پروندهای کوچک برای «رمان ثانیهها» نوشتهی محمدرضا فیاض
زخمخوردهی خیانت زمان
مینا حسیننژاد
محمدرضا فیاض با وجود متولد شدناش در دههی ۶۰، در رمان «ثانیهها» به سراغ پیرمرد خوشلباس و ثروتمندی میرود که در آستانهی ۷۰سالگی است و قصد بازنشستگی دارد. او تا پیش از این مدیر یک مدرسهی غیرانتفاعی و یک کلاس کنکور پولساز بوده است. این مهندس قلابی –جمشید دلفانیان- ؛ که از عالم و آدم و نبات و حیوان و حتی خودش هم بیزار است قصد دارد تا با «زمان» که از مضامین اصلی رمان ثانیههاست دربیافتد و جنگی را با آن شروع کند و در آخر رمان میبینیم که «زمان» او را به خاک سیاه مینشاند و فقط تنهایی و حسرت خوردن برای مرگ را پیشکشاش میکند.
مهندس نسبت به تمام داشتههایش بیحس شده است و دیگر علاقهای به آنها ندارد. از زن پر حرف و بیملاحظهاش بیزار است، پسرش میثاق به عقیدهی او احمقی بیش نیست و حتی مرگ عزیزترین دخترش مینا نیز حسی در او بوجود نمیآورد و سند کلاس کنکور و مدرسه را هم یکسره به میثاق میبخشد تا به خودش ثابت کند که حتی ثروت دنیوی هم دیگر برایش ارزش خاصی ندارد. در مغز او همیشه دو مدیر حکمفرمانی میکردهاند. مدیر عاقل و مدیر احساساتی. او در بیشتر این سالها به حرفهای آن مدیر عاقل گوش کرده است. زن گرفته، بچهدار شده، ثروت اندوزی کرده و هزار چیز دیگر ولی امروز میبیند که حتی بودن یا نبودن یک کدام از اینها فایدهای برایش ندارد.
او به سراغ نداشتههایش میرود. سیمین، عشق دوران جوانیاش به تازگی از آمریکا برگشته و مهندس وقتی سیلی سخت زمان را بر صورت سیمین میبیند ترس برش میدارد. سیمین پیرزنی شده که به طور کامل مشاعرش را از دست داده. مهندس که دیگر ترس از آبرو برایش معنایی ندارد، با خواهر زادهی جوان سیمین –مهناز- رابطه برقرار میکند تا به واسطهی او هم به وصال سیمین برسد و هم خودش را بسیار جوان احساس کند. آخر مهناز شباهت بسیار زیادی به جوانیهای خالهاش سیمین دارد. اما مهناز هم همانند مهندس، از زمان میترسد و دلش نمیخواهد هیچوقت پیر و فرسوده شود.
مهندس در کند و کاو گذشته، سراغ رقیق قدیمیاش حبیب هم میرود و او را در آسایشگاه پیدا میکند، و حبیب هم چند روز بعد خودش را با طناب دار از بین میبرد. شوک نهایی “زمان” به مهندس جایی اتفاق میافتد که او با حلقهای به نزد مهناز میرود تا به او پیشنهاد ازدواج بدهد ولی با چند خط نامه مواجه میشود و مهنازی که از ترس پیر شدن دست به کار شده و خودش، خودش را از بین برده است.
حالا مهندس قلابی و مطرود خانواده تنها در اتاقش دراز کشیده است و حسرت مرگ را میخورد. ولی “زمان” به همین راحتی به او اجازهی چنین کاری نمیدهد. خواستهی مرگ خواستهی بزرگی برای مهندس است و مهندس هم اینقدر دل و جرات ندارد که خودش دست به عمل بزند و خودش را نابود کند. او بازیچهی زمان و ثانیههاست. دیگر خودش هم چارهای ندارد که در تنهایی با انبوهی خاطرات تلخ و که در قالبی نمادین در جعبهای سوزانده میشوند در اتاقش دراز بکشد و به زمان التماس کند تا بیاید و جان او را هم بگیرد. ولی بازیهای «زمان» با او تمامی ندارد. او به حکم ترسو بودن و جسارت نداشتن باید آنقدر در تنهایی بماند تا روزی که «زمان» دست به کار شود و او را هم به عالم مردهها سرازیر کند.
این مطلب پیش از این در مجلهی تجربه منتشر شده است
گفتوگویی کوتاه با محمدرضا فیاض
وقتی پنج شش سال پیش موج نویسندگان متولدین دههی شصت به عرصهی ادبیات داستانی وارد شدند، اتفاقا یکی از دلایل اقبال مخاطب به آنان این بود که از خودشان مینوشتند، از نسل خودشان. که گاه حتی این رمانها به خاطرهنویسی نزدیک میشدند. چه طور شد شما این قدر با همنسلانتان فاصله گرفتید و مردی هفتاد ساله را قهرمان رمان خودتان قرار دادید؟ این مسئله یک جور خلاف مد روز حرکت کردن بود؟
راستش وقتی که من این رمان را شروع کردم، هنوز موج انتشار رمانهایی که نویسندههاشان هم سن و سال من بودند آن چنان به راه نیفتاده بود یا حداقل در آن زمان من اطلاعی از وجودشان نداشتم. در مورد نویسندههای دههی شصتی باید بگویم که دقیقا همین طور است. یعنی این که کسانی که متولد این دهه هستند و خرده خاطراتی از جنگ هم دارند به نظرم حرفهای تازه، زیاد و جذابی برای گفتن دارند که میتواند خمیرمایهی تعداد زیادی رمان و داستان باشد. با این وجود من سراغ مسائل جوانان این دوره نرفتم. علت اصلیش هم شرایط من در آن زمان و شاید نوع نگاهم به جهان بود. من این رمان را در بیست و شش سالگی شروع کردم و به گمانم این سن (یا شاید هم زودتر)، سنی است که بنا به اعتقادات خیلیها دیگر آدم وارد زندگی بزرگسالی میشود. دیگر جوانی به آن معنای تین ایجری مطلقا تمام شده است و حالا زندگی اصلی شروع شده. این کمی آدم را به فکر فرو میبرد. چون دوران جوانی به معنای لذت بردن صرف از زندگی تمام شده. و وقتی آدم برمیگردد و فقط با یک گذشتهی لاغر مواجه می شود با ترس با خودش میگوید که دوران جوانیاش با آن همه دبدبده و کبکبه که برایش داستانها گفتهاند و فیلمها ساختهاند به این سادگی تمام شد. وای به حال دوران یک نواخت بزرگسالی که دیگر قرار است خبری از افت و خیز و هیجان جوانی هم نباشد! سوالی که به ذهن آدم میرسد این است که حالا چه می شود اگر همین «من» بیشتر عمر کند و برسد به اواخر عمر طبیعی انسان. آن وقوت چه قدر دیدگاهش نسبت به دنیا تغییر میکند و چه قدر با دیدگاهش در دوره جوانی تطابق دارد؟ آیا معنایی در زندگی پیدا کرده و آیا معنای پیدا شده در طی این همه سال تغییری کرده؟ در یک جمله این که ایده ثانیهها از این سوال پیش آمد که چه میشد اگر این احساس من نسبت به گذشته بسط پیدا میکرد به یک زندگی نسبتا طولانی. امیدوارم توانسته باشم جواب سوالتان را داده باشم.
تا حدی! … مهندس در رمان تو مهمترین حسرت زندگیاش عشق است. تو در رمان و در زمان حال این عشق را در نهایت اضمحلال نشان دادهای. خیلی از نویسندهها این حسرت را با مرگ معشوق نمایش میدهند. عدهای هم با نفرت معشوق از عاشق و یا برعکس. در رمانهای مدرن هم با دچار شدن معشوق به روزمرگی. مثلا معشوق بعد از چهل سال، مادر چهار تا بچه است و اصلا فرصت ندارد به علایق سالیان گذشتهاش فکر کند. اما در رمان ثانیهها، معشوق فقط یک تکه گوشت است. وجود دارد و ندارد. خودت به این مسئله چگونه نگاه میکنی. چرا برای مهندس چنین سرنوشتی به وجود آوردی؟
شاید این هم برمیگردد به نگاه من به عشق. به نظرم مضامین اصلی این رمان در درجه اول زمان و در درجه دوم عشق است. هدف من هجو عشق به معنای متداولی که امروزه از آن یاد میشود بوده. قطعا بیان موقعیتی که غلیان و فوران احساسات عاطفی انسان به اوج خودش میرسد باید جذاب و زیبا باشد اما به نظرم به به و چه چه کردن به تکرار حرفهایی که در گذشته به بهترین صورت خودش در آثاری مثل لیلی و مجنون یا رمئو و ژولیت کار شده نمیتواند کار ارزندهای باشد خصوصا اگر این داستان بخواهد در پس زمینه زندگی رایج و روزمره یا رئال بشری ارائه بشود. غیر از آن بیان این احساسات در غالب کلمات و عبارات تازه، دردی از بشر امروزی دوا نمیکند. مگر افراد جوان یا کسانی که دقیقا در همان زمان دست به گریبان مسائل عاطفی هستند. امروز آن قدر پیچیدگی زندگی بشر به چشم میآید که انتظار میرود دیگر مضامین عاشقانه به معنای کلاسیک و ساده آن بازتکرار نشود یا اگر میشود کمی با عمق بیشتر و زاویه دید متفاوتتر بررسی شود.
برگردیم به سوال شما. این که چرا باید معشوق یک موجود بیاحساس و بیرنگ و بو باشد. یک ایراد اساسی من به عشق و داستانهای عاشقانه بها ندادن به شخصیت زن است. این که زن همیشه باید به مثابه یک بت، یک عروسک زیبا به تصویر کشیده و ستایش بشود. به نظر شما تحقیر و توهینی بزرگتر از این به زن وجود دارد؟ این که بدون توجه به خلق و خوی انسانی یک فرد فقط به ستایش و پرستش لب قرمز و طرهی معوج موی یک آدم بپردازیم؟ آیا اساسا معشوق هیچ فضیلت اخلاقی خاصی نداشته که عاشق را شیدای خودش بکند؟ آیا مثلا چیزی به نام ضریب هوشی معشوق اهمیتی در این فرایند دارد؟ حساب کنید که تا الان چند کتاب نوشته و چند فیلم ساخته شده که پسری در نگاه اول عاشق دختری ساکت و محجوب اما بینهایت زیبا میشود که باد موهایش را چپ و راست میکند. بیننده یا خواننده به قدری به تخیل یا تماشای چنین معشوق منفعلی عادت کرده است که هیچ وقت از خودش نمیپرسد که این معشوق قصه چرا شخصیت ندارد؟ چرا رفتار و خصوصیت اخلاقی ندارد؟ به جای آن مخاطب صبر میکند تا ببیند که آخر داستان عاشق به معشوق میرسد یا خیر. شاید این انفعال سیمین سمبلی از انفعال یک معشوق مصطلح و مرسوم باشد.
برتراند راسل جملهی معرکهای دارد. میگوید: «با بیشتر زنان میتوان شبی را تا به صبح خوابید اما اندک زنانی وجود دارند که بشود تا صبح با آنان بیدار ماند.» تا راسل را هم مشمول نگاه سنتی به زن نکردید بگذارید بپرسم چرا مهناز که از آن دخترهایی است که اتفاقا شبهایی را میشود تا صبح با او بیدار بود، دست به خودکشی میزند؟ آیا هیچ مردی وجود نداشته تا او را کشف کند؟ عاشقش شود؟ احترام به زنان حتما باید به سرشکستگی مردان بینجامد؟ سرنوشت غمباری برای مهندس رغم زدهاید. در جوانی با دختری آشنا میشود که باد موهایش را چپ و راست میکند و در پیری با دختری که خصوصیت و رفتار اخلاقی دارد. و هر دو نافرجام. آیا زمان این قدر قاتل است؟ زمان بزرگترین قاتل عشق است؟
داستان مهناز به کلی با سیمین فرق میکند. همان طور که اشاره کردید شخصیت مهناز ویژگیهایی دارد که یکی از بارزترین آنها بوالهوس بودن او است. شاید مهناز اصلا به دنبال کشف شدن نبوده یا اگر در میانسالی به دنبالش بوده آن را زیر سایه یک زیبایی نامیرا طلب میکرده. مهناز در واقع بازتولید چهرهی معشوق قدیمی است و این اولین انگیزه برای گرایش مهندس به او بوده. هدف اصلی مهندس پیدا کردن معنا از یک عمر زندگی است و چه بسا این معنا، به فرجام رساندن یک عشق ناتمام باشد. عشقی که انتظار میرفته معنایی عمیق و اساسی به زندگی او بدهد. از سر و شکل این رابطه غیر عادی مشخص است که این معنا قرار نیست به صورت خودجوش در زندگی او به وجود بیاید بلکه قرار است به زور در زندگی او چپانده شود.
از طرف دیگر، دلیل اصلی جذاب بودن مهندس برای مهناز دیدن یک آدم به ته خط رسیده است که اتفاقا به لحاظ یاس و سرخوردگی بسیار برایش قابل درک است. اگر عمر مهندس در حال تمام شدن است، زیبایی مهناز هم دارد تمام میشود. این دو عوامل اصلی برای پیشبرد زندگی برای اینها بوده. مهندس یک زندگی باری به هر جهت داشته و مهناز عادت کرده بوده به آن که همیشه در هر جمعی بدرخشد و مورد توجه قرار بگیرد و دور و برش شلوغ باشد. اما برای این دو آدم هر دو عوامل اصلی برای جذاب بودن زندگی در حال تمام شدن است.
پس همان طور که زمان قاتل عشق است، آیا ممکن است عشق نیز قاتل زمان باشد و گذر ثانیهها را برای ما نه تنها ممکن، بلکه لذتبخش کند؟
به هر حال عشق به آن معنای داغش هم تاریخ مصرف معینی دارد. آن آتشفشان احساسات بین دو نفر که معلوم نیست چند درصدش بابت غریزه است، بالاخره بعد از مدتی متوقف میشود. به فرض اگر همه چیز خوب پیش برود، نهایت عشق میشود تشکیل یک خانواده. میشود مثل علاقه دو برادر به یکدیگر. آیا علاقمندی در این سطح باعث میشود که از گذشت زمان غافل بشویم؟ من بعید میدانم. در دوران کوتاه فوران احساسات، طبعا به انسان خوش میگذرد و خب تمرکز کوتاه مدت باعث میشود که از همه چیز من جمله گذشت زمان هم غافل بشود. اما سوال اینجاست که اگر کلی به قضیه نگاه کنیم، آیا نمیرسد زمانی که باز یادمان بیاید عمر در حال گذر است؟
و سخن آخر؟
حرف آخر در مورد مضمون است. من فکر میکنم علیرغم صحبتهایی که در مورد تمام شدن مضمونهای قابل کار کردن میشود، هنوز جای پرداخت در مورد بسیاری از مضامین در دنیا و به خصوص در کشورمان خالی است. مضامینی که وجودشان تا امروز احساس شدهاند اما هنوز زیر و زبرشان در طی نوشته شدن آثار ادبی مکتوب آن طور که باید دیده نشده است. خصوصا آن که فکر میکنم در عصر حاضر الگوی فردی زندگی و تجربیات شخصی انسان او را در مسیر دست و پنجه نرم کردن با مضامین خاصی میاندازد؛ به گونهای که هر فرد در مواجهه با مضمون و مضامین خاصی از زندگی تخصص و تبحر پیدا میکند. به نظرم وظیفهی هنری و ادبی هر نویسنده آن است که زوایای پنهانی آن مفهوم را برای همنوعان خودش واکاوی کند. امیدوارم که در آینده، من و نویسندههای هم نسلم اعتلای ادبی آثار خودمان را به جای جستجو در به کارگیری تکنیکهای فرمی و زبانی پیچیده در توجه مضاعف به مضامین نو بیابیم و به امید آن که در آینده نزدیک، ادبیات داستانی کشور مانند سینمای آن، جایگاه جهانی خود را در بین آثار فاخر پیدا کند.
یکی از نسل آقای دولتآبادی
دانیال حقیقی
اهمیت ناطور دشت بیشتر از هولدن کالفیلد، تخیل نویسندهای است که خطر میکند و نوجوان پرشور دل صافی را طرح میریزد که میشود یکی از محبوبترین پسرهای دنیای کتابها. که دخترها همیشه به پسرها پیشنهاد میکنند: یه کم از هولدن کالفیلد یاد بگیرد!
و شاید کار نویسنده هم همین باشد. این که دنیایی دیگر را و هستی دیگری را به این روزهایمان ضمیمه کند، تا باشد هولدن کالفیلدی که از او یاد بگیریم.
بزرگتر که شدم یکی از آدمهایی که به جهانهای موازی تعلق داشت و بسیار از او آموختم والتر وایت یا همان هایزنبرگ سریال برکینگ بد بود. چیزی که در این شخصیت وجود دارد به هیچ رو باور پذیری یا سایر کیفیتهای رئال بازهای وطنی نیست، که تخیل است.
تخیل کار آرتیست است. قدرت اوست، مثل سوپرمن که میتوانست پرواز کند، نویسنده میتواند تخیل کند و آن قدر جسور هست که آن را برای به اشتراک گذاشتن با دیگرانی که سوپرمن نیستند به کلمه و روایت دربیاورد.
محمد رضا فیاض، یکی از همینهایی است که بلد است پرواز کند. پرندهی فرهیختهای که ما را به یاد سلینجر میاندازد، ما را به یاد مارک تواین میاندازد که در میان سالی داستان نوجوانی را روایت کردند. با این تفاوت که محمدرضا در بیست و چند سالگی داستان یک هفتاد و دو ساله را نوشته است. ( من احساس می کنم پیرمرد هفتاد دو سالش باید باشد، تصویر ذهنی ای هم که از او دارم بسیار شبیه به محمود خان دولت آبادی است.)
سوال: اهمیت این پروازِ با اعمال شاقه در چیست؟ جواب: در ایجاد آگاهی.
آگاهی فقط دانستن تاریخ فلسفه یا دانستن تفاوت نئولیبرالیسم و مکتب اطریش نیست. آگاهی بیشتر از آن که دانستن اینها باشد فهم سرشت زندگی است. اهمیت ادبیات و به طور مشخص رمان، شاید همین است.
از دههی هفتاد به بعد که علم شروع کرد به جزئینگریِ در امور، باعث شد تا تاثیر مشخصی هم روی سوپرمنهای دانشگاهی بگذارد که گاهی در حوزهی زندگی (بخوانید ادبیات) هم قلم میزنند. یعنی برخی از نویسندهها شروع کردند به جزئی نگری در سرشت یک نسل از خلال واکاوی سرشت یکی متعلق به آن نسل، برای آن که از سرشت زندگی دریافت بهتری داشته باشند.
ثانیهها، دقیقا یکی از همین جزئینگریهاست که ثانیه به ثانیهی زندگی کسی از نسل آقای دولت آبادی را میکاود. و به ایجاد درک این که ما در این روزگار و نسلی که به آن تعلق داریم چه میزان با نسل ایشان تفاوت داریم بسیار کمک میکند. که خودآگاهی است. درک آهنگ زیستنشان، رفتارشان و صبرشان و انفجارهایشان که در هر ثانیه حضور دارد و برایش تصمیم گرفته میشود، چشماندازی میسازد تا مثلا خود را با آن مقایسه کنیم، و از لابهلای ثانیهها به درک فاصلهها برسیم. جدای از اینها تصویری از آینده برایمان ترسیم میکند. از زوالی که دیر یا زود میرسد.
رمان ثانیهها یکی از بهترین رمانهایی بود که در این سالها مرا وادار کرد برایش وقت بگذارم. داستانی از یک زندگی معاصر، از یک وضعیت معاصر، با شخصیتی که از دل تاریخ میآید و بیحاصلی وضعیت امروز را برنمیتابد. دیوانه میشود. من ثانیهها را در کتابخانهام نگه میدارم و هرازگاهی به آن سر میزنم، شاید بیشتر به خاطر زبان رمان، که شخصیت دارد و مثل زبان بسیاری از نویسندههای هم نسلم از جمله خودم آن قدر ضد گلشیریطور نیست.
بدون نظر