رضا شکراللهی: رضا بابایی عمرش به دنیا نبود تا دیگر با دو گروه بحث نکند: آنان که از عقیدهی خود سود میبرند و آنان که از اندیشهی خود پیشه ساختهاند.
سرطان رضا بابایی را هم کشت، و من هرچه کردم، از صبح، تا موریانهی غم از تهِ سینهام راه نگیرد به بالا، به گلو، به چشم، نشد که نشد. حالا یله دادهام به دیوارِ موسیقی و خشتِ «سوت پایان» کارن همایونفر؛ خشت و دیواری کاهگلی و زبر که پشتت را، گردهات را، جانت را، خراش میاندازد.
غمگینام. رضا بابایی رفیقم نبود، حتا ندیده بودیم هم را. فقط من او را میخواندم و او مرا، و گاهی بازنشر برخی یادداشتهایش در خوابگرد و مختصر عرض ارادتی از دور، بیآنکه دست هم را بفشاریم یا موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش بکشیم. این آوار غم از کجاست پس؟!
از اینکه مرگِ هر آشنایی بر اثر سرطان در این سنوسال تلخترین خاطرهی زندگیام را در من زنده میکند، مرگِ مادرم؟ مطمئن نیستم فقط همین باشد.
شاید هم، چون رضا بابایی در مسیری از خودانتقادی و سپس نومیدی، از آنچه خواهم گفت، پیش میرفت که خیلی سال پیش از او من رفته بودم و برایم آشنا بود این مسیر، هرچند رضا بابایی هشت سال از من بزرگتر بود. شاید هم هر دوِ اینها.
رضا بابایی و من جنسِ الانمان به هم نمیخورد ظاهراً جز در ویرایش و آموزشِ بهترنویسی. ساکن قم بود. انجمن قلم حوزه را مدیریت میکرد. در دین میپژوهید و کتاب مینوشت. از آنها که میگویندشان نواندیش دینی یا نواندیش حوزوی. با این تفاوت، برای من، که رضا بابایی «از اندیشهی خود پیشه نساخته بود».
اما چه آرمانها که رفته بر بادها!
رضا بابایی امیدش به «عدالت» در سیستم موجود را این اواخر، ظاهراً بهتمامی، از دست داده بود. این آخرین پستِ کانالِ تلگرامی رضا بابایی است، بهتاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۹۸ ـ که لابد یادتان هست، در ماههای پیش از آن، چه حوادثِ هولناکی هیولاوار بر سر ایران و ایرانیان آوار کرده بودند.
بر خود ببالید
ما امیدوارترین مردم دنیا بودیم. هیچ ملتی همچون ما آسان دل نمیبست و معصومانه اعتماد نمیکرد. شمشیرهای خطا و خنجرهای جفا رشتهی امید ما را نبرید. در تندباد حوادث، از جان برای شمع امیدمان سرپناه میساختیم. هزاران روز را به انتظار لبخندی میگذراندیم، اگرچه جز خشم و خشونت نمیدیدیم. آنان که اکنون ما را از هر تغییری ناامید کردند، بر خود ببالند که مردمی شیدا و عاشق را بر خاکسترِ افسردگی نشاندند. شناسنامهام را میبینم. جایی برای مُهر جدید نمانده است. ما را شرمندهی شناسنامههایمان هم کردید. فردا نسلی از راه میرسد که چراغ امیدش را در جایی دیگر روشن میکند؛ آنجا که دست شما به آن نمیرسد.
رضا بابایی – ۹۸/۱۱/۱۹
رضا بابایی در کنار کتاب و کلاس و… از معدود دایناسورهای منقرضنشدهی وبلاگستان هم بود. و تا سرطان امانش را نبرید، وبلاگش «سفینه» را هم رها نکرد. مرداد پارسال، احتمالاً در یکی از شبهای پرزجر بیماریاش، در یکی مانده به آخرین پست وبلاگش، این اقرارنامه یا شاید هم وصیتنامه را نوشت، که گویی از آنچه به نواندیشی در آن هم شهره بود، نومید شده بود و فقط زندگی را میجست.
رضا بابایی نوشت «اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دوخته است»؛ شاید خودِ زندگی بهمثابهی دین.
اگر عمری باشد (از آخرین یادداشتهای رضا بابایی)
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایۀ مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمیکنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیدۀ خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشۀ خویش پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دوخته است.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گُلی را میبویم، هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید به دل راه میدهم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن؟
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست میآرایند و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ از کوههای بیشتری بالا میروم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
رضا بابایی – ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
حالا او رفته است و عمرش نبود و گویی نوبتِ ماست تا بیندیشیم و بنویسیم که «اگر عمری باشد»، چه خواهیم کرد و چه نخواهیم کرد.
قلبم دارد کمی آرام میگیرد و گلویم دارد سبک میشود با نوشتن اینها. پس دوخطی هم از یکی از کتابهای رضا بابایی میگویم برای آنها که گاهوبیگاه ازم میپرسند برای بهتر نوشتن چه بخوانیم. کتابِ «بهتر بنویسیم» را بخوانید. یا درستتر این است که بگویم کتاب «بهتر بنویسیم» را «هم» بخوانید.
البته این توصیه را هم از من داشته باشید که، مثل هر کتاب آموزشی دیگری در این باره، بخشهای غلطننویسیمانه را، جزءبهجزء، وحی مُنزَل تلقی نکنید. تمرکزتان را بیشتر بگذارید برفصلها و موضوعاتی که به شما یاد میدهد برای «بهتر» نوشتن چه باید بکنید ـ که کم هم ندارد این کتاب در این باب.
مهم است بدانیم کاربرد فلان کلمه چه بوده یا املای درستِ فلان کلمه چیست، ولی اینها با یک مراجعهی ساده به فرهنگها و منابع دمدست، حتا با یک گوگل ساده در اینترنت، دمدستتان است. مهمتر این است که روان بنویسیم، ساده بنویسیم، رسا بنویسیم، شیوا بنویسیم، زیبا بنویسیم. و در این باره، کتابِ «بهتر بنویسیم» شما را دستخالی برنمیگرداند. زیبا بنویسید، مثل زندهیاد رضا بابایی که آزادهوار زیبا مینوشت.
نامش جاودان و یادش گرامی باد.
۹ نظر
از خدا میخواهم اگر بهشتی آنچنان که خود توصیف کرده در یک جایی از این هستی و نیستی دارد جایی نه کنار رود و می و حوری بلکه نزدیک امن و آرامش خود مکانش دهد که کم آدمی نبود این رضا ،ببه اندازه میلیونها بنده اش بندگی کرد…
سلام
من هم مثل شما دورادور با افکار مرحوم بابایی آشنا بودم و بهتر بنویسیم.به گمانم رضا بابایی این روزهای آخر، روزهای پررنجِ آخر، بهتر زندگی کردن را مشق میکرد به جای بهتر نوشتن.
با احترام به نویسنده غلط ننویسیم، این اصطلاحِ غلطننویسیمانه شما به دلم نشست. گمان میکنم با نظر شما در باره این کتاب هم موافق باشم. بقول دکتر باطنی: اجازه بدهید غلط بنویسیم.
ایشان را در صفحهی تلگرامیشان دنبال میکردم. به نظرم انسانی دلسوز، منصف و صادق پشت این کلمهها و جملهها نشسته بود که صریح و مؤدب مینوشت و شریف… او یکی از فرزندان قلم بود و کلماتی معصوم را به کار میخزد و حشو و رکاکت در نوشتههایش راه نداشت. دغدغهی انسانیت داشت. میدانستم بیماری مهلکی گرفتارش کرده و آرزوی شفایش را داشتم که نشد. یادش گرامی.
کلامی چند درباره شادروان رضا بابایی …
وقتی خبر ویزا گرفتن و پرواز آقا رضا رسانه ای شد،دلم میخواست یه دو خطی در رثای او قلمی کنم،منتهی هرچی فکر کردم راه به جایی نبردم؛یه سری زدم به سفینه اش، دیدم از سال ٨٩ به روز نشده است و پست «اشتباه بزرگ» و که خوندم،نوار ذهنم اتومات ریواندر کرد و یاد اولین و آخرین گفتگویی که با او داشتم افتادم و داغم تازه شد؛با خود فکر کردم که گرد و خاک از تن کلمات آن گفتگوی زیرخاکی برگیرم و آن را باز نشر کنم؛درهرحال درست و غلط تحفه درویش است و آب نطلبیده.
جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱
رضابابایی:ایران،کشور تنهایی ها
……………………………………………………
لطیف
شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۲۲:۲۰
دلم میخواد پام و از گلیمم دراز تر کنم و بگم سلام !
دلم میخواد بی هیچ فوت وقتی برم سر اصل مطلب و بگم…
بسیار خوشحال میشم هر جوری که را کارته سوال ذهنم و جواب بدی و بگی ایران یعنی چی و ادامه بدی و بگی ایران کیه و حرف حسابش چیه و کجا میخواد بره و کجا داره میره؟
دلم میخواد سراغ خونه کدخدا رو بگیرم و تقاضا کنم یه پپسی واسه هرکی دلتون میخواد بازکنید و سر فرصت لخت و عور یه حالی بکنید و حکایت که ما چه باید بکنیم و چگونه؟
دلم میخواد برام بگی که تکلیف و وظیفه چی میگه…عشق و ایمان و امید چی میگه،منطق و مرام و معرفت و معاش چی میگه،ایران ایلخانی چی میگه و شما چی میگی؟!
اصلأ حرف حساب ما چیه و در این میانه میدان ول معطلی؟!
دلم میخواد گلاب بروتون بیارم بالا و بگم من هیچ شرایط میزونی ندارم؟
به کلمه سوگند هر جوری سر و ته کار و قد میزنم می بینم اینجوری…هیچ جوری شدنی نیست !
می بینم ایران کجا و همفکری و همدلی کجا وووو ما کجا ؟
می بینم ما داریم به راه بادیه میریم و دریغ از همره و همراهی!
می بینم باید دست از این بازی دل بهم زن «کی بود کی بود…من نبودم،تو بودی و ایجاد تشنج و رفع تشنج»بکشیم و رضایت بدیم که آنچه میکشیم حقمان بوده و هست و با این اوضاع خواهد بود!!
می ببینم باید بکشیم و بپذیریم که آنچه میکشیم از خر و خرما و خدای خودمان میکشیم !
می بینم باید فکر چاره به درد جمع بیچاره کنیم!
دلم میخواد پراکنده چون باد در بدر از جمع و تفریق و ضرب و تقسیم بپرسم ما تا کی ما باید این زندگی گریه دار رو بکنیم ؟!
پس و پیش نوشت:
عزیز نادیده…سلام…
هم چون گمشده ای در فضای مجاز و مزاج مزاح …رسیدم به سفینه برداشت و یادداشت شما…درست و غلط …لبی بخمره زده و کامی نگرفته … مست و خراب شدم…کشتی بی لنگر !
……………………………………………………………………………………
رضابابایی:«شرمنده که کامیاب نشدید»
رضابابایی:سلام عزیز
……………………………………………………………………………………
یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۱
رضابابایی:بچههای جنگ
……………………………………………………………………………………..
لطیف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۶:۲
سلام…
آقا رضا داشتیم…بازی بازی معلق بازی…اونم جلوی قاضی؟
البته باید ببخشید که نمیتونم زیر سیبیلی رد کنم…باور بفرمایید سیبیلم داشتم… شدنی نبود!
حتمأ خوندید و شنیدید که قبله عالم در قران فرموده …کم فروشی و گرانفروشی و خست نکنید!
شما یا ره به معنی نبرده …در بند صورت مانده اید …یا فراموش کرده اید که مخاطب اولا باهوش است،ثانیا منتقد،ثالثا منصف و رابعا…آشناست با مجاز و مزاج و مزاح شما!
بنابراین لازم و ضروری بود که کمی تعمق میکردید …آنگاه ثبت برابر سند میزدید:«شرمنده که کامیاب نشدید»
تا مجبور نشوید که ظرف کمتر از نیم ساعت شتابزده گفته و کرده خود را قلم بگیرید و بد از بدتر کنید و بنویسید…سلام عزیز!
جریان چیه آقا رضا…؟
آه از تزویرخلق دلق پوش… مردم گندم نمای جو فروش !
جسارتم را بپذیرید…آنچه روایت شد …
از دل و ذهنم گذشت…گفتم به روحتان بدهکار نباشم…همین!
زان حدیث تلخ میگویم تو را
تا ز تلخیها فرو شویم تو را
……………………………………………………………………………………………………..
رضابابایی:سلام.
اگر کسی به نوشته شما یک پاسخ مؤدبانه داد و بعد شک کرد که اصلا منظور شما را درست فهمیده یا نه، و بعد بر اساس این شک، پاسخ دیگری داد که آن هم مؤدبانه بود، میشه اهل تزویر؟ حال شما خوبه؟
……………………………………………………………………………………………………………
لطیف
یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۲۲:۳۲
سلام…
ببین آقا رضا…
قرار نبود که لایی بکشی و زیر آبی در بری…اگرم بود… قرار من نبود!
دعوا که نداریم…انتظار و توقعی داریم که درستش درسته…غلطشم باید اصلاح بشه..
باید بر آورده بشه…براورده نمیشه… آوارم نشه رو سرمون…
متوجه هستی چی میگم …یا گوش ت با منه ووو حواست جای دیگه س…؟
اینکه تو شک کنی حقت …ولی اینکه بخوای ویراژ بدی و سفسطه و مغلطه رو با هم بککککنی …دیگه حقت نیست !
من میگم حواست و جمع کن …تو مریضی من و برخم میکشی؟
بابا انصافت و شکر…این شجاعت و صراحت و صداقتت من و کشته!
یه کمی فکر کن ببین من چی میگم …بعد دس بقلم شو…
این و من نمیگم…
سفینه ت میگه: شش هفت سال که اومدی تو راسته بازار مجازی بساط کردی و کسب و کار مرام و معرفت میکنی!
سفینه ت میگه: باید خطیب و خطابه و مخاطب و بشناسی،افسوس که سنگ محک خورده و نخورده عیانم شد که نمی شناسی…
از دور دل میبری و از جلو زهره،یعنی درست مصداق عینی گندم نمای جو فروش!
حالا هر جوری توجیه و تفسیرش میخوای بکنی… بکن!
دیگه فرقی در اصل ماجرا نمیکنه،مگه اینکه اعتراف کنی گزنکرده پاره کردی…به عبارتی بپذیری که ره به معنی نبرده ای و در قاب استاد مانده ای!
پس و پیش نوشت:
آقا رضا بی غرض و مرض میگم…
کاملا حق با شماست…من حالم خوب نیست و دریغ از طیب بیمار جو !
همه اینا رو گفتم که فردا تو دادسرای قیامت یقه گیری نکنی و بگی…مرتیکه من نبودم تو باغ…تو کجا بودی!
در هرحال انتظار داشتم که پنبه نظرم و بزنی و اصلاحم کنی…نه اینکه زیر آبم و بزنی…!
البته تقصیر شما نیست …من انگار آدرس و اشتباهی اومدم !
در پناه حق باشید و سرفراز… والسلام.
خدا رحمتش کنه. چقدر خبر تلخی بود. چند روزه که دائماً به یاد ایشون هستم. توصیه می کنم دوستان حتماً مطالب و یادداشت های این انسان دردمند و عالم رو با دقت بخونن.
ممنون که درباره او نوشته بودید.
سلام
وقتی درباره ادبیات و مولوی وامثال آن می گفت خواندنی وشنیدنی و مورد استفاده بود ولی وقتی وارد حوزه های اجتماعی وسیاسی و عقیدتی می شد بنظرم دچارضعف مفرط فهم وتحیلیل می شد.
آیا رواست همه اندیشمندان ما سیاسی ویا بهتر بگویم سیاست زده باشند.
چون «مخالف» فهم و تحلیلهای شما بود، «ضعیف» بود؟ جلالخالق از اینهمه خودحقپنداری!
چه خوب ازش یاد کردی، من بطور تصادفی از آخرین نوشته ی ایشون در کانالی آشنا شدم و مجذوب ایشان هر چند دیر حالا هم به بطور خیلی اتفاقی با وبلاگ شما، حتما به سراغ خوندن آثارش و آشنایی بیشتر با این بزرگوار هر چند دیر خواهم رفت