خوابگرد قدیم

ز شمع روشن ما یاد آر…

۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
عطاءالله مهاجرانی: سال‌ها پیش، به عنوان معاون نخست‌وزیر به دفتر مهندس موسوی می‌رفتم. او برای ما هم دوست بود و هم رئیس و هم راهنما. اتاق نخست‌وزیر که دست‌کم شبانروزی ۱۷ تا ۱۸ ساعت در آن کار می‌کرد، کوچک‌ترین اتاق نخست‌وزیری بود که می‌توان تصور کرد. بر دیوار رباعی از سید حسن حسینی بود:

با گام تو راه عشق اغاز شود

شب با نفس سپیده دمساز شود.
با نام تو ای بهار جاری در جان
یک باغ گل محمدی باز شود

هر وقت قرار دیدار داشتم، باری دیگر این رباعی را می‌خواندم. در ذهنم می‌گذشت حضور مهندس موسوی، آهنگ کلام او، آرامش او مثل باغ گل محمدی ست که باز می‌شود.

نگاهی به کتابی که در دست داشتم انداخت، پرسید: گویا؟
گفتم: بله بوی درخت گویاو؟ گفتگوی گارسیا مارکز با دوست قدیمی و همکلاسی‌اش، پلینو مندوزا بود. کتاب تازه ترجمه شده بود. جلد کتاب هم خوش‌نما و خوش‌رنگ بود. با همان رنگ زرد لیمویی محبوب مارکز! مهندس موسوی به گویا ـ فرانسیس گویا هم اشاره کرد. گفتم: اتفاقاً در همین مصاحبه، مندوزا از مارکز می‌پرسد: کدام نقاش را دوست داریو پاسخ می‌دهد: گویا! (۱)

بعد رفتم نقاشی‌های گویا را هم دیدم. دریافتم که انگار مابین دنیای رنگ‌های گویا و دنیای تابلوـ‌داستان‌های مارکز نسبتی وجود دارد. انگار مارکز با رنگ می‌نویسد و گویا با کلمه نقاشی می‌کند…

ببینید! در صد سال تنهایی نوشته است: “صحرا آن چنان زرد بود که می‌توانست بازتاب اندیشه‌اش را در آن ببیند!

عکس اندیشه بر زمین صحرا افتاده است! این‌ها نشانی از میناگری‌های مارکز در جهان ادبیات است. او در این نیم قرن اخیر، سلطان جهان ادبیات بود و این سلطنت ماندگار است. به تعبیر سنایی:

بس که شنیدی سخن روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین

نامی در کنار نام‌هایی دیگر مثل جیمز جویس و مارسل پروست و از همه مهم‌تر داستایوسکی…

اکنون که پس از گذار سال‌ها، دارم همان کتاب گفتگوی مندوزا با مارکز را به زبان اصلی می‌خوانم، یاد همان دیدار با مهندس موسوی افتادم و دلم گرفت… چکونه می‌شود در خانه را به روی او بست و گمان کرد که مسئله تمام شد؟

دل همچو سنگت ای دوست، به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

دیدم، آیهالله حائری شیرازی در نامه‌ای که بسی محترمانه آغاز شده است. از مهندس موسوی و جناب آقای کروبی خواسته‌اند که شمعک را خاموش کنند!

خدمت دوست قدیمی جناب آقای حائری عرض می‌کنم، که مهندس موسوی و مقاومت و سکوت و صبوری او، شمعک نیست که خاموش شود، شمع زنده‌ای ست که او در برابر تاریکی دروغ و تزویر و ستم و بی‌رسمی و نامردمی روشن کرده است. او در تاریخ ما در جایی ایستاده است، که راه را نشان می‌دهد… همین دیروز بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: در سازمان تأمین اجتماعی که توسط قاضی محبوب نظام اداره می‌شد، ۱۷ هزار میلیارد تومان به نام یک نفر چک کشیده‌اند…یادتان باشد، قاضی گمنامی، که مآمور بود و لابد معذور، نمیری نامی، شهردار مثال‌زدنی تهران، کرباسچی را به عنوان اختلاس در اموال عمومی به زندان انداخت و دادستان کل کشور فعلی، او را به جرم اهدای ۱۴ سکه و فروش پنج آپارتمان به قیمت تمام‌شده به مدیران شهرداری به زندان محکوم کرد…

مهندس موسوی گفته بود، بایست سرنوشت یک آدم‌ربایی مارکز را خواند. به نظرم صد سال تنهایی او هم خواندنی ست، به ویژه در همان بخشی که انقلابیون بر ماکوندو حاکم می‌شوند و تنها به جرم سخنی، مخالفان خود را اعدام می‌کنند و خانه‌های آن‌ها را آتش می‌زنند…

گفتگوی غریبی ست مابین مونکادا و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا. مونکادا می‌گوید:
«نگرانی من از این است که می‌بینم تو با آن نفرتی که از نظامی‌ها داشتی، با آن همه مبارزه بر ضد آن‌ها، و آن همه تفکر در باره‌ی آن‌ها، خودت سرانجام شبیه آن‌ها شده‌ای!… اگر به همین ترتیب پیش بروی، نه تنها مستبدترین و خون‌آشام‌ترین دیکتاتور تاریخ ما خواهی شد، بلکه برای آسایش خیال خودت حتا اورسولا را هم محکوم به اعدام خواهی کرد.» (۲)

اورسولا مادر سرهنگ بود، که در برابر استبداد و بی‌رسمی‌های او فریاد می‌زد.

————————–
۱- Gabriel Garcia Marques, el odor de la guayba, conversaciones con Plino Mendoza, p: 84-85
۲- صد سال تنهایی، ترجمه فرزانه، ص: ۱۴۳ 

پ.ن
بنا به خبر سایت کلمه، میرحسین موسوی از جمعه‌ی گذشته بارها از حال می‌رود، اما زندانبانان با دو روز تأخیر و بدون اطلاع دختران میرحسین، وی را به بیمارستان منتقل می‌کنند. میرحسین پس از انتقال به بیمارستان، در خفا و بدون حضور خانواده زیر عمل آنژیوگرافی قلب قرار می‌گیرد، اما گویا با توجه به حساس بودن شرایط، پزشکان، اوضاع جسمی و وضعیت قلب وی را برای فنر زدن مساعد تشخیص نداده و گفته‌اند که قلب او آمادگی آن را ندارد.

بر سرو ایستاده سلام

 

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top