتها در یک کمپ بدبختی میکشیده است.
از وقتی امید رفته، بیتا در «احساس غریبگی» خود نسبت به جهان زندگی کرده است؛ در جهانی که امید نیست و امید ندارد. «امید رفته بود. نمیشد که همه چیز همانطور مثل وقتی نرفته بود باقی بماند. نشستم روی تخت. نگاه کردم به حیاط. امید نبود ولی داربست پر شده بود از خوشههای آویزان غوره. امید نبود و مندلی هر روز باغچه را آب میداد. تلویزیون همان برنامهها را نشان میداد که امید دوست داشت. میخوابیدیم، بیدار میشدیم، غذا میخوردیم، حتا گاه غذاهای محبوب امید را. نمیشد. انصاف نبود. که یک نفر، یک آدم مهم نباشد و هیچ چیز عوض نشود. باید چیزی عوض میشد. باید چیزی با قبل فرق میکرد و لحظه به لحظه یادت میآورد که امید دیگر نیست.» بیتا تلاش کرده بود امید را قبل از رفتنش ببیند، اما نتوانسته بود. تلاش کرده بود حتا اتاق امید را ببیند، «اتاق امیدِ بی امید را»، اما مهشید، مادر امید، نگذاشته بود. و او امید را در تصورات و خیالات خودش از گذشته تا حال نگه داشته است. امید واقعی را. و حالا که عکسهای جدید امید را در آلبوم مهشید میبیند میگوید «امید توی عکس شباهتی به امید واقعی نداشت. امید واقعی یعنی امیدی که من میشناسم.»
این گونه است که بیتا خودش را گم گرده است. «من چیزی توی دلم کم دارم. سالها ست که جایی توی دلم خالی ست. یک جایی توی این سالها بیتا را، بیتای واقعی را گم کرده ام و همهاش خواستهام کاری کنم برایش… ولی او«هیچوقت» نبوده است.» بیتا در کودکی خود مانده است. از همه چیز فرار میکند، از همه چیز حتا کودکیاش، اما تا چشم باز میکند همانجا، کنار امید، خودش را پیدا میکند. او میپرسد «اگر امید را از بچگیام حذف کنم دیگر چی باقی میماند؟»
بیتا به تعبیر پل ریکور «زخمیِ خاطره» یا بیمارِ خاطره است. نمیتواند یک اتفاق را از خاطرهاش بیرون و آن را به تاریخ تبدیل کند. «نشسته بودم روی چمدانی که قرار بود مندلی با بارهای دیگر بگذاردش توی صندوق عقب ماشین. سیاهی موهاش را دیدم. میدانستم چمباتمه زده پشت هرهی پشتبامشان و دارد زور میزند که نبینمش. چی بود توی دلش؟… شاید فقط آمده بود آن بالا که رفتنم را ببیند. تسلیم شدنم را… موهایش را دیده بودم و خودم را زده بودم به ندیدن. میخواستم سیر نگاهم کند… داد و فریاد دیشبم را لابد شنیده بود و چشمهای پفکرده میتوانست قانعش کند که به میل خودم نیست که میروم. که به زور میبرندم. که فرار نمیکنم… چرا پاهام آنقدر سست بود؟ چرا وقتی بابا گفت سوار شو، سوار شدم؟… و زل زدم به روبرو و از ترس، حتا سر بر نگرداندم تا سر کوچه که مبادا با امید روی پشتبام خانهشان، چشم تو چشم شوم. و امید … توی دلش چهها میگفته به منِ فراری. که نمیدانستم خودم را، خودِ چهارده ساله ام را گذاشتهام و دارم ازش فرار میکنم و نمیدانستم بعدِ آن هر قدر بگردم هم پیدا نمیشود.»
بنابراین نه جنگ، که گم کردن امید است که دارد تاریخ بیتا را میسازد و رقم میزند. تاریخ او و بنابراین هویت و شخصیتش را. همان هویتی که از شاد بودن میترسد، منفعل است و برای هر کاری عجله دارد و بعد هم نصفه ولش میکند. فروید از بیمارانی صحبت میکند که با تکرار خاطراتِ مشخصی از دوران کودکی خود، از درمان شدن ابا دارند. گویی این «اجبار به تکرار» آنان را از مسئولیت زندگی به مثابهی یک فرد آزاد مبرّا میکند. بیتا حالا کودکی شده است که کامران، یعنی معشوق در حال جداییاش، مسئولیتِ تحمل کردن و مراقبت از او را دارد. «کامران بوده که خیلی چیزها را تحمل کرده.» بنابراین کامران که بیتا دربارهاش میگوید «هر وقت خواستهام کنارم بوده و دوستم داشته» در مقایسه با امید به عنوان «یک مرد معمولی» که «توی بچگیهاش یک شب هم با ترس مردن نخوابیده.» مقایسه و توصیف میشود.
دوسویگی عاطفی باعث شده بیتا امیدی را که از دست رفته، بیشتر از کامرانی که همیشه آماده به خدمت بوده است دوست داشته باشد. درست مانند کودکی که از میان والدینش، اویی را که از دست داده دوست میدارد و از او که مانده منزجر است و او را مقصر میداند. در نظر بیتا، این امید است که میتوانسته به عنوان یک معشوق و به تعبیر ریکور کسی که بتوان با او «تبادلِ خاطره» کرد ذهن را از شر خاطره رها کند و به همـبودی بپردازد.
امید حتا نمرده، بلکه از دست رفته است. از دسترفتنی که خیمهی روایت شخصی را فرو میریزد و آدم را درمانده میکند و «درماندگی بیشتر آدم را تکان میدهد تا مرگ.» آدم در درماندگی به بدبختیاش چنان خو میکند که بی آن نمیتواند زندگی کند. برای همین، خواهر تینا که از ترس صدام لکنت زبان گرفته، بعد از اعدام او میگوید «حالا از کی بترسم؟» و هر دو ناراحت اند که چرا با صدام اینهمه مهربان اند و او را اعدام میکنند!؟
و بگذارید باز با زبان راوی داستان حرف بزنم؛ «سالها گذشت تا یاد بگیرم که مردنِ دیگران، تنها راه از دست دادنشان نیست. که میشود انسانها را از دست داد بدون اینکه بمیرند. که اتفاقاً مردن، آسانترین و پذیرفتهترین نوعِ از دست دادن است.»
بنابراین «تمرین مردنِ» آدمهای مهم زندگی، فقط محدود به زمان جنگ و زمان مرگ نمیشود. بلکه تمام مویرگهای زندگی و روایت انسان از خودش و دیگری را در بر میگیرد. در واقع، این داستان با کنار هم گذاشتن جنگ تحمیلی ایران و عراق، و جنگی که به راوی داستان با رفتن امید تحمیل شده، میخواهد نشان بدهد که میشود از جنگ، از جغرافیای جنگ فرار کرد، اما جنگی که درون آدم، درون داستان زندگی آدم رخنه میکند، ابدی ست. جنگی که باعث بچگی نکردن، باعث شیطنت نکردن و ترسِ از شاد بودن میشود. و ترس از شاد بودن و دوست داشتن دیگری، و حتا دوست داشته شدن باعث میشود که آدمیزاد به پیری زودرس دچار شود و همیشه «زیاد از حد به دوست داشتن کسی» نزدیک نشود.
پرسشی که در تمام مدت زمان خواندن این داستان ذهن خواننده را میتواند اشغال کند این است که آیا جنگ تمام شده است؟ آیا «امید» هست؟ به عبارت دیگر، تینا در این داستان، راوی هویت یک یا حتا چند نسل است. نسلهایی که کودکی و آیندهشان، یعنی مهمترین داراییشان، زمانشان، با جنگ گره خورده است. اما این جنگ وقتی ویرانگرتر است که جنگ بیرونی را به درون آدمها، به روایت و زمان آدمها تحمیل کند و باعث شود که حالا حتا اگر «امید» به خانه برگردد، دیگر آن امید نباشد.
«حالا [امید] دارد برمیگردد. بر میگردد تا تمام بیست سالِ از دستدادهاش را یکباره پس بگیرد.» اما حالا شانزده سال فاصله هست بین راوی و امیدی که یک زمان مثل هم بودند، مثل هم فکر میکردند و خیمهی روایتِ یکدیگر در مقابل طوفان هستی بودند.
***
مرتضی کریمی متولد ۱۳۵۸ کرج، دانشجوی دکترای انسانشناسی فرهنگی دانشگاه تهران است. او چند سالی ست که ساکن تهران شده و به مطالعهی بدن، جنسیت، مرگ، تولد، بیماری و هویت مشغول است. اهمیت ادبیات داستانی برای او به دلیل ماهیت روایتی هویت است. خودش در این باره میگوید: تحلیل روایت برای من صرفاً یک روش پژوهشی نیست، بلکه معتقدم، روایت از زندگی تقلید میکند و زندگی از روایت.
۱ نظر
از بهترین رمانهای فارسی که این چند ساله خواندم. تمام کلمه به کلمهاش لذت بخش است.