دم غروب پنجشنبه است. میرحسین در این عکس لبخند میزند. من اما هر چه میکنم، جلو این اشکهای گرم را نمیتوانم گرفت. اختیار صبوری و طاقتآوریِ این دو سه هفته از کفم رفته است. دوستی با ایمیل، خوابگردِ هشت سال پیش را به یادم آورده که بامداد ۴ تیر ۱۳۸۴ نوشته بودم “گرامی باد پیروزی جهل بر ظلم!” خواسته در بارهی فردا چیزی بنویسم.
فردا قرار است چه بر چه پیروز شود؟ چه باید بنویسم؟ از فردا دیگر چه میتوان نوشت وقتی رئیسجمهور ما را در حصری ستمکارانه و ناجوانمردانه حتا از حال مردم خویش هم بیخبر نگه داشتهاند؟ برای فردا چه میتوان نوشت یا تیتر زد وقتی تیتر پیروزی چهار سال پیش میرحسین هنوز پشت در چاپخانهی مردم خاک میخورد و این همه تیتر حصر و حبس و شکنجه و خون و بیداد و فقر و چپاول به خبرنامهها امان نمیدهند؟ فردا برای من نه روز مشارکت در مشروعیتبخشی به نظام است، نه روز انتخاب رئیسجمهور. من رئیسجمهورم را چهار سال پیش برگزیدهام. فردا برای من روز انتخابات نیست، فقط روز حفاظت از دمدستترین سرمایهی سیاسیمان «نهاد صندوق انتخابات» است تا آن را هم بیزحمت به یغما نبرند. و روز آبیاری بزرگترین سرمایهی اجتماعیمان، «امید».
نه، برای فردا هیچ نمیتوانم از این انتخابات دردناک نوشت، جز از همان که میرحسین میفرمود و مینوشت:
“زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی که سرنوشت خود را به بود و نبود کسان پیوند زدند سرانجام ـ حداقل با فقدان او ـ سرخورده شدند… مردمی که میخواهند سرپای خود بایستند و حیاتی کریمانه را تجربه کنند، جا دارد که از نخستین قدمهایی که به ناکامیشان میانجامد با بیشترین دقتها پیشگیری کنند.” (از بیانیهی سیزدهم میرحسین)
نه، فردا برای من روز انتخابات رئیسجمهوری نیست، که چه بر چه پیروز میشود یا که بر که. یا اصلاً نام چه کسی را باز متقلبانه و کودتاگرانه بر خواهند کشید. فردا در پای صندوق هم ـ که سبزپوش خواهم رفت ـ برای من روز میرحسین است. با همین نگاه امیدبخش، با همین لبخند معجزهگر و با همان بیان صمیمانه و دلربا که میگفت:
“مردم ما میتوانستند با بدبینی و ناامیدی حوادثی شبیه به آنچه را که در جریان انتخابات گذشته با آن روبرو شدیم پیشبینی کنند و به صحنه نیایند. آیا آنان اشتباه کردند که به این پیشبینیها اعتنا نکردند؟ نه! آنان به مقتضای روح امیدی که هستهی درونی هویت ملی ما را شکل داده و ما را در طول هزارهها زنده نگه داشته چنین کردند. بهویژه با جوانان میگویم که اگر میخواهید ایرانی باقی بمانید از شعله امید در سینههای خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن میکند و جان هر کسی را که هنوز ایرانی باقی مانده است در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزار درمیآورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند.” (از بیانیهی نهم میرحسین)
چگونه میتوان این سطرها را خواند و اشک نریخت برای هزارمین غروب و به پرواز درنیامد برای هزارمین صبح روشن فردا؟
بدون نظر