پردهی آخر
حالا دیگر آقای نویسندهی ۶۵ سالهی متولد اصفهان، در استاوانگر به خاک سپرده میشود؛ شهر کوچکی که نه فقط از نظر جغرافیا و تاریخ که از نظر فرهنگ و جامعه هم فرسنگها با سرزمین مادری او فاصله دارد. منصور کوشان ۱۴ سال در شهری زیست که باد و بارانش زبانزد است. حالا هم باد کارتهای کوچک تسلیت را از روی دستههای گل میکنَد و به دریاچهی کوچک کنار گورستان میاندازد تا برسد شاید به زایندهرود، به دست مردم سرزمینش. شاید هم باد فکر میکند نویسنده نامیراست و نزدیکان و جامعهی او نیازی به تسلاگرفتن ندارند. آیا میتوان به مرگ انسانی باور داشت که هر روز در گوشه و کنار جهان ممکن است کتابهایش ورق بخورد و نامش و جملههایش خوانده شود؟
نمایش غمناکِ واقعیت ناگزیر
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر دوشنبه ۲۴ فوریهی ۲۰۱۴ زیر سقفی کنار گورستان کوچکی در جنوب غربی نروژ، حدود صد ایرانی و نروژی برای وداع با جسم منصور کوشان جمع شدهاند. ایرانیها از کشورهای مختلف خود را برای وداع با پیکر نویسنده به استاوانگر رساندهاند. ساختمان، پشت به دریاچه و رو به گورستان است. دستههای گلی که با بدرقه کنندگان وارد میشود روی زمین، مقابل صحنه و میان نیمکتها چیده میشود. پس از دقایقی ردیفِ میانِ نیمکتها از دستههای گل پر است. روی صحنه و در وسط، یک تابوت سفید قرار گرفته، در دو طرف شمعدانهایی با پنج شمع و در سمت چپ، عکس بزرگی از منصور کوشانِ پیش از بیماری. منصور کوشان با صحنه بیگانه نیست. او نمایشهای زیادی روی صحنه برده و این آخرین نمایش اوست.شش تن از نزدیکان آقای نویسنده تابوت را حمل میکنند. بردیا و خنیا، فرزندان منصور کوشان هم در دو سوی تابوت اند. دستههای گل در دست صاحبانشان به سوی مزار نویسنده در حرکت اند. تابوت داخل گور جا میگیرد. این واقعیترین نمایشیست که دیدهایم.
دکور هوشمندانه چیده شده. موسیقی در فضا جریان دارد و مراسم نیز با فولوتنوازی یکی از ایرانیها -که در همین شهر استاد فولوت است – آغاز میشود. سخنرانیها مختصر است. هلگه لونده، رییس «شهر آزاد نویسندگان» دربارهی زندگی و فعالیتهای منصور کوشان در حوزهی ادبیات و تئاتر و تلاش خستگیناپذیر او در مسیر فرهنگ و هنر، سخن میگوید و جمشید برزگر، روزنامه نگار و از دوستان منصور کوشان، دربارهی تبعید نویسنده و دور افتادن او از نیستان سرزمیناش. پایانبخش مراسم پیش از خاکسپاری نیز اپراخوانی یک زن نروژی است. این زن و همسر ایرانیاش دوستان و همراهان منصور کوشان در همهی ۱۴ سال بوده و در ترجمه، ویرایش و چاپ نروژی رمان «محاق» نویسنده را یاری کردهاند.
شش تن از نزدیکان آقای نویسنده تابوت را حمل میکنند. بردیا و خنیا، فرزندان منصور کوشان هم در دو سوی تابوت اند. دستههای گل در دست صاحبانشان به سوی مزار نویسنده در حرکت اند. تابوت داخل گور جا میگیرد. این واقعیترین نمایشیست که دیدهایم. بردیا شعر میخواند و بلافاصله مزار نویسنده گلباران میشود. تصنیفخوانی هایده، همسر نویسنده، به همراه یکی از زنان میهمان بر سر مزار نیز توجه بسیاری از میهمانان ایرانی و نروژی را به خود جلب میکند. مضمون تصنیفها آرامش پس از مرگ است.
مراسم در یکی از خانههای فرهنگ استاوانگر ادامه مییابد. از گورستان که در اینسوی شهر است تا خانهی فرهنگ، در آنسوی شهر، پنج دقیقه با اتوموبیل راه است. باد در این شهر ۱۲۰هزار نفری، همچنان به شدت و باسرعت میوزد. داخل خانهی فرهنگ کوچک و چوبی سفیدرنگ، ایرانیها و نروژیها کنار هم نشستهاند و با چای و قهوه و ساندویچهای کوچک نروژی و حلوا و خرما پذیرایی میشوند؛ ترکیبی از فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی و نروژی چه در سخنرانیها چه در پذیرایی. آقای نویسنده هم در طول زندگی در تبعید تلاش کرد این دو فرهنگ را با یکدیگر آشنا کند. آثاری از او به نروژی منتشر شد و برخی نمایشنامههای نروژی را به صحنه برد. در گوشهای از خانهی فرهنگ ده تابلوی نقاشی، که نویسنده در هفتههای آخر عمر قلم زده، کنار هم چیده شدهاند. نقاشیها هم ترکیبی از نمادهای ایرانی و طبیعت نروژی است.
مراسم در یکی از خانههای فرهنگ استاوانگر ادامه مییابد. از گورستان که در اینسوی شهر است تا خانهی فرهنگ، در آنسوی شهر، پنج دقیقه با اتوموبیل راه است. باد در این شهر ۱۲۰هزار نفری، همچنان به شدت و باسرعت میوزد. داخل خانهی فرهنگ کوچک و چوبی سفیدرنگ، ایرانیها و نروژیها کنار هم نشستهاند و با چای و قهوه و ساندویچهای کوچک نروژی و حلوا و خرما پذیرایی میشوند؛ ترکیبی از فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی و نروژی چه در سخنرانیها چه در پذیرایی.
اینجا ۱۲ تن، هر کدام در چند دقیقه و از زوایای مختلف، به شخصیت نویسنده یا تبعید او میپردازند. بزرگترها از این میگویند که آیا نویسنده با ابزارش، که کلمه است، باید از سرزمین خود کنده شود و در غربت به زندگی حرفهای خود ادامه دهد؟ و سخنان جوانترها پیرامون این است که چرا باید نویسنده و شاعر از جوانان سرزمینش دریغ شود. در میان سخنرانها یک زن نروژی، از دوستان خانوادگی منصور کوشان، چند جمله به نروژی میگوید. کلام او دریغ و حسرت سخنرانهای ایرانی را ندارد. به تمامی دیگرگونه است: «من هفتهی بسیار غمگینی را پشت سر گذاشتهام. در دنیا شعرهای زیادی دربارهی مرگ سروده شده و اینکه مردن، برای انسان شادی به ارمغان میآورد، اما وقتی مرگ چهرهی خودش را نشان میدهد درک آن سخت است. من مطمئنم که منصور کوشان حالا به صلح و آرامش رسیده است.» آیا نویسنده در سالهای آخر عمر و در سرزمینی که آزادی آدمی را، در مقایسه با موطنش، قیمتی نیست نیز به صلح و آرامش رسیده بود؟
منصور کوشان پس از ماجرای قتلهای زنجیرهای و انتشار نام او در لیست مرگ نویسندگان، دیگر به کشور خود بازنگشت و جلوی انتشار کتابهایش نیز در ایران گرفته شد. اما در اینسوی جهان آثار او همچنان به فارسی منتشر میشد. حسین ستاره، ناشر آثار منصور کوشان، در اینباره به فارسی سخنانی میگوید و جملههایش در جمع میهمانان به نروژی ترجمه میشود: «سختترین چیز برای یک نویسنده این است که نتواند کتابهای خود را منتشر کند، چون تنها راه ارتباطی او با آینده قطع میشود. این وضعیتِ منصور کوشان بود. ما در انتشارات خود توانستیم امکان نشر آثار او را فراهم کنیم تا چیزی به نام مرگ برای او وجود نداشته باشد. در روزگاری که امکان نشر آثار او در داخل ایران وجود نداشت ما توانستیم شرایطی به وجود بیاوریم تا ارتباط خوانندگان منصور کوشان با او قطع نشود.»
منصور کوشان پس از ماجرای قتلهای زنجیرهای و انتشار نام او در لیست مرگ نویسندگان، دیگر به کشور خود بازنگشت و جلوی انتشار کتابهایش نیز در ایران گرفته شد. اما در اینسوی جهان آثار او همچنان به فارسی منتشر میشد.
حسین رحمت، داستاننویس و از دوستان منصور کوشان نیز دربارهی آخرین دیدارش با نویسنده متنی میخواند. او حسرت «زنجیر از همگسستهی یاران» را میخورد. عباس شکری، نویسنده و مترجم ساکن نروژ و گردآورندهی «واهمهی نوشتن» – کتابی که در نکوداشت چهار دهه فعالیت ادبی منصور کوشان به تازگی منتشر شده است- درباره ی مبارزهی کوشان با سانسور سخن میگوید و دربارهی غربت نویسنده در سالهای آخر زندگیاش. او که ۱۴ سال پیش از طرف خانهی آزادی بیان و انجمن قلم نروژ منصور کوشان را برای یک سخنرانی به اسلو فراخواند، میگوید حالا عذاب وجدان دارد و نمیداند آیا این که مسبب دوری نویسنده از موطنش شده، کار درستی بوده یا نه. او هم حسرت میخورد. فاطمه کاظم تبریزی، از دیگر دوستان منصور کوشان، دلنوشتهای را میخواند که پیشتر برای آقای نویسندهی در بستر بیماری خوانده است.
در میان ۱۲ سخنران، دو جوان که در چهار سال اخیر از ایران مهاجرت کردهاند از زاویهای متفاوت به موضوع تبعید نویسنده مینگرند. مهدی اورند، روزنامهنگار معتقد است منصور کوشان نه از خاک خود، که از نسل نویسندگان و شاعران متولد اواخر دههی پنجاه و اوایل دههی شصت دریغ شد؛ نسلی که تعداد زیادی از الگوهای خود را به خاطر خفقان از دست داد. خفقانی که زمینهساز مهاجرت و تبعید و مرگهای زودرس شد. محمود ولیبیگلو نیز که از مهندسان ایرانی نروژ است میگوید به خاطر ادای دین به شخصیتی در مراسم حاضر شده که سالهای جنگزدهی کودکیاش را با «چشم چشم دو ابرو» شیرین و به یادماندنی کرده است. نویسندهای که خود با مشکلات زیادی از جمله نداشتن آزادی در انتشار کلمه مواجه بود و در سرزمین خود زیستِ حرفهای نداشت اما سعی کرد امید و شادی را در دل کودکان اواخر دههی شصت و روزگار جنگ، شکوفا کند. سخنان او بخشی از یک شعر منصور کوشان را در یادها زنده میکند: «انسانی را میشناسم عاشق در گل/ باغ را نه برای باغ/ در وسوسهی شکفتن میخواهد»
سرطان نام دیگر دلتنگی است
آسیه امینی، شاعر و روزنامهنگار که مهمان دیگر «شهر آزاد نویسندگان» در نروژ است، در روز مرگ منصور کوشان شعر کوتاهی به نروژی نوشت. «ما میگوییم سرطان/اما گاه نام واقعی دیگری دارد/ دلتنگی» منصور کوشان در سالهای آخر عمر خود در اتاق کوچکی در کتابخانهی مرکزی شهر استاوانگر به کار مشغول بود. مجلهی «جُنگ زمان» را به هر دو زبان منتشر میکرد و گاه مقاله و یادداشتی به فارسی مینوشت. ابزار او زبان و ادبیات فارسی بود و نوشتن به زبانی که او پس از نیمقرن زندگی، با آن آشنا شده بود سخت مینمود. اگرچه میتوانست مترجم داشته باشد و نوشتههایش را به نروژی منتشر کند اما ترجیح او نوشتن به زبان مادری برای مردم سرزمین مادریاش بود. روزی در همان اتاق کوچک بالای کتابخانه گفت که در ابتدای ورودش به نروژ به او گفتهاند میتواند شهر یا کشور دیگری را برای اقامت انتخاب کند اما انتخاب او همین شهر کوچک استاوانگر بود و دلیلش هم آرامش این شهر. آقای نویسنده در سرزمین خود و در دورههای مختلف، کوران حوادث را پشت سر گذاشته بود و دنبال جایی برای نوشتن در آرامش و آزادی میگشت. اما آفتاب جای جدید، کمجان بود؛ دوستان، همراهان و مردم سرزمیناش را نداشت؛ در کوچه همیشه باد جریان داشت و در هوا کلمههای زبان و اندیشهی نویسنده جاری نبود؛ تعدادی از دوستانش کشته و تعدادی دیگر در گوشه و کنار جهان پراکنده شده بودند و ذهنش پر از خاطرات خفقان و طوفان بود. شاید همهی اینها دست به دست هم داد تا او در عین سلامت به یکباره سرطان دلتنگی بگیرد و پیش از خمیدهشدن قامتش، به مرگ زودرس دچار شود. اگرچه خود او نمیخواست دلتنگ باشد و در آخرین شعرخوانی، با حنجرهای خسته از بیماری خوانده بود: «میخواهم دلتنگ نباشم/ میخواهم چشمهایم برای دیدن رؤیاهایم تیره و تار نباشد»
لیلا ملکمحمدی ـ ۶ اسفند ۱۳۹۲ _ [بازنشر از مجلهی تابلو +]
بدون نظر