جوابنامهی ویراستار کتاب «خاطرات عارف قزوینی» به نقد رضا علامهزاده
خوابگرد: رضا علامهزاده چند وقت پیش در وبلاگش یادداشتی منتشر کرد در بارهی کتاب «خاطرات عارف قزوینى به همراه اشعار چاپ نشده» که در سال ۱۳۸۸ با ویراستارى «مهدى نورمحمدى» در «نشر سخن» منتشر شده. متن این یادداشت را میتوانید در اینجا بخوانید که هم در تجلیل کلیت این کتاب است و هم نقدی بس تند و تیز بر آن. یکی از نکات مهمی که علامهزاده را برآشفته کرده، حذفیاتی ست که نه به روال مرسوم ممیزی که به شکلی عجیب رخ داده است.
اتفاقاً در نشست نقد و بررسی این کتاب که در سال ۸۹ در شهرکتاب برگزار شد، زندهیاد سپانلو، نویسندهی کتابِ ارجمند «چهار شاعر آزادی» هم بر همین نکته دست گذاشت و گفت: «مصحح میتوانست با حذف برخی واژهها به جای آنها نقطهچین بگذارد، اما ایشان پس انجام این کار در پاورقی نوشته که این کلمه خوانده نشد! چهطور ممکن است این کلمهها خوانده نشوند؟ میتوان نوشت که چون این کلمه رکیک بود از کتاب برداشته شد، اما نمیتوان گفت که خوانده نمیشد. انجام چنین رفتاری اصلاً با روحیهی شاعری چون عارف هم سازگار نیست. کسی که در مورد عارف کار میکند باید مثل خود او صریح باشد. البته پیشتر آقای سیف آزاد هم در دیوانی که از اشعار عارف ترتیب داده، هر جا که خواسته به سلیقه خود در تعابیر و واژگان شعری عارف دستکاری کرده است.» گزارش این نشست را هم میتوانید در اینجا بخوانید.
القصه، یادداشت علامهزاده در خوابگرد منتشر نشده بود و من فقط به آن لینک داده بودم. اما آقای نورمحمدی جوابنامهای مفصل برای خوابگرد فرستاده که صرفاً به قصد دامن زدن به این گفتوگوی آگاهیبخش، آن را بیکموکاست منتشر میکنم.
جناب آقای شکراللهی مدیر محترم وبلاگ خوابگرد
با سلام و احترام
از آن جا که نقد آقای رضا علامه زاده بر کتاب اینجانب، با عنوان «ویراستاری که بر سر عارف قزوینی آب توبه ریخت» در وبلاگ خوابگرد منتشر شده است، از جناب عالی خواهشمندم پاسخ زیر را نیز در وبلاگ وزین خوابگرد منتشر فرمایید.
با تشکر
مهدی نورمحمدی
ویراستار و تدوینگر کتاب خاطرات عارف قزوینی
نقدی با عینک بدبینی و کماطلاعی
چندی پیش از طریق یکی از دوستان مطلع شدم آقای رضا علامهزاده کارگردان ایرانی مقیم هلند، بر کتاب «خاطرات عارف قزوینی» که در سال ۱۳۸۸ به کوشش با اینجانب و با مقدمهی استاد ایرج افشار توسط انتشارات سخن به چاپ رسید، نقدی وارد نموده است. مطالعهی این نوشتار باعث تعجب فراوان شد که چرا نویسندهی این مطلب، این چنین یک طرفه به قاضی رفته و با چیدن پیشفرضهایی باطل، به نتیجهگیری باطلی دست یافته است. به اختصار، پاسخ ایشان چنین است:
الف) یکی از افتخارات من در هنگام تدوین و آماده سازی این کتاب، مصاحبت و بهرهمندی از رهنمودهای استاد ایرج افشار بود. تز این دانشمند بزرگ این بود که نباید به بهانهی چند جمله یا کلمهی مسئلهدار، جلوی نشر یک کتاب ارزشمند که جامعه میتواند از ثمرات آن بهرهمند شود گرفته شود، بنابراین ایشان پیشنهاد کردند به جای کلمات یا جملاتی که ممکن است صدور مجوز کتاب را با مشکل روبهرو سازد، از عبارت «خوانده نشد» استفاده شود. بر همین اساس، به کاربردن این عبارت به پیشنهاد استاد ایرج افشار بوده است.
ب) منتقد با این ادعا که اینجانب به دنبال «لعاب اسلامی زدن به شخصیت عارف» بودهام آورده است: «ویراستار در مقدمه مانندى با عنوان زندگىنامهی عارف در همین کتاب مىنویسد: «به طوری که عارف در سرگذشتش نوشته بر این اعتقاد است که به خاطر نوحهخوانىهاى دورهی کودکى، توشه قابل توجهى براى آخرت خود فراهم ساخته است.» (ص ۳۸) این برداشت ویراستار است از نگاه عارف به دورهی نوحهخوانیاش!»
توجه منتقد را به این نکته جلب میکنم که برداشت من، دقیقاً متکی بر نوشتهی خودِ عارف است، نه بر تفاسیر شخصی. اگر منتقد این جمله را ندیده است، وی را به آن ارجاع میدهم. عارف نوشته است: «دو سه سال در پای منبر میرزا حسن مشغول نوحهخوانی بوده … در عوض این که در ایران به این وسعت، چنان دایرهی زندگانی بر من تنگ شده است گه از داشتن یک اطاق گلی محروم مانده، ولی هزار شکر برای آخرت، صرف نظر از عمارات عالی که به جهت خود تدارک کرده، در آن اوقات دورهی طفولیت خانههای چندی تهیه نمودهام که هم میتوانم اجاره دهم و هم ممکن است بسیاری از دوستان خود را مجانی در آن خانهها نشانده و با کمال خجلت عرض کنم: در عوض دل ز دوست هیچ نخواهم، خانهی مخروب ما اجاره ندارد.» (دیوان برلین، ص ۶۵)
پ) منتقد در ادامهی فرضیات ذهنی خود، مبنی بر این که هدف اینجانب، زدن لعاب اسلامی به عارف بوده، از این که نوشتهام: «عارف اعتقاد قلبی و درونی خود را به مقام شامخ خاندان رسالت ابراز داشته و میگوید بر همه واجب است به سادات بهعنوان ذریّه پیامبر مکرم اسلام (ص) احترام بگذارند» انتقاد کرده و آن را گامی در جهت اسلامی کردن عارف دانسته است. اگر منتقد این جملات عارف را ندیده و یا نخواسته آنها را ببیند، وی را به آن ارجاع میدهم: «من منکر سادات حقیقی نیستم. به روح ایرانیت قصدم توهین نیست. هیچ کس نمیتواند دیگری را مجبور کند که پسر پدر خود مباش … سادات حقیقیِ صحیحالنسبِ حقیقی برماست همه قسم احترام سیادت آنها را منظور داریم.» (خاطرات عارف قزوینی، ص ۱۸۷)
ت) عجیبترین فراز نوشتهی منتقد این است که میگوید در ماجرای کتک خوردن عارف به دست نوکران سپهدار، چرا نوشتهام: «عبا و عمامهی وى پاره شد.» و از این جمله استنباط کرده است که من کلمهی «عبا و عمامه» را هدفمند انتخاب کردهام و هدف من، زدن لعاب اسلامی به عارف بوده است. وی با استناد به عارفنامهی ایرج میرزا معتقد است عارف در این زمان، عمامه نداشته و به اصطلاح مکلا شده بوده است. قضاوت و نوشتهی ایشان، از مصادیق بارز بدبینی و کماطلاعی است، زیرا:
۱) کنسرت عارف که منجر به کتک خوردن او شد در سال ۱۲۹۴ شمسی بوده و شعر ایرج در سال ۱۳۰۰ سروده شده است. بنابراین در زمان اجرای کنسرت مزبور، عارف همچنان دارای عمامه یا کلاه مولوی (کلاهی بسیار شبیه به عمامه) بوده است.
۲) بنا به عکسهایی که از عارف در سال ۱۳۰۴ در تبریز باقی مانده (۲عکس: یکی عکس تکی و دیگری با اعضای فرقهی دموکرات آذربایجان)، وی تا سال ۱۳۰۴ دارای عمامه و یا کلاه مولوی بوده است. این عکسها در کتاب خاطرات عارف قزوینی به چاپ رسیده است. بعید است که منتقد این عکسها را ندیده باشد. از وی درخواست دارم خوب به این عکسها دقت کند. آن چیزی که عارف بر دوش دارد چیست و آن چیزی که بر سر گذاشته، چه نام دارد؟
۳) منتقد نمیداند که در عصر قاجار، عبا و عمامه یکی از اجزای لباس بوده و علاوه بر روحانیون، افراد عادی و حتی تجار، بازرگانان و رجال سیاسی و اداری از آن استفاده میکردهاند. در تأیید این نظر، وی را به این نکته یادآور میکنم که حتی عکسی از ایرج میرزا (که هیچ گونه تمایل مذهبی ندارد) موجود است که عبا بر دوش دارد.
۴) به اطلاع ایشان میرسانم عبارت «عبا و عمامهی عارف پاره شد» را سالها قبل از این که من آن را به کار ببرم، در سال ۱۳۴۶ شمسی توسط حسن اعظامالوزارهی قدسی در کتاب «خاطرات من یا روش شدن تاریخ صد ساله» به کار برده شده است. افزون بر این، انتظار داشتم این ایراد توسط ممیزان وزارت ارشاد وارد میشد که چرا نوشتهام عارف با عبا و عمامه کنسرت داده است، نه توسط منتقد کتاب.
از طرح دلایل چهارگانهی بالا نتیجه میگیرم که هدف اینجانب از به کار بردن عبا و عمامه، زدن لعاب اسلامی به عارف نبوده و این توهم، ناشی از بدبینی منتقد (به دلیل طرح پیش فرضهای غلط) و ناشی از تراوشات ذهنی ایشان بوده است.
ث) اوج بدبینی و قضاوت نادرست منتقد آن جایی است که با طرح عنوان «چشمهی مضحک دیگری از مالهکشی اسلامی»، نوشتهی دکتر علی اقبالی مبنی بر این که: « پس از فوت عارف که اثاثیهی اندک و اموال بسیار ناچیز او را جمع کردند، در اطاق خلوت کوچکش که در کنار اطاق پذیرائى او در قلعه کاظم خان سلطان قرار داشت سجاده و مُهر و تسبیح یافتند که نشاندهندهی اعتقاد و محل راز و نیاز او با خداى خویش بوده و هیچگاه به آن تظاهر نمىکرده است.» را زیر سؤال برده و آن را انکار کرده است. بر این قضاوت، دو ایراد اساسی وارد است:
یا من را متهم به آوردن جملهای از زبان دکتر اقبالی نموده و یا معتقد است که دکتر اقبالی به دروغ این مطلب را عنوان نموده است. در هر دو صورت، قضاوت منتقد اشتباه است، چرا که این کتاب در زمان زنده بودن دکتر اقبالی به چاپ رسید و اگر مشکلی در آن وجود داشت، حتماً آن مرحوم به آن واکنش نشان میداد و یا آن را تکذیب میکرد. در حالت دوم نیز هیچ ایرادی متوجه من نیست، زیرا که من فقط نقلکنندهی قول دکتر اقبالی بوده و هیچ دخل و تصرفی در آن نداشتهام. با وجود این، روایت دکتر اقبالی را به دلایل زیر، بسیار قابل اعتنا میدانم:
۱) دکتر علی اقبالی (۱۲۹۰ – ۱۳۹۱ شمسی) به طوری که خود برایم میگفت، در سال ۱۳۶۰ به اتهامی غیرواقعی نظیر تبلیغ برای خاندان پهلوی به اعدام محکوم شد که با وساطت رئیس جمهور وقت که با او همشهری بود، از این مخمصه رهایی پیدا کرد. وی زندگی خود را در کتابی با حجمی حدود ۶۰۰ صفحه نوشته بود که حاوی خاطرات و مشاهدات وی از عصر احمد شاه تا آغاز پیروزی انقلاب بود و وزارت ارشاد، صدور مجوز چاپ آن را منوط به حذف بخشهایی از آن کرده بود. دکتر اقبالی ترجیح داد این کتاب هیچ گاه چاپ نشود ولی تن به زیر بار حذف جملاتی از کتاب نداد. اینها را گفتم که بدانید آن مرحوم برای خود در زندگی اصولی داشت و شخصی نبود که زبان به دروغ آلوده کند، آن هم برای موضوعی همچون نماز خواندن عارف که هیچ گونه نفعی برای وی در آن متصور نبود.
۲) در صورتجلسه و فهرستی که مدت کوتاهی پس از مرگ عارف، از اموال به جا مانده از او در همدان برداشته شده، دو تخته سجادهی جانمازی کردستانی دیده میشود. این صورت جلسه در مجلهی آینده به چاپ رسیده و منتقد را به آن ارجاع میدهم.
۳) داستان زیر، نشانهی دیگری بر قابل اعتنا بودن روایت دکتر اقبالی است، البته اگر منتقد آن را باور کند و آن را نیز از مصادیق ماله کشی اسلامی نداند: «بعد از چاپ کتاب خاطرات عارف، شخصی به نام بطحایی که در حدود ۷۰ سال سن داشت و رئیس اتاق بازرگانی همدان بود با من تماس گرفت. وی خودش را فرزند آیتالله سید علیاصغر بطحایی معرفی کرد و گفت پدرش جزو کسانی بوده که در تشییع جنازهی عارف شرکت نموده و به همین خاطر، مردم انتقاد کرده بودند که چرا وی که ملبس به لباس روحانیت بوده است، در تشییع جنازهی عارف که سگ نگهداری میکرده، شرکت کرده است. وی در ادامه برایم گفت: در نوجوانی به همراه پدرم به منزل یکی از آزادیخواهان همدان به نام میرزا احمد خان زارعزاده میرفتم. زارعزاده از دوستان نزدیک عارف و رئیس نظمیهی همدان در زمان سید ضیاءالدین طباطبایی بود که با پدرم نیز دوستی داشت. در یکی از روزهای سال ۱۳۳۵ شمسی با پدرم به منزل زارعزاده رفته بودیم، وی شروع به گفتن خاطراتی از عارف کرد و از جمله گفت که در قلعهی کاظم خان سلطان محل اقامت عارف، دو اتاق بود که درِ یکی از آنها همیشه قفل و کلید آن نیز دست عارف بود. روزی از روزها قرار بود یکی از وزرا که به همدان آمده بود، برای دیدن عارف به قلعهی کاظم خان سلطان بیاید و ما تصمیم گرفتیم آن جا را تمیز و مرتب کنیم و از عارف خواستیم کلید آن اطاق را به ما بدهد تا آن جا را نیز تمیز کنیم ولی عارف به ما گفت تا من زندهام کسی حق ندارد در آن اطاق را باز کند. ما گمان کردیم شاید در آن اطاق، وسیلهای قیمتی یا اندوختهای ارزشمند دارد که نمیخواهد ما آن را ببینیم. این داستان گذشت و مدتی بعد که عارف فوت کرد، قفل آن اطاق را باز کردیم و با بهت و تعجب دیدیم که زیراندازی حصیری و سجادهای در آن قرار دارد و عارف که به شدت از ریاکاری بیزار بوده، در آن اطاق به دور از چشم اغیار به عبادت میپرداخته است.»
آقای بطحایی در همدان حی و حاضر و از سرشناسان همدان اند، منتقد محترم میتوانند صحت این داستان را از ایشان سؤال نمایند.
۴) جملاتی که منتقد از آنها بیاعتقادی عارف به مبانی اسلامی را نتیجه گیری کرده، مربوط به سال ۱۳۰۱ است و عارف تا سال ۱۳۱۲ در قید حیات بوده است. از منتقد محترم میپرسم آیا هیچ ممکن نیست که در طی این ۱۱ سال، عارف دچار تحول روحی شده باشد؟
۵) به عنوان کسی که ۵ عنوان کتاب دربارهی عارف تألیف نموده و ۱۲ سال از عمر خود را برای شناخت وی صرف کردهام، بر این اعتقادم که عارف دارای تمایلات مذهبی بوده و این تمایلات، در ایام تبعید و انزوای همدان شدت یافته است. همچنین معتقدم مشکل عارف با اصل مذهب نبوده، بلکه کجروی، نادرستی و عملکرد نادرست برخی از متولیان مذهب در ذهن حساس وی چنین اثری بر جای نهاده و او را این چنین وادار به عصیان نموده است. در خلال نوشتههایی که از اواخر عمر عارف به جا مانده، نمونههای متعددی مبنی بر شدت یافتن تمایلات مذهبی عارف میتوان یافت. که از جملهی این موارد، میتوان به یکی از نامههای او که در دیوان وی به چاپ رسیده اشاره کرد: «… از وقتی که خودم را شناختم تا حال، همیشه علاقمند به خداشناسی بوده و عقیدهام این است که انسان در هر حال که هست، باید یک رابطهی معنوی با خدای خودش داشته باشد … »
عارف همواره مشکلات و بدبختیهایی که در زندگی دچار آن شده بود را ناشی از ناراضی بودن روح پدرش از خود میدانست. این دغدغه، نشانگر تفکرات و دغدغههای مذهبی عارف است و به طور قطع، اگر کسی دارای تفکر لائیک و غیر مذهبی باشد، هیچ دغدغهای از این بابت نخواهد داشت. جالب است بدانید مرحوم محمدعلی سپانلو نیز بر این نکته که گرایشات مذهبی عارف در اواخر عمر شدت یافته، اشاره کرد است. منتقد محترم را در این خصوص به کتاب شهر شعر عارف، به کوشش: محمدعلی سپانلو، نشر علم، ۱۳۷۵ ارجاع می-دهم.
ج) این سخن منتقد را که گفته است بعضی جملات را بدون سه نقطه و ذکر عبارت «خوانده نشد» آوردهام قابل قبول میدانم. شاید میشد روش بهتری در پیش میگرفتم تا که خواننده هم از میزان این حذفها (که از چند مورد بیشتر تجاوز نمیکند) مطلع میشد. در عین حال، ادعای ایشان مبنی بر این که حذف این جملات باعث اسلامی شدن وجههی عارف شده است را نیز قبول ندارم، زیرا حذف جملات و کلمات غیراسلامی به معنی اسلامی کردن نیست. اگر چنین قصدی داشتم، میتوانستم کل این جملات را از بیخ و بُن حذف کنم.
سخن پایانی
عنوان جوابیهام را «نقدی با عینک کماطلاعی و بدبینی» انتخاب کردهام، زیرا بر این اعتقادم که منتقد به سان شخصی که از دور دستی بر آتش دارد، در نوشتهی خود، شرایط زمان و مکانی را نادیده گرفته است. این کتاب در سال ۱۳۸۸ که مملکت پس از انتخابات ریاست جمهوری دچار بحران و تشنج بود به وزارت ارشاد برای صدور مجوز ارائه شد. به طوری که همه مطلعند، در آن دولت، سلیقهی خاصی بر وزارت ارشاد حاکم بود که اساس آن، بسیاری از کتابها در ادارهی صدور مجوز کتاب معطل و سرگردان مانده بود و با گذشت ماهها و حتی سالها جواب قانع کنندهای به مؤلفین آنها داده نمیشد. اگر منتقد محترم نمیداند و یا نمی-خواهد بداند، جهت اطلاع وی اضافه میکنم که دیوان عارف جزو آن دسته آثاری بوده است که همواره حساسیتهای فراوانی در خصوص آن وجود داشته و به همین خاطر، همواره در معرض بیشترین ممیزیها قرار گرفته است. هدف اصلی من این بوده است که راهی برای نجات کل محتوای این متن بیابم و ترجیح میدادم که این دستنوشتهها از عدم و نیستی به عالم وجود بیاید و پژوهشگران و علاقهمندان از آن بهره مند شوند، همان گونه که منتقد محترم بنا به گفتهی خود، در آن گوشهی دنیا از وجود آن برای نوشتن فیلمنامهی خود بهرهمند شده و با خواندن آنها اطلاعاتی دربارهی عارف به دست آورده است که تا پیش از آن، از وجود آنها مطلع نبوده است.
بنابراین، حذف آن موارد اندک، باعث نجات کل دستنوشتهها شد و بر این اعتقادم که حتی اگر من هم آنها را حذف نمیکردم، به طور قطع و یقین ممیزان آن را حذف میکردند و آن وقت معلوم نمیشد سرنوشت کتاب به کجا خواهد انجامید. بر همین اساس، باور دارم که این نقد، اگر چه بخشی از آن نیز قابل پذیرش باشد، از روی کم-اطلاعی از قوانین و ضوابط موجود در ایران نوشته شده و از ایشان میخواهم با وجود ضوابط و قوانین چاپ کتاب در ایران، اگر روش و راهکار بهتری برای چاپ چنین دستنوشتههایی سراغ دارند، آن را در اختیار من نیز قرار دهند تا در آثار بعدی خود از این روش استفاده نمایم.
از نقد و اظهار نظر آقای علامهزاده نه تنها ناراحت نیستم، بلکه از روشنگری و شفافسازی نیز استقبال میکنم، اما چیزی که باعث آزردگی من شد به کار بردن ادبیاتی نامناسب همچون «ماله کشی اسلامی» و «ریختن آب توبه» بود که در نوشتهی خود استفاده کرده بودند. شاید به کارگیری این ادبیات به سابقهی گذشتهی سیاسی ایشان (که ظاهراً امروز از آن هم اظهار ندامت و برائت میکنند) بازمیگردد. امیدوارم که ایشان در این خصوص، حقایق و اطلاعات بیشتری را در اختیار نسل جوان و جویندگان حقیقت قرار دهند.
با احترام ـ مهدی نورمحمدی
بدون نظر