گفتوگو با احمد حسنزاده، نویسندهی مجموعهداستان «مِستر جیکاک»
میلاد ظریف: احمد حسنزاده سالها ست که مینویسد. در کرمان هنرهای سنتی خوانده و فارغالتحصیل ادبیات نمایشی از دانشکدهی سینما تئاترِ دانشگاه هنر تهران است. چیزی که در داستانهای مجموعهی «مستر جیکاک» مهم است و دستاورد بزرگی برای نویسندهاش محسوب میشود، رفتن به سرآغاز مفهومها ست. آنجایی که ریشه درد است. احمد حسنزاده، در مجموعهی «مستر جیکاک» به خوبی این دردِ بیخردیِ خوابیده در تاریخ را شناخته است. با او در بارهی این مجموعه که امسال نشر نیماژ آن را منتشر کرده، به گفتوگو نشستهایم.
مفهومی که جهان داستانی کتاب مستر جیکاک بیش از هر چیز دیگر با آن درگیر است، مفهوم سنت و تجدد است. معمولاً داستانهایی که از دل چنین مفهومی برمیخیزد، مشخصه و غالب داستانهای شگرف را به خودشان میگیرند. زمینهی رئالیستی هم که در روستا و یا هر جایی به جز شهر شکل میگیرد به در غلتیدن به فضاهای داستانهای شگرف کمک میکند. انگیزه برای مکان قرار دادن داستانها در مناطق بویراحمدی و بختیاری جنوب کشور و رسیدن به آن فضای داستانهای جادویی و استفاده از پتانسیل داستانی و عناصری که با خود میآورد بوده ( که آن مفهوم را دم دستیتر میکند) یا قصد دیگری داشتید؟
یکی از دلایل استفاده از این مکانها برای شکل دادن داستانهایی اینچنینی، ظرفیت بالای این مناطق از منظر حوادث تاریخی است. دلیل دیگرش به شناخت من برمیگردد. چرا که در آنجا بزرگ شدهام و مدام با آثار به جا مانده از این مفاهیم و وقایع درگیر بودهام. مفاهیمی که یکی از مشخصههای اصلی آن (به گفته شما) رویارویی سنت و تجدد است. اما انتخاب این موضوعها و مکانها صرفا به این دلیل نبوده که دم دستتر بوده است، بلکه برخواسته از یک رنج و دغدغه درونی است. یکی از دغدغههای اصلی من پرداختن به خشونت و دلایل عقبماندگی ما بوده است. به این معنا که ریشه خشونت و عقب ماندگیای را که اکنون با آن درگیریم کجا میتوان جستجو کرد. اما چگونه میشود در داستان دست به تحلیل این مفاهیم زد. چگونه گذشته بر حال تاثیر میگذارد و حوادث گذشته چگونه ذهنیت و شخصیت امروز ما را میسازد. به نظر من زمانِ حالِ ما حاصلجمع گذشتهمان است، که با واکاوی آن میتوانیم دست به تحلیل تجربههایمان بزنیم و نشانههای غرضورزی، خشونت و عقبماندگی را در امروز جستجو کنیم. نیازی نیست ما به دنبال توالی تقویمی وقایع باشیم تا مثلا در زمان مناسب، نسبت به اوضاعی دشوار واکنش نشان دهیم، بلکه برآیندی کلی از فهم تاریخی، ما را به شناخت میرساند و میتوانیم دست به پیشبینی بزنیم. برای این کار، در وهله اول نویسنده باید به سراغ داشتههای خود برود. داشتههایی که در تار و پودش جریان دارد و شناخت عمیقی نسبت به آن دارد. برای من ماجراهایی مثل حضور مستر جیکاک در مناطق عشایری جنوب و یا حضور آلمانها در مقطعی خاص از تاریخ معاصر و یا شکلگیری جنبشهای کوچک اعتراضی در مناطق جنوب، مثلا جنبش طلوعیان در داستان طلوع و… قابل فهم و لمس بود. چون هنوز که هنوز است تاثیرات آن بهجاست و هرازگاهی در گفتار و رفتار مردم آن مناطق نمودهایش، رو نشان میدهد.
چیزی که در داستانهای مجموعهی مستر جیکاک به خوبی رعایت شده، آرام آرام رفتن داستانها و آدمها از یک دوره به دورهی دیگر است و خط زمانی کاملاً مشهود است. در این خط زمانی آدمها با قصههایشان یکدیگر را تکمیل میکنند و وضعیتی روانی، زیستی و اجتماعی از مردمی در یک منطقهی خاص در چند دوره شکل میگیرد. دربارهی این تمهید بیشتر برایمان بگویید.
همانطور که گفتم این برسی یک سیر است برای شناخت بیشتر امروز. در این مجموعه من باید از وقایع میگذشتم و به تاثیرات آن میرسیدم. اگر دقت کنید، میبینید در داستانهای اول مجموعه بیشتر به حوادث کلان پرداخته میشود. در واقع آشوبهای بزرگی که همهچیز را به هم میریزد و از هم میپاشد. اما هرچه به آخر، داستانهای آخر مجموعه نزدیک میشویم، دیگر از آن حوادث کلان خبری نیست و بیشتر به وضعیتهای درونی و روانی آدمها از موضعی نزدیکتر پرداخته میشود.
ببینید، تاریخ را نمیتوان صرفا کلی نگاه کرد. باید جزئیات را هم دنبال کرد. خصوصا به عنوان یک داستاننویس. باید صدای درونی واقعهای خاص را بشنوید و به آن بپردازید. همان صدایی که مدام شما را آزار میدهد. این صدای درونی برای من بحث خشونت بود. نشانههای بسیار خشونت که در رگ و پی زندگی امروز جریان دارد. در داستانها هم چنین است. همگی عناصری از خشونت را با خود حمل میکنند و به نمایش میگذارند. پس خشونت، همان صدا و عنصری است که ایده ناظر داستانها را شکل میدهد. حالا اگر به زندگی امروز برگردیم، لااقل برای من این پرسش پیش میآید که چرا اینقدر خشونت ما زیاد است. ما محصول خشونتیم. در واقع این خشونت همه ما را شکل داده است. در جامعهای بزرگ شدهایم که سرشار از خشونت بوده. گذشتهای مملو از خشونت داشته و تا امروز آنرا، هر چند کم رنگتر، اما به دنبال خود کشانده است. موضوع دیگر فراموشی و سرگردانی است. به دلیل وفور این خشونتها، ما نسبت به امر خشن، فراموشکار شدهایم. ما آنقدر یاد گرفتهایم فراموش کنیم که دچار فراموشی درناکی شدهایم. جامعهای را تصور کنید که بسیار آرام است و بزرگترین حادثه آن مثلا تصادف دو اتومبیل با یکدیگر است. حالا بعد از گذر سالها و در آرامش بودن، ناگهان قتلی فجیع رخ میدهد. معلوم است که تمام رسانهها، داستاننویسان و فرهنگیان و… این جامعه با تمام قوا به آن میپردازند و سعی میکنند ریشههای چنین خشونتی را بررسی و راهکار برای جلوگیری از وقایعی اینچنینی ارائه بدهند و در نهایت تبدیل به گفتمان و حساسیت اول آن جامعه میشود. اما حالا جامعهای را در مجسم کنید که خشونت امری هر روزه است. مثل دستورالعملی برای زندگی. در جامعهای که هر روز نهتنها یک نفر، بلکه دهها نفر به گونهای هولناک و خشن به قتل میرسند، یقین بدانید که چنین جامعهای دست به فراموشی میزند و از همه بدتر چنین حوادثی برایش به امری عادی بدل میگردد و صحبت درباره آن به موضوعی تکراری و کسل کننده تبدیل میشود و این درست همان فراموشی یک جامعه است. جامعهای که از فروپاشی روانی و نزول شتابان خود به هیچوجه آگاه نیست. طبیعی هم هست، چگونه چنین جامعهای ـ با این آمار بالا از خشونت ـ میتواند به یاد آورد. با وقوع هر حادثهای یک فراموشی هم به موازات آن رخ میدهد. به همین سادگی، آن جامعه بدل میشود به جامعهای فاقد حافظه. یا به تعبیری بهتر، جامعه فراموشی. حالا جامعهای را داریم که با سرعتی سرسامآور، مدام از بحرانی به بحران دیگر درمیغلتد، به نظر من یکی از کارهایی که نویسنده ـ حداقل برای تسکین روح خود و نه بهعنوان یک مرشد اجتماعی یا مبلغی سیاسی ـ این است که کمی سرجایش بماند، صبر و تعمق کند و به گذشته برگردد و ریشهها را ببیند و بررسی نماید. اینگونه در حداقلترین شکل ممکن، شاید، نمیدانم، شاید به کمی آرامش دست یابد.
قلعه به عنوان تمثیلی از وضعیت تاریخی و فکری ایرانیان حضوری شبحگونه دارد در تمام داستانها. قلعه در موقعیت کل نمادی میشود از هویت تاریخی مردم آن سرزمین و چه بسا ایرانیان. در واقع بُعدی تاریخی مییابد که از ورای آن قصد داشتید به ساختار معنایی منسجم برسید؟
سوال بسیار خوبی است. قلعه در داستانهای این مجموعه حکم نخ تسبیح را بازی میکند. از این اشارهتان ممنونم. چرا که برای من بکارگیری این نشانه اهمیت زیادی داشت و همچنین فهم شدن آن بوسیله مخاطب. همانطور که شما گفتید تلاشی برای رسیدن به گونهای ساختار معنایی منسجم. گونهای زیرساخت داستانی که وهمی فزاینده میسازد. بستری مرتفع که بر همه امور سایه افکنده و در عین ایستایی همه چیز را به درون خود میکشد و مضمحل میکند. همیشه وجود این همه قلعه برایم جالب بوده است. علاوه بر کارکرد دفاعی آنها، کارکرد ویژه دیگری نیز به آن معنا و مفهوم میدهد. یکی از مهمترین کارکردهای آن بازنمایی معنای قدرت و حکومت است که در همه ادوار در جریان بوده. قلعهها همیشه یادآورنده خشونت و ترس و نظارت بودهاند. در اینجا هم قلعه برای من نمادی است از خشونت. خشونتی سترگ که بر زندگیها سایه افکنده و هیچ منطقی هم برای میزان یا نوع خشونتش ندارد. گرچه در طول زمان کارکردشان را از دست میدهند، اما تبعاتش در زمان حال ادامه مییابد و معنایی دیگر میسازد که همان وهم و ترسی ناشناخته است. این سیر بهخوبی در داستانها نمایان است. یعنی حضور قلعه با کارکرد سنتیشان در داستانهای اول و سرانجام تبدیل شدن به نشانههای وهم و ترس در داستانهای آخر مثل قلعه و کودکان در خاک و… مثالی بزنم. چرا ما اینقدر علاقه داریم تا پا به فضاها و خرابه بناهای باستانی گذشته بگذاریم؟ به گونهای نامعلوم و بدون آنکه خود مطلع باشیم، بخشی از ناخودآگاهمان در واقع دارد تکهای از گذشتهمان را جستجو و دنبال میکند. مثل تکهای کنده شده از وجودمان که نشانهها و احساسهایی از آن را در مکانی خاص و یا با استشمام بویی خاص و یا دیدن چهرهای خاص، احساس میکنیم. این خرابههای فعلی از قلعههای پرقدرت گذشته در واقع نقشهایی پنهان و کمرنگ از وجود خشونت و ترس در اجدادمان است که به صورت کدهایی ژنتیکی و احساسی در ما برای لحظاتی کوتاه رخ مینمایانند. به همین خاطر وقتی وارد خرابهای باستانی میشویم و از دالانهای تو در تویش میگذریم، ناگهان ترس در وجودمان سربرمیآورد. ناگهان خشونتی پنهان را احساس میکنیم، خشونتی که هست، اما در جایی نامعلوم پنهان است و خودش را به ما نشان نمیدهد. و درست بههمین دلیل و با گذشت اینهمه زمان، وقتی در چنین فضایی قرار میگیریم، موقعیت کنونی خود را به گونهای مجهول در خطر میبینیم و ترس بر ما غالب میشود.
این خشونت، بوسیله این قلعهها در داستانها گسترش مییابد و تا به امروز پیش میآید. به گونهای که همیشه سایه سنگینشان را بر سرمان احساس میکنیم. در داستان قلعه که داستان پایانی مجموعه است، این کارکرد با جلوههایی تازه از فهم خشونت و ترس و وهم ظاهر میشود که معناهای امروزیتری مییابد، اما ذات قضیه در واقع همان است، فقط شکل و شمایلش تغییر کرده است.
چیزی که در مورد مجموعهی میستر جیکاک اهمیت دارد رفتن داستان به سمت فضای رئالیستی بود و حس میکردم تعمدی در آن است و حتا به نظرم آمد نویسنده خیلی آگاهانه داستانها را به سمت داستانهای شگرف و یا حتا به فضاهای ناتورالیستی نمیکشاند و یا با احتیاط به آن سمت میرود و سریع داستانها را به وجه غالب که رئالیستی ست میکشاند! درست است؟
حرف بهجایی میزنید. درست است. رئالیسم برایم اهمیت بسزایی دارد. شاید یکی از دلایلش منش من در برخورد با امر نوشتن است. دوست دارم نویسندهای تجربهگرا باشم. یکی از کسانی که در فهم این منش و اساسا امر نوشتن، کمک بسیار زیادی بهمن کرد، یعقوب یادعلی بود که همیشه مثل استادی دلسوز تاکید میکرد نباید از تجربه کردن و چالشهای نوشتن بترسم. و البته با تاکید بر این نکته که برای رسیدن به تجربیات جدید و شکستن سنتهای نوشتاری، ابتدا باید به رئالیسم و پایههای نوشتن مسلط باشم. از نظر من هم برای آنکه نویسندهای بخواهد برادریاش ثابت کند، ابتدا باید رئالیسم را خوب بنویسد. حداقل تسلط و شناختش را به گونهای نشان دهد و بعد دست به شکستن ساختارها بزند و ساختهای جدیدی بوجود آورد. البته من نمیگویم که باید همیشه و به طور الزامآوری پایبند به ساختارهای رئالیستی و دیگر ساختارهای موجود بود؛ اما این را به خوبی میدانم که کسانی میتوانند قواعد را بشکنند و قواعد جدیدی بوجود بیاورند که بینهایت به قواعد موجود و بهجا مانده احاطه داشته باشند. یعنی مثلا اگر هِگِل میگوید «قواعد وجود دارند برای آنکه شکسته شوند.» در آن سوی معادله ساختارشکن بزرگی مثل پیکاسو را هم داریم که قبل از کارهای به شدت ساختارشکانهاش، بهخوبی و مثل رافائل کارهای رئالیستی میکشیده است و تسلطی جادویی بر رئالیسم داشته است. از نظر من این یک اصل گریز ناپذیر است.
اما در مورد داستانها، علاوه بر کشش و علاقه درونی خودم به رئالیسم، به نظر من بهتری شکل برای ارائه آنها، شکل واقعی پرداخت داستانی بود. میخواستم مخاطب از نزدیک با ماجراها مواجه شود و باور کند. گرچه جاهایی هم وجود دارد که آنقدرها هم پایبند به واقعگرایی نبودهام، اما سعیام بر ایجاد همذاتپنداری و باورپذیری مخاطب بوده است. اصلی در داستاننویسی وجود دارد با عنوان هیپنوتیزم خواننده. البته منظورم درباره کارهایی با سیاق واقعگرایی است. این به آن معنا است که شما باید به گونهای بنویسید که وقتی خواننده داستانتان را میخواند، بدون آنکه متوجه شود، وارد خوابی مصنوعی شود. یعنی که به تمامی خودش را در فضای داستان رها و بیوزن احساس کند. این البته جادوی رئالیسم است. رئالیسم خوب و محض. حالا در انجام چنین کاری هر لغت و جملهای ارزشی حیاتی پیدا میکند. باید متوجه باشید که هر کلمهای ممکن است خواننده را از خواب بیرون بیاورد. بنابراین همهچیز باید درست و بهجا استفاده شود و به قول معروف، بیرون نزند. اینگونه مخاطب کار را نهتنها باور میکند، بلکه با آن زندگی خواهد کرد و حظ وافر میبرد. با این نگاه سعی کردم بنویسم. طوریکه خواننده این وقایع را باور کند. گرچه شما به عنوان داستاننویس، مجبور نیستید عینبهعینِ واقعیت یا بخشی از تاریخ را روایت کنید. اصلا چنین برخوردی دیگر داستان به حساب نمیآید. اما شما میتوانید مفهومی که از تاریخ را برداشت کردهاید، چنان بپردازید که گویا واقعا و بدون هیچ تردیدی به وقوع پیوسته است. در تمام داستانهای مجموعه با چنین چالشی مواجه بودم و تمام نیرویم را به کار گرفتم که مفهوم مورد نظرم را با پرداختی واقعگرایانه به مخاطب منتقل کنم. گرچه باز هم تاکید میکنم که در بعضی از مواقع به این اصل ابدا پایبند نبودم. خیلی کم است، اما وجود دارد. بعضی جاها دست خودتان نیست، داستان راه خودش را میرود، اوست که انتخاب میکند در صحنهای خاص به چهچیزی نیاز دارد و شما هم مجبورید تمکین کنید. اما در نهایت میبینید به شما دروغ نگفته و با کلیت اثر کاملا هارمونی و هماهنگی دارد.
با این که اولین مجموعهداستانتان است ولی جالب بود که وارد فضاهای نوستالژیک نشدید و از رهگذر اشخاص و موقعیتهای تاریخی واقعیت را بازتاب دادید نه تجربههای شخصی و خصوصی. و از آن جالبتر این که به هیچ عنوان داستانها به مرحلهی قضاوت نمیرسند. در دیدی کلانتر جهان داستانی شما کسی یا چیزی را یا تاریخی را مستقیم قضاوت نمیکند در حالی که تحلیل عمیقی در سطحهای زیرین داستانها جا خوش کرده است. تحلیلهایی که از تقابل سنت و تجدد است. چگونه از آن فضای نوستالژیک فاصله گرفتید و به مفاهیمی عمیق و واقعیات تاریخی در سطوح زیرین داستان رسیدید؟
درست است. دلیلش این است که بیشتر مواقع تجربه خصوصی و شخصی شما، ظرفیتهای لازم برای بیان مفاهیم مورد نظرتان را ندارد. بعضا ممکن است شما از دردی اجتماعی و یا یاسی فلسفی و… رنج ببرید و این حتی در شکل زندگی و روابطتان با دیگران و جامعه و… نمود داشته باشد، اما الزاما به آن معنا نیست که پرداخت داستانی این زندگی به انتقال مفاهیم مورد نظر کمک کند. البته همیشه اینطور نیست. کارهای بسیار ارزشمندی داریم که تعداشان هم کم نیست و از همین تجربه بهره بردهاند. اما معیار یا شاخص به حساب نمیآید. درست اینجاست که زحمت شما به عنوان نویسنده شروع میشود. به عنوان مثال، در همین مجموعه، همانطور که گفتم، هدف من برسی خشونت، سرگردانی و عقب ماندگی بود. شما در چنین مواقعی، حداقل برای من که اینطور است، احتیاج به بدیلی بزرگتر و باورپذیرتر دارید. حالا بخشی از این بدیل میتواند در زندگی شخصیتان رگهها و ریشههایی داشته باشد، اما مابقی را باید به مدد تحقیق و جستجوی زیاد کسب کنید. چهبسا در مواقعی باید خودتان را در شرایطی مشابه قرار دهید. من برای آنکه بدانم چرا حالا با مسئلهای مثل خشونت در جامعهام درگیرم، چرا محصول خشونتم و اینکه حالا دارد چه بلایی سر من میآورد، باید ریشهیابی کنم. بهتر است و باید به گذشته رجوع کنم. مثلا بخش بسیار بسیار مهمی از عقبماندگی فعلی ما، وجود استعمار در کشورمان بوده. مگر میشود این را نادیده گرفت.
بخشی عمدهای از فقر مالی و فرهنگی ما بهواسطه حضور همین استعمار در گذشته بوده، مسئلهای که حالا هم به شکل و روشهای دیگری در جریان است. بخشی به خاطر تنگ نظریهای ما بوده، چه در گذشته و چه در حال. مثلا ببینید جامعه ما در طول تاریخ با نخبههای خود چه کرده. نمونههایش کم نیست. کسانی مثل قائم مقام، امیرکبیر، عین القضات و… در دوران معاصر بخش عمدهای هم از مشکلات پیش آمده به خاطر خودمان بوده. در برخوردهای شدید بین سنت و تجدد، انرژی فراوانی از دست دادهایم. بخشی به خاطر مقاومتهای بیموردمان در پذیرفتن و یا رد برخی مظاهر فرهنگی و تکنولوژیکی تجدد که توان بیاندازه و فایدهای صرف پذیرفتن و یا نپذیرفتن آنها شده است. حالا اگر بخواهیم به همه اینها و یا حتی بخش کوچکی از اینها بپردازیم، تنها تجربه خصوصی و شخصی ما، قادر به کامل کردنمان نیست. از همه مهمتر، باورپذیر و مورد وثوق هم نیست. از طرفی، تاریخ خصوصیتی جادویی برای پذیرفتن و باورپذیری نزد مخاطب دارد. چرا که هر واقعه تاریخی زمان زیادی از آن گذشته و بحثها و جدلهای بسیاری را نیز پس پشت نهاده و بارها و بارها و با دیدگاههای مختلف مورد قضاوت قرار گرفته است. حالا دیگر این شمایید که کدام گوشه از تاریخ را انتخاب میکنید و چگونه آن را بازآفرینی میکنید و پرورش میدهید. به همین دلیل واضح، چون مخاطب از این امر فاصله گرفته، برایش باورپذیرتر و جذابتر است. البته این در همه مواقع صادق نیست و مخاطب به مسئله روزش اهمیت بیشتری میدهد و دوست دارد بیشتر درباره مسائلی که الان با آنها درگیر است بخواند. ولی اگر نویسنده بتواند پیوند ایجاد کند، به گونهای که مخاطب به خودش بگوید پس که اینطور؛ به این دلیل بوده که حالا اینطور شده و اینگونه شدهایم، نهتنها میپذیرد، بلکه لذت هم میبرد.
مسئله مهم دیگر قضاوت کردن است. قضاوت کردن بههیچ عنوان کار نویسنده نیست. نویسنده باید پرداخت کند، بیافریند و به بهترین شکل داستانش را بیان کند و قضاوت را به خارج از متن ارجاع بدهد. قضاوت کار مخاطب و منتقد است. شما باید یک ناظر بیطرف باشید. حالا ممکن است گاهی اوقات شخصیت یا صحنهای را کمرنگ و یا پررنگ کنید، اما هدف کلی باید صرفا روایت داستانی خوب و نشان دادن وقایع از دید یک ناظر باشد. به همینخاطر تا میتوانید باید تلاش کنید که درگیر احساسات غلط و نوستالژی نشوید. البته این نکته را هم نباید فراموش کرد که در نهایت نویسنده خواننده را به سویی ترغیب میکند و راستش را بخواهید قضاوت هم میکند، اما این کار را نه بهصورت عیان و در متن کار، بلکه با انتخابهای سوژه داستانهایش انجام میدهد.
زنهای داستان شما نشان دادهاند که سر بزنگاه در مواقع مهم تاریخی اثرگذار هستند. یا این که در موقعیتی بردهوار قرار دارند. چرا بیش از این به موقعیت اسفناک و بغرنج زن ایرانی نپرداختید و آن موقعیت را بیش از این باز نکردید؟ زنی که همیشه سعی شده به آن نگاهی عقب مانده داشته باشند و در پسِ جنبش واقعی. نگاه خودتان نسبت به زن و زنهای داستانهایتان چیست?
در همه داستانهای این مجموعه زن حضوری جدی دارد. سعی من بر این بوده که جنبههای مترقی یا کمتر دیده شده زنان را ببینم. این مسئله برای من اهمیت زیادی دارد. همه میدانیم که زنان ایرانی در طول تاریخ و حتی در بسیاری از موارد تاسف برانگیزی در زمان حاضر هم؛ در خیلی از عرصههای زندگی مجبور به تحمل فشارهای طاقت فرسایی بودهاند. به قول شما هیچوقت آن طور که باید جدی گرفته نشدهاند. این فرآیند به قدری تکرار شده که دیگر خودشان هم به این باور رسیدهاند. البته در دوران معاصر بسیاری از این موارد حل شده و زنان جامعه ما بعد از مشروطه به این سو، رشد حیرت انگیزی داشته و تاثیرات بسزا و غیر قابل انکاری در جامعه داشتهاند که مثال برای آن فراوان است. اما اگر بخواهیم در بستری تاریخی به این قضیه نگاه کنیم، همیشه شاهد تنزل موقعیت و وادار به پذیرش وضعیت فرودست خود در جامعه بودهاند. در گذشته و حتی در مواردی در زمان حال، فرصتهای تحصیلی برای زنان به شدت محدود بوده. برای نمونه و بر اساس یکی از منابع، تا سال ۱۳۰۴ تنها ۳ درصد از کل زنان ایرانی باسواد بودهاند. در آن زمان در باور عمومی سوادآموزی زنان مخالف نص صریح اسلام و خطری برای جامعه قلمداد میشده که این باور از سوی برخی روحانیون نیز همواره مورد تاکید قرار میگرفته. برخی نیز بر این باور بودند که زنان نمیتوانند آموزش ببینند و یا با سواد شوند، چرا که مغزشان ظرفیت و استعداد جذب دانش را ندارد. تازه این تنها یکی از هزاران مشکلات زنان در جامعه محسوب میشده. در عین حال نمود این بیشتر در جامعه شهری بوده. در جوامع روستایی که اوضاع به مراتب بدتر بوده است. تازه بعد از ۱۲۸۰ است که ایران وارد یک هرج و مرج سیاسی میشود و بواسطه انقلاب مشروطه، زنان هم کم کم میتوانند تا حدی بسیار اندک وارد مناسبات اجتماعی شوند. در واقع انقلاب مشروطه فرصتی ایدآل برای زنان فراهم میکند که از محیط تنگ خانگیشان بیرون بیایند و برای اولین بار بهطور جدی قدم در خیابان بگذارند. در مقاطعی هم بسیار پیش میروند که جدا حیرت انگیز است. مثلا در یکی از گزارشهای به جامانده از زمان مشروطیت آمده که در یکی از درگیریهای شدید بین مخالفان و موافقان مشروطه در آذربایجان، جسد بیش از بیست زن پیدا شده که ملبس به لباس مردانه بودهاند.
در داستانهای مجموعه همانطور که گفتم جنبهها و شخصیتهای مترقی زنان برایم اهمیت داشته. از اینگونه شخصیتها در جوامع روستایی و ایلات و عشایر جنوب کم نیست. برای مثال در داستان اول (مستر جیکاک) ماهگل دست به عملی میزند که ابدا پذیرفته نیست و قطعا مرگ را برای خود میخرد. اما در نوع خود و در شرایط و زمانهای که قرار دارد، گرچه اقدامی قهقرایی انجام میدهد، اما حداقل برای دست یافتن به زندگیای بهتر، دست به اقدامی عملی میزند. یا در داستان منتظران، زنان قصه در عموم موارد ابتکار عمل را بهدست دارند. در داستان قلعه، سودابه دست به اقدامی متحورانه زده است. به گمان خودم در حد و اندازه و حوصله این داستانها به زنان پرداختهام. خیلی موافق این حرفتان نیستم که میگویید به وضعیت و موقعیت بغرنج زنان نپرداختهام. مثلا در داستان منتظران، شخصیتهای اصلی داستان زنان هستند و آنها هستند که بار اصلی قصه را به دوش میکشند. همچنین ما از طریق روایت، پا به بسیاری از جنبههای پنهانی زندگیشان میگذاریم که کمتر به آن توجه شده است. اما بهطور کلی و برخلاف آنچه تصور میشود، زنان همیشه حضور جدی و تاثیر گذار داشتهاند. شاید این حضور عیان نبوده، اما در پس درهای بسته، به هر طریقی که بوده بر درون جامعه اثر میگذاشتهاند. در عینحال همیشه ما شاهد جنبههای خلاقانه و مترقی از زنان بودهایم. چه در جوامع شهری و چه در جوامع ایلی و روستایی. منظور من این است که هیچوقت منفعل نبودهاند و با توجه به حاکمیت مردسالارانه و شرایط و باورهای سخت و غلط اجتماعی، فوقالعاده بودهاند.
خیلی خوشحال میشوم بفرمایید هم اکنون کتابی برای چاپ آماده دارید و کمی در مورد کارهایی که احیاناً مشغول نوشتن آنها هستید، برایمان بگویید.
در حال حاضر دو مجموعه داستان آماده دارم. اما فعلا قصد چاپشان را ندارم. فعلا منتظر بازخوردهای این مجموعه هستم. کار بعدیای که تصمیم دارم چاپ کنم رمانی است که در حال حاضر مشغول نوشتنش هستم. امیدوارم تا پایان سال کارش به اتمام برسد، گرچه هیچ عجلهای هم ندارم. اما خب، میدانید، مثل یکجور مسئولیت است که به شما محول شده و دوست دارید زودتر انجامش دهید، ولی همزمان یکجور مرضی هم دارید که دوست دارید این مسئولیت ادامه یابد.
:: عکس از بهنام صدیقی
:: نسخهی مختصر این گفتوگو پیش از این در روزنامهی فرهیختگان منتشر شده است. [+]
بدون نظر