پروندهی چند نگاه به چند رمان جوان
مقدمه: میدانم خیلی از خوانندگان خاطرات خوبی از خواندن رمانهای «احتمالا گم شدهام»، «یوسفآباد، خیابان سی و سوم»، «رگ سرخی بر تن بوم»، «زیر آفتاب خوشخیال عصر»، «یکشنبه» و «عروسکساز» دارند. خیلیها هم هستند که از خواندن برخی از این رمانها خاطرهی خوب و از خواندن برخیشان خاطرات بد و یا خیلی بد دارند. و بدون شک کسان پرشماری هم هستند که از خواندن هیچ کدامشان هیچ خاطرهی خوشی ندارند.
همین طور نشسته بودم و با خودم فکر میکردم در یک سال گذشته چند رمان دیگر هم درآمده که من به اندازهی رمانهای بالا دوستشان داشتم. طبیعی هم هست. چون شاهد نوشته شدن لحظه به لحظهی آنها بودهام. شاهد هراسها، غمها، شوقها و حسرتهای نویسندگانشان. بعد فکر کردم چه خوب است آنها را به کسانی که علاقهمند به خواندن رمان از نسل جدید نویسندگان هستند، معرفی کنم.
بماند که بسیاری رمان از رماننویسهای دیگری هم بود که هیچ کم از این رمانها نداشتند اما در راهروهای ارشاد سوختند. در آستانهی سال نو از خداوند بزرگ برای تمام نویسندگانشان طلب قوتِ پیگیری راه هنرمند بودن در این روزهای جمهوری اسلامی دارم؛ راهی بسیار سخت و شیرین.
خلاصه آن که در ادامه چند رمان معرفی میکنم. البته من غیر معرفی نویسندگان و اندکی دربارهی رمانها صحبت دیگری نمیکنم. از سایر دوستان خواهش کردم چند خط در معرفی هر رمان بنویسند و سر آخر هم خودم چند جمله در مورد داستاننویسی و داستاننویسان این نسل نوشتهام.
***
مهدی متولد ۱۳۶۷ است. کارشناسی جامعهشناسی دارد و خودش را برای کارشناسی ارشد همین رشته آماده میکند. طلبهی سال دهم تحصیلات حوزی (یا همان درس خارج) هم هست. تنها، به نظر من دستاورد بسیار عزیزی از رمان دینی است؛ نزدیک کردن دغدغههای دینی با هنر رمان. همان چیزی که این روزها به نام سبک زندگی دینی از آن یاد میشود، در این رمان رنگ هنر به خود گرفته است. از مهدی گلهمندم که پس از تنها، رمان بعدیاش را هنوز شروع نکرده است.
سینا دادخواه چند ماه پیش نقدی بر این رمان در سایت فیرزوه منتشر کرد که در این جا بخش اندکی از آن را میآورم. اگر به موضوع علاقهمند شدید میتوانید کل متن سینا را بخوانید.
خدایا روشنش کن
دربارهی رمان تنها
سینا دادخواه
نویسنده به «تنهایی» سویهای حماسی میبخشد تا بتواند حرفهای مهمتری به مخاطب بزند. قهرمان رمان سهیل بیستوسه ساله، سفری معنایی از کودکی تا اوج جوانی و از شیراز و ییلاقات شمال فارس تا تهران و شمال را درمینوردد تا بفمهد راز تنهایی در چیست و در نهایت بارش را به شیوهی خودش به سرمنزل مقصود میرساند. برایم عجیب است که چگونه رمانی که اساسا «نابودی» را در مرکز ثقل خود قرار داده، اینقدر سبک و روان روایت میشود. تصادف و به کما رفتن فرشته، خاطرات مرگ پدربزرگ و مادربزرگ، خودکشی عموجواد، اختلافات خانوادگی، دور شدن از خانواده و… هجوم این همه تلخی به صفحات رمان به هیچوجه ما را از خواندن بازنمیدارد. گویی رمان اکسیری برای ورق زدنش دارد. یک جور گذر کردن و نماندن تویش است که آدمی را دلخوش میکند. انگار نویسنده همراه ما شعر معروف سهراب را زمزمه میکند: «نه تو میمانی و نه اندوه و نه هیچیک از مردم این آبادی…»
تعریف نویسنده از تنهایی چیست که ما را وادار به کشفوشهود میکند؟ سهیل در جایی از رمان درمییابد که نقطه مقابل تنهایی «حمایت» است. با رجوع به خاطرات کودکی این را درمییابد. آنجا که شکر توی باک موتور شاگرد نانوا ریختند و موتور مثل موشک شلیک شد و رفیقش تنهایش نگذاشت هنگام بازخواست. آن جا که خواهر تازهعروس جلوی داماد ایستاد به خاطر داد زدن سر برادر. خاطرات به زمان حال هم نشت میکند. فرم رمان به گونهای است که در فصل اول نمایهی خردهقصههایی که قرار است در فصلهای بعد روایت شود به مخاطب داده میشود. رمان پیش نمیرود بلکه فرو میرود در اعماق خاطرات تا معنایی برای زندگی و تنهایی بیابد.
«فرشته» عشق پاک کودکی برای «حمایت» از سهیل علیرغم محدودیت راهی تهران میشود تا در نمایشگاه عکس او شرکت کند و آن اتفاق دلخراش برایش میافتد. «پونه» دختر تئاتری او را به وادی دلپذیر آرتیستها دعوت میکند. اما برای پسری که محرم و نامحرم سرش میشود و مشروب خوردن را مساوی آدم نبودن میداند معنای حمایت باید بار معنایی خیلی بیشتری داشته باشد. سهیل در نقل ماجراجوییهای بچگی دائم با «نیستی» دستوپنجه نرم میکند. گنجشک دارد پرواز میکند، تو سنگ میزنی و دیگر گنشجک نیست. برهای جلوی آغل گوسفندهای مادر سرگردان میماند چون مادرش مرده. در ایام نوروز پدر بزرگ میمیرد. بچهها مسابقهی پرتاب سنگ به مترسک برگزار میکنند. و در دراماتیکترین خاطره سهیل و فرشته با ورود به غار تنهایی عموجواد آنجا که با پیکر عمو که اقدام به خودکشی کرده روبهرو میشوند، رقم میخورد.
رمان سیری حلقوی را طی میکند تا بفهمد بعد از تمام این جراحات نازدودنی چگونه باید با «آدم بودن» کنار آمد. و چه پیشنهاد بکری میدهد وقتی که در جملات درخشان آخر کشف خود را به ما هدیه میدهد: «فکر میکنم به این که میتوانم مثل عموجواد هیچ ستونی برای زندگیام نداشته باشم. و همین طور از دست همه فرار کنم. به این که میتوانم همین الان با پونه تماس بگیرم و بگویم پیشنهادش را قبول کردهام و همراهشان بروم ترکیه. تا مثل قبل توی دریایی پر از آدمهای ریزودرشت شنا کنم و هر کدامشان را که خواستم بکنم ستون زندگیام و دورش بچرخم و همراه موجشان به هرکجا رفتند بروم و یا میتوانم مثل بابابزرگ سرم را بگذارم روی خاک و زل بزنم به ستارهها…»
«… کل شی هالک الا وجهه…» این آیه در متن رمان نیست، اما به سراسر رمان نور میافشاند. سهیل این «وجه» را درمییابد. جایی دلش برای خدا میسوزد که همیشه تنها است، اما وقتی به آبادی آبا و اجدادی برمیگردد راز تنهایی را میفهمد. تنها؛ جمع آدمها و دنیا یعنی خدا. امکانات هستی یعنی خدا. همه چیز نابود میشود جز همین امکانات یا به تعبیری «سنتهای الهی». رمان به مدحیهای برای «اختیار» آدمی تبدیل میشود. آدمی اختیار دارد. سهیل قبل از بلوغ نهایی اختیار را در معنایی سلبی به کار میبرد. اختیار برای مشروب نخوردن. بویش میکند. حتی ممکن است نزدیک دهان ببرد، اما نخواهد خورد چون اختیار دارد که نخورد. اما در انتهای رمان این اختیار به اختیاری ایجابی تبدیل میشود. سهیل درمییابد که میتواند از مرز حمایت انسانی فراتر برود و حمایتی بزرگتر را تجربه کند.
***
فرشته نوبخت به خاطر چاپ دو مجموعه داستانش و حضور پررنگ سالیان گذشتهاش در مطبوعات و جلسات ادبی، نامی آشناست و نیازی به معرفی من ندارد. سیب ترش در همین مدت کوتاه طرفداران زیادی پیدا کرده و یادداشتها و نقدهای به نسبت زیادی در بازار کمرونق ادبیات داستانی این روزهای ما در موردش نوشته شده است. به نظرم سیب ترش شرایط پرفروش شدن را هم دارد. رمانی با درگیریهای عاطفی، با پس زمینهای سیاسی اجتماعی. این همان چیزی است که نسل جدید خوانندگان جدی ادبیات، آن را میپسندند.
به نظرم فرشته نوبخت مهمترین اخلاق رماننویسان را داراست. او همیشه در حال نوشتن، یا فراهم کردن مقدمات نوشتن داستان بعدیاش است. او بعد از سیب ترش یک داستان بلند را تمام کرده و الان در حال تمام کردن نسخهی نخست دومین رمانش است. آیدا مرادی آهنی، در یادداشت زیر به معرفی سیب ترش میپردازد.
رِندان بَلاکش
دربارهی رمان سیب ترش
آیدا مرادی آهنی
فقط روایت سیال ذهن «میس دالووی» نیست که ما را دنبال خودش میکشد. یکجور گناه ادبی، یکجور زمزمهی شیطانی در متن هست که سادهترین تعریفش میشود وجود «راوی غیرقابل اعتماد». جاهایی هم هست که به خودمان بگوییم: «هِی! با اینکه روایت سیال ذهن میخواهد خالصترین و واقعیترین روایت ذهن از ماجراهای اطرافش را بدهد اما چهقدر میشود به میس دالووی اعتماد کرد؟». «لادن» و «ماهرخِ» رمان «سیب ترش» از همین جنس راویاند. اصل ماجراهایی که تعریف میکنند اتفاق افتاده و تفاوتی هم اگر در جزئیات هست تا یک جایی از کتاب میشود گذاشت به حساب اِلمان «پی.اُ.وی»؛ اما از جایی به بعد -تقریباً از نیمهی دوم کتاب- آن دغدغهای که بین «ماهرخ» و «لادن» مطرح است یعنی «اعتماد» ما را هم درگیر خودش میکند. اینکه چهقدر میشود به روایت آنها اعتماد کرد؟
از دیگر ویژگیهای رمان «فرشته نوبخت» خیزیست که او به سوی پلیفونی برمیدارد. سه صدای رمان سیاسی، رمان اجتماعی-تاریخی و رمان رمانیک را در متن میشنویم و قابل ذکر است که یکی از مهمترین فاکتورهای پلیفونی یعنی هممحور بودن صداها حفظ شده. اما اینکه چهقدر این صداها توانستهاند استقلال خودشان را حفظ کنند بحث جداگانهای میطلبد. در مورد دو صدای سیاسی و رمانتیک اینطور که در نقدهای کتاب خواندم به اندازهی کافی صحبت شده؛ مثلث عشقی، جنبش دانشجویی و… اما مسئلهی مهم نحوهی برخورد نویسنده با برههی تاریخیِ مدنظرش است. برههای که از آن میگوید تأثیر مهمی در شناخت کاراکترها دارد. هدف او فقط تاریخنگاری جامعه نیست. او تاریخ شخصیتهایش را در برههای تاریخی مینویسد. حرفها و نگاههای «عطا»، «لادن» و «ماهرخ» توی آن اتاق انجمن اسلامی نمونهای از این ابزار نویسنده نیست؟ قید حقیقت را زدن، تن دادن به خیانت «عطا» و حتی تاًیید کردن آن خیانت با چند جمله -فقط برای اینکه نجاتش داده باشد- توی آن اتاق؛ برههای تاریخی را یادمان نمیاندازد؟ برههای که نویسنده بهجای بازسازی آن سعی در خلق شخصیتهایی دارد که ساختهی آن برههی تاریخی و آن اتفاقات اند؟
شخصیتهای رمان «نوبخت» مثل کاراکتر پروست، به آنی به زمان از دست رفته میروند. گذشته، مثل اتاق اعترافیست که یکی با استفاده از نامه و دیگری با نوشتن به آن پناه میبرند. نقب میزنند به آن گذشته با نقطهای مشترک و این نقطهی مشترک «عطا» است. «عطا» که هر دو زن زمانی عطایش را به لقایش بخشیدهاند. اما در دو زمان متفاوت. از بین این دو زن یکی تصویر دیگریست اما تصویری که با تأخیر همراه است. راهی که «لادن» در بخشیدن «عطا» به «ماهرخ» طی کرده بود چند سال بعد، «ماهرخ» برای گذشتن از «عطا» طی کرده.
«سیب ترش» را میتوان رمان موفقی دانست و یا آنکه ممکن است نامهای زیاد و ذهنی بودن روایت در صفحههای اول بهنظرتان خسته کننده بیاید اما در ادامه، داستان بهراحتی موفق میشود شما را درگیر روایتش کند.
***
محمدرضا متولد ۱۳۶۲ است. آن وقتی که ایران بود دانشجوی کارشناسی ارشد شیمی دانشگاه شریف بود. الان در همین رشته و در کانادا دارد دکترا میگیرد. ثانیهها یکی از معدود رمانهای کارگاه شهرکتاب است که از نظر برخی واقعا رمان است. مثلا ناشران انگلیسی و آمریکایی معتقدند داستانی که زیر شصت هزار کلمه باشد، نمیتواند نام رمان به خود بگیرد. ثانیهها، نود و دو هزار کلمه است و شصت سال از زندگانی مردی در آستانهی هفتاد ساگی را دربرمیگیرد. محمدرضا، طنزی دیریاب دارد و با آن اخلاق مهندسیاش، حسابی در داستانسازی خبره است. فقط حیف که دیار فرنگ و سنگینی درسها، نگذاشته هنوز به طور جدی رمان دومش را آغاز کند. در ادامه آراز بارسقیان ثانیهها را معرفی میکند.
ثانیههایی آرام
دربارهی رمان ثانیهها
آراز بارسقیان
جک لمونِ مسن شده بود که در مصاحبهای که برای فیلم «گلنگری گلنراس» انجام داده بود میگفت آدمی به سن و سال من باید خیلی خوششانس باشد که نقشهایی خوب و دلنشین بتواند بازی کند. در آن زمان او هم نقشی مهم در گلنگری گلنراس داشت و هم نقش پدربزرگی غریبِ با خانواده را در برشهای کوتاه رابرت آلتمن. این که بدانیم با باز کردن یک کتاب، خواندن یک فیلمنامه یا نمایشنامه، فرصت بازی یا همراه شدن با یک شخصیت مسن (بخوانید بالای شصت سال) را داریم در اکثر مواقع سخت و نادر است. معمولاً سن انتخابی برای خلق شخصیت، بین سی تا پنجاه سال است. (زن و مرد هم ندارد) و البته در رمانهای نسلی و یا تجاری معمولاً سن پایینتر است. باید نگارندهی این معرفی، اعتراف کند که حتی خواندن چنین شخصیتی (بخوانید همراهی) برایش سخت بوده و هست. چون اولین فکری که ممکن است دربارهی این نوع شخصیتها بکنیم این است که «خُب حرف حساب این یارو چیه؟»
امسال رمان «حسِ پایان» جولین بارنز، حسی در نگارنده تولید کرد، حسی که با فکر کردن به آن یاد حرف جک لمون افتادن دور از ذهن نیست. از حرف او رسیدن به اثری مثل «دربارهی اشمیت» هم دور نیست. بررسی دوبارهی حسِ پایان و دربارهی اشمیت، آدم را به این نتیجه میرساند که انتخاب فردی مسن به عنوان شخصیت اصلی داستان، میتواند تجربهاش خالی از لطفتر شخصیتی مثلِ واتانابه در رمان «محبوبِ جنگل نروژی»ِ هاروکو موراکامی نباشد. انتخابی که یک شخصیت مسن در اختیار شما قرار میدهد، انتخاب ویژهای است: «بررسی تاریخ از زوایه دید مستقیم شخصیت.»
این تاریخ را میتوانید به هر چیزی تعبیر کنید. میتوانید آن را بازگشت به زندگی گذشتهی شخصیت ببیند. میتوانید آن را حالت اعتراف گونه در نظر بگیرد. میتوانید آن را آخرین تلاش یک انسان برای اثبات خودش در جهان هستی در نظر بگیرد. (اشارهی مستقیم به شاهکار کوچکِ ارنست همینگوی: پیرمرد و دریاست) میتواند بررسی لحظه و آن شخصیت شما باشد، میتواند جستجوی معنای در این زندگی باشد. (این بار دربارهی اشمیت را میگویم) در واقع این بُعد سِن اینجاست که یک بار اضافه بر جهان بینی حاکم بر داستان میدهد. حالا بررسی و دقت نظر نویسنده چیزی است که باید دید رعایت شده یا نه. و یادمان نرود که سن و سال و تجربهی مستقیم خود نویسنده هم در این امر بیتاثیر نیست.
وقتی در کتابفروشی به رمانی برخورد میکنیم به نام «ثانیهها» و اسم نویسندهاش، محمدرضا فیاض، برایمان ناشناس است میتوانیم مکث کنیم. مکث دوم را وقتی میکنیم که فهمیدهام موضوع کتاب چیست و قرار است داستان یک بهاصطلاح مهندسِ هفتاد ساله را دنبال کنیم آن از هم قلم نویسندهای که هنوز به سیسالگی نرسیده. البته شاید مکث سومی هم در کار باشد و آن موقع نگاه به قیمتش است. اینجا لحظهای است که مجبور میشویم به تصمیمگیری دربارهی اینکه قرار است به چه رمانی مواجه باشیم: آیا کیفیتهای لازم را دارد؟ آیا آن قدر ما را با خودش همراه میکند که بخواهیم برایش چندین ساعت زمان بگذاریم؟
اینها سئوالهایی است که در همان ابتدا هم از خودمان میپرسیم، هم سریع به جوابشان برخورد میکنیم. واقعیت این است که نوشتن چنین رمانی، با این موضوع کار بسیار پر خطری است؛ کاری که شروع و پایانش در مرحلهی نگارش خودش به نظر کاری سخت میآید. کاری که با پیدا شدن ناشر، با تایید اولیهاش برای انتشار به نظر میرسد که مرحلهی اول خودش را پشت سر گذاشته و مرحلهی بعدیاش به عهدهی خواننده است که باید ببیند میتواند چنین رمانی را مورد قضاوت قرار دهد یا نه. و این قضاوت بیمعنا است تا وقتی که شما کتاب را بخرید و بخوانید و دربارهاش صحبت کنید.
اما تجربهی خواندنش میتواند شیرین باشد. میتواند به ما نشان دهد که چه طور یک نویسندهی جوان، با درک این موقعیت که نوشتن دربارهی افراد مسن، میتواند بُعد تاریخ (همانی که چند سطر بالاتر اشاره شد) و اعتراف، حسِ پایان و در نهایت حسرتها و لذتهای زندگی یک انسان را در مقابل دیدگان شما قرار دهد.
یادمان نرود، هر رمان یک قلاب دارد. قلاب «ثانیهها» برای جذب ما خود شخصیت اصلی است، شخصیتی که باید در نهایت احساسات پیچیدهای بهش داشته باشیم. احساساتی که در موارد زیادی همراه با دلسوزی و همراهی است و گاهی هم نه.
***
به شیوهی کیان فتوحی ـ هادی معصومدوست (نشر نوگام)
هادی متولد ۱۳۶۴ است و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی دارد. به شیوهی کیان فتوحی دومین رمان هادی است. رمان اولش هم از ارشاد مجوز نگرفته است. مثل همین یکی که باعث شد به نشر الکترونیکی رو بیاورد و ناشرش بشود نوگام. هادی در این رمان داستان بسیاری از مردان هم نسل من را میگوید. مردانی که در زمان مقتضی جوانی نکردند و حالا بعد از ده سال ازدواج، فیلشان یاد هندوستان کرده.
بزرگترین امتیاز هادی این است که از سینما به ادبیات آمده است. برای همین ذهنش برای ماجراپردازی و نگاه به بیرون، خیلی قوی است. در همین رمان به شیوهی کیان فتوحی، من خودم ماندهام او که تجربهی شوهر بودن و پدر بودن ندارد، چه طور توانسته این قدر خوب شخصیت کیان را بیافریند.
او بعد از به شیوهی کیان فتوحی، رمان حجیمی نوشت که برخی از خوانندگانش از آن راضی نبودند و هادی آن را کنار گذاشت. الان در حال نگارش چهارمین رمانش است که فصل اولی که من گوش کردم، نوید رمان خاصی را میدهد. سمیه نوروزی در یادداشت زیر، رمان هادی را معرفی کرده است. خود رمان را هم میتوانید از این آدرس دانلود کنید.
بودم، بودی، بود…
دربارهی رمان به شیوهی کیان فتوحی
سمیه نوروزی
کیان فتوحی مردیست که خیلی از مشخصاتش کاملا شبیه آدمهای معمولی این روزهاست. از همان اولین سطرهای رمان نشان میدهد که دلش از عالم و آدم پر شده و توی سرش مدام غر میزند. اما معلوم است مثل خیلی از ماها هیچوقت هیچکدام از فکرهای سرطانیاش را به عمل تبدیل نخواهد کرد. سختترین کار ممکن برایش حرف زدن است. این را بارها و بارها با حرف و عمل تاکید میکند. از رانندههای پرحرف آژانس گرفته تا مشتریهای آرایشگاه زنش مهتاب، از همکارها و رئیسش عباسی، از خیلی آدمهای دیگر بیزار است. رفتارهاشان روی مخش میرود. اما او اکتفا میکند به لبخند زدن و گاه زیر لب آهنگی میخواند که مثلا خونسرد است و باجنبه. اعتماد بهنفسی برایش نمانده. با اولین دختری که مادر انگشت روش گذاشته بوده، ازدواج کرده. شاید به همین دلیل است که بیشتر رفتارهای زنش هم تمام این سالها آزارش میداده. اما دست از پا خطا نکرده و جز مقایسهی مهتاب با زنهای توی فیلمها، هیچ اعتراض و خیانتی حتا در مخیلهاش نگنجیده. به تمام اینها اضافه کنید کارمند بودن کیان را. کیان تدوین میکند. صبح تا شب پشت مانیتور مینشیند و به قول خودش صحنههای سانسوری را از بین میبرد یا کادرها را میبندد تا دامنهای کوتاه را بشود نشان داد. اما این شغل باز هم مثل خیلیهای دیگر راه باز کرده توی زندگیاش و تا لباسهای آن-چنانی میبیند، دستِ فکرش میرود سمتِ دکمهی delete…
تا اینجا کیان یکیست مثل خیلیهای دیگر. اما شیوهی کیان زمانی شروع میکند به ابراز وجود که برای اولین بار با خندههای زنی دست و پاش شل شده و به خیال خودش برای اولین و آخرین بار قرار است شام میهمان آن زن باشد. ناهید را توی یکی از میهمانیهایی که بهعنوان فیلمبردار کار میکرده، از پشت دوربین دید زده. غافلگیر شده از دیدن زنی با مشخصاتِ زنهای فیلمهای هالیوودی که هیچ وقت پاشان را از مانیتورش بیرون نگذاشته بودند. حالا برای اولین بار مجبور نیست بخشهایی از بدن او را cut کند یا برای کمرنگ شدن آرایشش محکم بزند روی گزینهی color balance. برای اولین بار آژانس گرفته و برای اولین بار گوشیاش را جواب نمیدهد. برای اولین بار رفته توی خانهای با نور زردِ سینمایی که مهتاب تمام این سالها ازش دریغ کرده. صدای ناهید را به صدای دورگهی مهتاب ترجیح داده. عطر ناهید مثل رژ لب تایوانی مهتاب بدبو نیست…
اما شیوهی کیان فتوحی آنقدرها هم دم دستی نیست که با یک شبهِ خیانت شروع و با پایانهای تکراریای که این روزها مدام حالمان را میگیرد، فاتحهاش خوانده شود. کیان از همان اول تکلیفش را با زنها یک-سره میکند. از وقتی توی دلش تصمیم میگیرد پوز دوستِ ناهید را به خاک بمالد و به قول خودش آن ماده سگ را سر جاش بنشاند، تازه میشود کیان فتوحی. از آن شام به بعد، دیگر قرار نیست خواننده التماس کند به کیان و به دست و پای نویسنده بیفتد تا اندک واکنشی از شخصیت داستان ببیند. با فونتِ درشتِ نشر نوگام، فقط پنجاه صفحه کافیست تا واکنشها یکی پس از دیگری ردیف شوند، شخصیتها یکییکی سر در بیاورند، شکل بگیرند، با جزئینگریهای خلاقانهی نویسنده کامل شوند و بعد از رسیدن به اوج، بلایی غیرقابل پیشبینی سرشان بیاید. اصلا از صفحهی پنجاه به بعد، گویا استعداد شخصیتپردازی نویسنده از یک طرف و قصهگوییاش از طرفی دیگر یکهو شکوفا میشوند. اول شخصیت مادر فرود میآید روی سر خواننده، بعد ناهید و دوستش نازی. بعد پدر و عباسی و امیر و پوریا و مارگارت و بعد…
البته به هیچ وجه فکر نکنید کیان یکهو دست برمیدارد از تمام وسواسهای فکریاش و میزند زیر یک عمر انفعال و خواننده را راحت میکند از شر گذشته و حال و آیندهاش…
به شیوهی کیان فتوحی به عنوان اولین کار منتشرشدهی یک نویسندهی جوان، رمان قابلتوجهی است؛ رمانی خالی از اتفاقهایی که میشود حدس زد؛ قصهای که به اندازهی کافی صحنه دارد و بهجا روایت عوض میکند. خردهروایتها با حوصله توضیح داده شدهاند، اما حوصلهی نویسنده، کلمهها و جملهها را طوری انتخاب کرده که خواننده را آزار ندهد و مجبور به خواندن یک داستان کوتاهِ کشآمده نباشد…
***
این جا، نرسیده به پل ـ آنیتا یارمحمدی (انتشارات ققنوس)
آنیتا متولد ۱۳۶۶ است و کارشناسی ادبیات فارسی دارد. به نظرم آنیتا یکی از نسلیترین رمانهای این چند مدت را نوشته. قبل از او پسرها این کار را کرده بودند اما کمتر رمان نسلی جاندار از دخترها دیده بودیم. یک جوری هم هست تکنیک آنیتا در اینجا؛ نرسیده به پل، که دیده نمیشود. یعنی توانسته سه زبان و سه لحن مختلف برای سه شخصیت هم جنس و هم سن را، خوب دربیاورد. مثل مهدی، گلهی من از آنیتا، تنبلی است.
قرار بود سارا سالار این رمان را معرفی کند اما گرفتاریهای شب عید نگذاشت آن چیزی را بنویسد که خودش دوست داشت. قول داد قبل از نمایشگاه کتاب این کار را بکند. اتفاقا بهتر. چون در آن زمان باید چند رمان دیگر را هم که ناشرانشان قول دادهاند در نمایشگاه آنها را عرضه کنند، معرفی کنم. رمانهای چون: «پنجشنبههای سالن» نوشتهی ملیحه صباغیان، «خواستم بگویم خون را ببین» نوشتهی رویا شکیبایی، «روز حلزون» نوشتهی زهرا عبدی، «گلف روی باروت» نوشتهی آیدا مرادی آهنی و «بیمترسک» نوشتهی علی غبیشاوی. حالا هم به بهانهی رمان آنیتا یارمحمدی سخن آخر این مطلب را میگویم.
زندگی ادامه دارد
یا
تقدیس نسل جدید رماننویسان
محمدحسن شهسواری
در میزگردی در روزنامهی اعتماد ازم پرسیدند نظرت در مورد نسل جدید نویسندگان چیست؟ گفتم به نظرم نسل جدید، بهترین رمانهای تاریخ ادبیات ما را خواهند نوشت به دو شرط. (دقت کنید که میگویم خواهند نوشت و نه این که نوشتهاند. بعد هم این حرف را در زمینهی رمان میزنم نه داستان کوتاه. چون فکر میکنم در زمینهی داستان کوتاه کارنامهای قابل اعتنای داریم که برگذشتن از آن کار هر کسی نیست.)
اما شرط اول، ممیزی و نگاه حکومت است. یک نفر هم پرسید مگر حکومت میتواند ادبیات یک نسل را از بین ببرد؟ گفتم حکومت میتواند ادبیات یک فرهنگ و ملت را از بین ببرد، چه رسد به یک نسل. حکومت کمونیستی ظرف یکی دو دهه شکوهمندترین نمایش تاریخ رماننویسی را تبدیل کرد به بچه بازی. پوشکین و گوگول و لرمانتف و داستایفسکی و تولستوی و تورگنیف و چخوف و گنجارف و بونین و آندریف و گورگی را رساند به شولوخف. یک نویسندهی درجهی سه ایدئولوژی زدهی خرکار. چرا حکومت نتواند؟
شرط دوم خود نویسندگان این نسل هستند. این بدبختها در محرومیت و کمبود به دنیا آمدند و بزرگ شدند. در کمبود شیرخشک، مدرسه، دانشگاه، شغل، پول و دیده شدن از طریق ادبیات. برای همین قربانشان بروم مهمترین وظیفهشان را جویدن خرخرهی هم و دیگران میدانند. همه میخواهند به یک شکل شاگرد اول شوند. خیلی هم زود. با یک مجموعه داستان یا خیلی که همت بکنند با یک رمان سی و چند هزار کلمهای. به هیچ تعارفی اگر بخواهند در ادامه هم همین طور نوک دماغشان را فقط ببینند، باید پیش بینیام را بگذارم لب کوزه آبش را بخورد.
اما پس چرا همچنان پای آنها ایستادهام و فکر میکنم در زمینهی رمان حرفهای مهمی برای گفتن دارند؟ اتفاقا این نظر با ورق زدن دوبارهی رمان آنیتا یارمحمدی قوت گرفت. یاد سطری از رمان ی افتادم که مجوز نگرفته است. در آن جا مرد میانسال میگوید این دخترهای جوان مجبورند این طوری لباس بپوشند که نیروی انتظامی بهشان گیر بدهد؟ زن میانسال جواب میدهد اگر اینها این طوری لباس نمیپوشیدند ما مجبور بودیم برقع بزنیم.
پس اگر خیلیها می گویند چرا اینها طوری زندگی میکنند، چرا این قدر سر به هوا هستند، چرا فقط به فکر خودشان هستند، اوه … اوه… اصلا چرا سر و وضعشان این طور است! و همین طور تخته گاز بروند، من به جای آن زن میانسال آن رمان میگویم صبر کنید ببینم! انگار حواستان نیست همین یک مقدار آزادی و اختیار و احترام و شکوفایی که ما زنهای ایرانی داریم، از صدقهی سر همین دخترهای امروزیست. اینها سرباز خط مقدم هستند. کتکها را اینها میخورند و سودش را ما میبریم.
اینها شلوار لی میپوشند و کتک میخورند تا ما با خیال راحت بتوانیم شلوار کتان پا کنیم. اینها چکمه میپوشند و کتک میخورند تا ما بتوانیم نیمپوت بپوشیم، اینها شالشان را گاه تا گردن پایین میآورند و کتک میخورند تا ما اصلا بتوانیم شال بیندازیم سرمان، اینها با مدیر و ناظم در مدرسه، با حراست در دانشگاه، با پلیس در شهر میجنگند و کتک میخورند تا ما بتوانیم راحت در شهر قدم بزنیم، اینها شبهای بسیاری در اماکن وزرا میخوابند تا ما بتواینم در پارک ساعی قدم بزنیم. اینها برای محسن نامجو سر و دست میشکنند تا ما اجازه داشته باشیم بتهون گوش کنیم، اینها دیوید لینچ را مخفیانه رد و بدل میکنند تا ما بتوانیم اصغر فرهادی را در سینما آزادی ببینم، اینها به صورت زیرزمینی مارکی دوساد را منتشر میکنند تا ما بتوانیم آخرین رمان میلان کوندرا را در دست بگیریم و …
از همین روست که برای این دخترهای جوان احترام قائلم. خیلی هم احترام قائلم. و دلم بگیرد برای همهی کتکهایی که خوردهاند و میخورند تا ما نخورده باشیم و نخوریم. و حالا همین دخترهای جوان صاحب رمان هم شدهاند. اصلا مگر نه این است که آگاهی با روایت به دست میآید. فقط روایت است که میتواند طبقه، نسل، ملت و فرهنگی را صاحب آگاهی طبقانی، نسلی و ملی کند.
حسودیام میشود به این نسل که در عین احترام و علاقه، میتوانند تابوها را کنار بگذارند. نسل ما فقط یا عاشق بودیم یا متنفر. این قدر عاشق میشدیم تا به تنفر بینجامد و این قدر متنفر میشدیم تا عشق پدید بیاید. چیزها را قاطی میکردیم. برای همین به هیچ کدام از حسهایمان نمیتوان اطمینان کرد. خودمان هم نمیتوانیم به آنها اطمینان کنیم. حد چیزها را نگه نمیداریم. نمیفهمیم تا کجاد باید عاشقی کرد و نفرت را تا کجاها باید پیش برد. اما دخترهای امروزی، پسرهای امروزی، شاید به خاطر خاصیت همان کتکهایی که خوردهاند، حد چیزها را نگه میدارند. برای جنگی که کردهاند و غنیمتهایی که با چنگ و دندان به دست آوردهاند، احترام عمیقی قائلند. انگار فرشتهی نگهبانی دارند که زیر گوششان زمزمه میکند برای ادامهی زندگی، چه زمانی آغاز رها کردن چیزهاست.
حتما شما هم خیلی شنیدهاید ادبیات این نسل عمیق نیست. چرا شخصیتها در رمانهایشان دغدغه ندارند؟ چرا نیچه نمیخوانند؟ چرا برای تهیدستان دل نمیسوزانند؟ چرا غیرت ملی و فرهنگی ندارند؟ اصلا چرا مبارزه نمیکنند؟ خب جواب من چیست؟ اینها، این جوانها با همین طوری بودنشان، با شیوهی زندگیشان بیشتر از تمام نسلهای گذشته جنگیدهاند و تلفات دادهاند و پیروزی به دست آوردهاند. اتفاقا نه برای خودشان، برای دیگران. به نظر شما این کاری اخلاقی و عمیقی نیست؟
بدون نظر