وقتی حسادت خیلی هم چیز بدی نباشد
پیام یزدانی: حالا کاری نداریم، اما آدم واقعاً نباید حسود باشد. حسودی بد است. به قول همین آقای پاموک، که الان دارید معرفی کتابش را میخوانید که بعدش بروید و بخرید… نه؟ هنوز تصمیم نگرفتهاید بخرید؟ حالا کاری نداریم، اما خوب نیست آدم مذبذب باشد. تذبذب از حسودی هم بدتر است… بله، به قول آقای پاموک در همین کتاب رنگهای دیگر، «من ترجیح میدهم نویسندهی اثر [ی که دارم آن را میخوانم] مرده باشد، چون در این صورت دیگر غبار کمپشت حسادت، احساس تحسین مرا تیرهوتار نمیکند.» تازه اینکه چیزی نیست، در ادامه گفته: «هرچه پیرتر میشوم، بیشتر متقاعد میشوم که بهترین کتابها را نویسندگان مُرده نوشتهاند.»
خب، عالیجناب پاموک خودشان عجالتاً ـ و انشاءالله تا صدوبیست سال دیگر ـ جزو این «نفوس مرده» نیستند. ماشاءالله خیلی هم زنده هستند: هفتهشتده رمان نوشتهاند یکی از یکی محبوبتر و پرخوانندهتر، کتابهایشان به شصت زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن در سراسر جهان فروش رفته، و انواع و اقسام جایزههای معتبر بینالمللی هم گرفتهاند (نوبل مثلاً، که خطابهاش حسن ختام همین کتاب است). علاوه بر این، در حرفهی نویسندگی خیلی هم اهل تجربهگری و بازیگوشی هستند. خلاصه اگر میبینید در این معرفی حسادت بفهمینفهمی همین جور لبپر میزند، تقصیر خود آقای پاموک است که علاوه بر نویسندهی زنده بودن، سر شـوخـی را باز کرده؛ وگرنه ما که کاری نداریم: حسـودی جداً خیلی بد است، و آدم نبـایـد حسود باشــد.
●
بزرگشدهی خاندانی ست پرجمعیت ـ و از آن مهمتر، صاحب مکنت: پدربزرگش، آقای مهندس، زرنگ بود لابد، بخت هم یارش بود حتماً، که به کسبوکار ساختن راهآهن پرداخت درست مقارنِ دورانی که هموطنانش، بعضی بهشوروشوق و بعضی به ضرب لگد پوتین و قنداق تفنگ، داشتند با شتاب سوار قطار تجدد و جمهوریت و ـ انشاءالله ـ حکومت قانون و آزادی و برابری و برادری میشدند. تقریباً همان وقتّها که اینجا هم داشتند راهآهن میکشیدند به همان مقصد مهآلود تجدد؛ گیرم در مورد ما، جمهوریتش ماند برای بعدها. این بود که آقای مهندس بلیتش برد و از ساختن راهآهن ثروتی به هم زد و دختران و پسرانش، بهشادی خوردند تا رسید به فرید ارهان پاموک، متولد در استانبول به سال ۱۹۵۲.
در زبان شیرین فارسی، تولد این ارهان، همین اورهان، یا شاید هم ارحان، به سال ۱۳۳۱ اتفاق افتاد، یعنی در هاگیرواگیر دوران موسوم به «ملی شدن صنعت نفت». نکتهی جالب این است که به محض تولد ارهان که نه، اما یک سال بعدش، قطار تجدد ما که کمی زودتر یا خیلی دیرتر از مال آنها راه افتاده بود، رفت توی تونل کودتا. البته انصافاً ارهان یکساله هیچ تقصیری در این مورد نداشت. عوضش، از آن ورش که درآمد، جمهوریت ما هم برقرار شد (پنجاهواندی سال بعد از مال آنها). حالا ما کاری نداریم ها، آقای پاموک، ولی در مدتی که قطار ما توی تونل بود، و قبلترش، و بعدترش، اینجا هم داستاننویسان بسیار درخشانی ظهور کردند. فقط بر خلاف شما خوانندگانشان هنوز زیاد ظهور نکردهاند. و بله، حسادت کماکان چیز بدی ست. عین خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
به هنگام تولد ارهان، خاندان پاموک همچنان جزو «طبقهی متوسط مرفه» بودند: همانها که در مسیر امپراتوری عثمانی ـ جمهوری ترکیه، بلیت درجه یک برنده شده بودند. اما برنده بودن، غالب بودن، طبعاً امری ست نسبی. ممکن است آدم در بچگی در قیاس با «حازم افندی» سرایدار (نگاه کنید به داستان «نگاه از پنجره» در همین کتاب) جزو برندهها باشد، اما در قیاس با آن پسرهی آمریکایی، همسایهی طبقهی بالا (نک. فصل ۷۰: «اولین مواجههی من با آمریکاییها»)، خودش را مغلوب ببیند. تازه اینکه چیزی نیست: آدم بزرگتر که میشود ممکن است ذهنش این مقایسه را به همه چیز تعمیم بدهد. آنوقت در قیاس با دستاوردهای باشکوه تمدن «غرب»، مثل روشنگری، دموکراسی، هنر رمان، سوسیس آلمانی و همبرگر (نک. فصل ۲۴: «فرانکفورتر»)، ممکن است حالا دیگر نه تنها خودش، بلکه ملتش را، فرهنگش را، مغلوب و در حاشیه ببیند.
به اینجا که میرسند آدمها، رفتارهای مختلفی ممکن است ازشان سر بزند: یکی ممکن است سعی کند، شده به ضرب لگد، ملتش را سوار آن قطار کذایی بکند؛ یکی ممکن است شروع کند به نبش قبر و در دخمههای باشکوه گذشته تسلی بجوید؛ یکی هم ممکن است بردارد هواپیمای به این بزرگی را بکوباند به برجی به آن بلندی (نک. فصل ۵۱: «خشم دوزخیان»). یکی هم که هیچکدام از این کارهای مفید و مؤثر ازش برنمیآید، ممکن است برود توی اتاقی، به قول پاموک در به روی خود ببندد، پشت میزی بنشیند، و بنا کند به نوشتن. یا دقیقتر، به نوشتن داستان، که ـ به قول نویسندهی دیگری که کمابیش معاصر پاموک بود و دغدغههای بیشوکم مشابهی داشت ـ «شکل دادن به کابوس فردی ست، تلاشی ست برای به یاد آوردن و حتا تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوسهای جمعیمان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطلالسحر آن تهماندهی بدویتمان بشود.»
به این ترتیب، ارهان بی در بیستوسهسالگی، که تصادفاً مصادف بود با سال ۱۳۵۴، بست نشست توی آپارتمانش با چشماندازی به استانبول و دریای مرمره و تنگهی بسفر و این جور جاهای بدمنظره، که الا و بلا من میخواهم داستان بنویسم. نوشت و نوشت و نوشت. بعد، اولین رمانش که اول اسمش را گذاشته بود «تاریکی و نور» (Karanlık ve Işık)، فیالمجلس در مسابقهی ادبی روزنامهی ملیت اول شد که جایزهاش انتشار رمان بود. منتها ناشر این قدر در انتشار کتاب فسفس کرد که آنجا کودتا شد و اینجا هم جنگ شروع شد. هر چند قبلترش هم انقلاب شده بود. ولی اینها هم انصافاً هیچ ربطی به آقای پاموک و حتا ناشر فسفسویش نداشت.
سه سال بعد بالاخره این رمانِ «کارانلیک وِ ایشیک» منتشر شد، البته حالا اسمش تغییر مختصری کرده بود و شده بود آقا جودت و پسرانش. و این مصادف بود با سال ۱۳۶۱ که خب اینجا هنوز جنگ بود اما عوضش در ترکیه خوانندگان زیادی رمان پاموک را خریدند و احتمالاً خواندند، و سال بعد هم جایزهی «ارهان کمال» را به آقا جودت دادند. همه گفتند (طبعاً به ترکی) که عجب ستارهی درخشانی در آسمان ادب ترکیه ظهور کرده. منتها، عقلی که آقای نویسنده کرده بود این بود که درست همزمان با خوانندگان و جایزهدهندگانش ظهور کرده بود. اگر یک ذره اینورتر یا آنورتر ظهور میکرد معلوم نبود کارش به کجاها میکشید. مثلاً ممکن بود خدایناکرده زبانم لال او هم در پاریس در آپارتمانی اجارهای با گاز… مصادف شود؛ یا با آن اتوبوس جهانگردی که سالی یک بار نویسندگان را میبرد طرفهای ترکستان و ارمنستان و آنجاها.
بعد دیگر سرش باز شد: رمان بعدیاش، خانهی ساکت در ۱۹۸۴ باز هم در ترکیه جایزه گرفت (و این نشان میدهد که کشور ترکیه علاوه بر صنعت گردشگری در صنعت جایزهدهی به نویسندگان هم پیشرفت چشمگیری کرده)؛ و غربیها لابد کنجکاو شدند که این ارهان پاموک کیست که این همه جایزه میگیرد. برداشتند رمان بعدیاش قلعهی سفید را به انگلیسی ترجمه کردند و بهش جایزه دادند (۱۹۹۰)، بعد خانهی ساکت را به فرانسه ترجمه کردند و بهش جایزه دادند (۱۹۹۱)؛ هی ترجمه کردند و جایزه دادند، هی ترجمه کردند و جایزه دادند. و اینها تصادفاً مصادف بود با رشد اقتصادی ترکیه، از جمله به برکت ظهور انبوه گردشگران در شهر رؤیاها و خاطرات ارهان پاموک، استانبول: ظهورِ بهموقع، خانمها و آقایانی که قصد نویسنده شدن دارید؛ ظهور بهموقع!
به این ترتیب آقای نویسنده به نوشتن پرداخت، به «کار سترگ پشت میز نشستن و صبورانه به درون خود روی کردن… [و آنگاه] تبدیل این دروننگری به واژهها، مکاشفه در جهانی که فرد وقتی معتکف شد در خود، بدان راه مییابد؛ و این همه را با صبوری، با سماجت، و با وجد انجام دادن.» (نک. فصل آخر: «چمدان پدرم»). آقای نویسنده زرنگ بود لابد، بخت هم یارش بود حتماً، که بلیتش برد و اسمورسم و اعتبار معقولی به هم زد و پرخواننده و محبوب و جهانی شد؛ و حالا که بازیگوشیهامان را کردیم و غبار حسادت خوابید، بگذارید بگوییم که دستکم به شهادت همین کتاب رنگهای دیگر، نویسندهی درخشانی ست بیگمان، این عالیجناب فرید ارهان پاموک.
●
رنگهای دیگر به ظاهر بیشباهت نیست به آن «کشکول»هایی که نوشتن آن نزد قدما سنت بود. یادمان نرود که پاموک به فرمها و قصهها و شگردهای متون کهن سخت علاقهمند است، و در همین کتاب بارها به این نکته اشاره کرده (مثلاً در مصاحبهی مفصلش با پاریسریویو که آخر کتاب آمده). از این منظر، رنگهای دیگر مجموعهای ست از قطعات مستقل؛ از «طرح»هایی در وصف حالات ذهنی راوی در مواجهه با پدیدههای گوناگون (اشیای توی خانه، سگهای ولگرد، توفان، زلزله)، تا مقالات «جدی» در باب بعضی نویسندگان و آثارشان (داستایوسکی، ناباکوف، یوسا و دیگران)، سخنرانیهای پاموک در مناسبتهای مختلف، و حتا داستان کوتاه. این است که دستکم خوانندگان آسانطلبتر میتوانند بدون نگرانی از بابت از دست رفتن تداوم، کتاب را بهتفأل از هر جا که بخواهند باز کنند و بخوانند. منتها چیزی که در این صورت از دست خواهد رفت، نخ تسبیحی ست از جنس حدیثنفس که پاموک قطعات بهظاهر بیارتباط کتاب را با آن به هم وصل کرده تا «خواننده خود از خلق آن لذت ببرد». برای بعضی از ما که اینجای عالم زندگی میکنیم، به سبب آن قالب کشکولوار کهن و رویکرد مدرن، و مهمتر، به سبب آن دغدغهها و ترسها و تردیدها که ما نیز داریم، شاید رنگهای دیگر کتابی بالینی تواند بود؛ از آنها که هر چند کهنه و پاره و شیرازهگسیخته، همیشه در سفر و حضر دم دست نگه میداریم، و در حکم محافظ و مفر ماست از خشم و عربدهی «جهان واقع».
●
و تو ای خواننده! اگر خواندن این معرفی فاضلانهی مشحون از حسد، و اشارات بس زیرکانه و زیرزیرکی به وقایع تاریخی و نویسندگان مختلف از استرن و داستایوسکی گرفته تا هدایت و گلشیری، این همه بازارگرمی، تو را قانع نکرده که دست در همیان فرو بری و کتاب را بخری، دیگر نمیدانیم تذبذب تو را چه چاره باید کرد. باز دستکم حسد درمانی دارد که، میبینی، همانا نوشتن و ترجمه کردن است. حالا کاری نداریم، اما از این منظر که بنگریم، حسادت خیلی هم بد چیزی نیست.
رنگهای دیگر؛ در باب زندگی، هنر، کتابها و شهرها نوشتهی اُرهان پاموک
ترجمه و ویراستاریِ علیرضا سلیمانی و پیام یزدانی، ۵۷۰ صفحه، ۳۵هزار تومان، نشر اختران
بدون نظر