عکس بچهی خودم نیست مهندس. از اینترنت گرفتهام. مال ۲۵ بهمن دو سال پیش است. آن موقع حرف نمیزد، ولی الان حتماً زبان میریزد؛ شیرین و بامزه. دو سال گذشته از آن روز. چه خوب که بالأخره از زندان خانگی بیرون آمدید و شما را میبینیم. این بچه فقط به اندازهی همین دو سال بزرگ شده، ولی شما دو بزرگوار چه پیر شدهاید. دستتان را پیش از انتخابات که فشردم، اینقدر لاغر و چروک نبود. جان و جلا داشتید هر دو. خانم رهنورد چرا چیزی نمیگوید و فقط عکس را نگاه میکند؟ گفتم که، عکس بچهی خودم نیست.
خیلی وقتتان را نمیگیرم آقای مهندس. بیرون صف کشیدهاند برای این که خدمتتان برسند. فقط میخواستم عرض کنم فردا صبح که از خانه بیرون رفتید، به مردم که هیچ، به دیوارها هم زیاد نگاه نکنید. سردار قالیباف همهی دیوارها را از نو رنگ کرده و داده نقاشیهای خوشگل کشیدهاند. روی دیوارها دیگر هیچ خط و تیک سبزی هم نمیبینید. بروید نانوایی نانتان را بخرید و برگردید. فقط حواستان باشد قیمت نان را از قبل بپرسید، پول هم همراهتان باشد؛ ممکن است نانوا شما را به جا نیاورد.
آن پراید سفیدتان را هم اگر خواستید پسفردا باهاش بروید بهشت زهرا، سر قبر خواهرزادهتان، بد نیست بدهید اول سرویس کنند. بعدِ دو سال باتریاش لابد خوابیده. راستی، هنوز هیچ ردی از تیراندازان به خواهرزادهتان پیدا نکردهاند. سخت نگیرید. صد روز پیش هم ستار بهشتی کشته شد و هنوز پروندهاش بلاتکلیف است. عوضش قیمت پراید دو برابر شده، مال شما هم که دو سال خوابیده بوده؛ حالا دیگر طلا ست. مزاحم نمیشوم. اگر بفرمایید خانم رهنورد عکس را بدهند بروم، ممنون میشوم. باید بروم برای همسرم کادو ولنتاین بخرم.
پ.ن:
امروز ۲۵ بهمن، آغاز سومین سال حبس بیمحاکمهی سران جنبش سبز است و سه ماه است که فرزندان آنها هیچ گونه تماس و ملاقاتی با آنان نداشتهاند. این یادداشت را برای مشارکت در همنویسی «در ساعت پنج حصر» در گوگلپلاس نوشتهام و با سری افکنده تقدیم میکنم به همهی زنان و مردان آزادیخواهِ در بند. شما هم خودتان را در قرار ملاقات با یکی از آنان، در عصر روز آزادی تصور کنید. چه میگفتید؟
بدون نظر