از داستانهای بیویرایش امروز (۲۴)
نویسنده: ژیلا کرمزاده مکوندی
هنوز وقت خاموش شدن بند نرسیده بود که زندانبان صدایم زد و گفت: فردا اعزام داری! برای ناراحتی پوستی که برایم پیش آمده بود، دکتر برایم اعزام نوشت. به خانواده چیزی نگفتم. نخواستم بی دلیل ناراحتشان کنم، صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و آماده رفتن شدم.
پالتو سبزم را پوشیدم و به اتاق مدیریت بند رفتم. آنجا به وسیله یکی از زندانبانها مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم. سپس مرا همراه پلیس با قد و هیکل درشت، سوار ون کردند و در ایستگاه بازرسی اوین نگه داشتند. در آنجا برای بار دوم بازرسی شدم. زندانبان با سرباز همراه به دنبال اسلحه و دستبد به اتاق دیگری رفتند پس از بازگشت از دیدن سلاح و دستبند تعجب کردم.
با خودم گفتم چه خبر است که برای بیمارستان رفتن یک زندانی زن بیمار با جثهای ظریف این چنین مجهز میآیند. آن هم برای کسی که اتهامش حمایت از مادران داغدار و حمایت از خانوادههای زندانیان سیاسی بوده است.
ما به اتفاق چند زندانی عادیِ مرد و چند سرباز سوار مینیبوس قدیمی شدیم. آنجا زندانبان دستبند را درآورد و در مقابل اعتراض من گفت: دستور است. میان رفتن و ادامه راه به بیمارستان و بازگشت به بند به عنوان اعتراض سردرگم مانده بودم.
دلم برای کوچه و خیابانهای شهر تنگ شده بود؛ برای خانواده ام؛ برای دوستان و آشنایان، برای نیمای عزیز که در آغاز تولد جنبش سبز مدرسه هم نمیرفت و اکنون کلاس سوم است و بیشتر از همه دلم برای تو تنگ شده بود. همهی رهگذران انگار نشانی از تو داشتند انگار…
از پنجره بیرون را نگاه میکردم. سربازها با هم شوخی میکردند. سنگینی دستبند دستان کوچک و لاغر مرا آزار میداد. زندانبان هر از گاهی چادری را کناری میزد و اسلحهاش را نشانم میداد و مدام با گوشی موبابلش حرف میزد و از دستش خیلی عصبانی بودم. میتوانست دستبند را نزند! تمام راه به سکوت گذشت. دو ماه و نیم ملاقات حضوری نداشتم؛ تلفنها قطع و بدجوری به هم ریخته بودم.
دیدن کوچه و خیابانهای آشنا همهی خاطراتی را که، در بند، روزها را به یادشان به شب میرساندم تداعی میکرد. یادآوری موج سبز، لبخند را به روی لبهایم می نشاند و اشکهایی که بیاختیار به روی گونههایم به یاد یاران جانباخته میچکید.
به بیمارستان رسیده بودیم. مسافتی را باید پیاده میرفتیم. پایین آمدن از پلهی بلند مینیبوس با دستان به هم زنجیرشده سخت بود. گذشتن از عرض خیابان و رد شدن از لابهلای ماشینها با شرایطی که من داشتم، کار راحتی نبود و همراهی با زنی که درشتی اندام و چادر سیاهش جلو دید مرا میگرفت و در آخر باعث شد صدای ترمز شدید اتومبیل و برخورد آن با زانوانم مرا به خود آورد و سرباز همراهی که با صدای بلندم گفت: آخ!
تمام بدنم میلرزید. باور نمیکردم که روی پاهایم ایستادهام و اتفاقی برایم نیفتاده. ضربه آن قدر شدید نبود که پاهای من آسیب ببیند و مطمئناً راننده مرا اصلاً ندیده بود. سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم.
به بیمارستان رسیده بودم. ما را به اتاق شماره ۹ راهی کردند. در آن جا مدتی نشستیم. سالن شلوغ بود و پر رفت و آمد. بعضی با نگاههای خیره به دستبد من زل زده بودند. زن جوانی نگاه معنیداری به من کرد و بغل دستاش گفت: لباسش هم سبز است. یکی پرسید چی کار کردهای؟ گفتم: سیاسی ام. سرش را به آرامی تکان داد.
به اتاق معاینه رفتم و زندانبان دستبند مرا باز کرد و خودش نیز به همراه من نزد دکتر آمد. به او گفتم: من باید لباسهایم را دربیاورم تا دکتر بتواند معاینه کند. مثل یک کوه یخ فقط نگاه کرد. دکتر دستورات لازم را داد و نسخه نوشت و با همان مینیبوس بازگشتیم. پردهی پنجره را کشیدم. دلم نمیخواست چیزی ببینم. همه چیز برایم تیره و تار شده بود. بغضی گلویم را میفشرد. آمادهی تلنگری بودم.
وارد اوین شدیم و به همان اتاق بازرسی رسیدیم و برای سومین بار بازرسی شدم و به سوی بند راه افتادیم. دستبند را باز کرده بود اما چشم ازم بر نمیداشت. حالم را انگار تازه فهمیده بود. بی کلامی وارد اتاق مدیریت بند شدم و به سرعت از راهروها گذشتم. هنوز به اولین پلهی نرسیده بودم که صدایی از پشت سر گفت: صبر کنید باید بازرسی شوید…
۱۳ دی ۱۳۹۱
ژیلا کرمزاده مکوندی
ساعت ۵/۹ بازگشت از بیمارستان رازی
بند زنان زندان اوین
پ.ن: تیتر را از خودِ ژیلا کرمزاده گرفتهام که نوشتهاش را این طور شروع کرده است:
بازی دستبند / با دستان کوچکم / نگاه سرد زندانبان / به کجا میبرد / مرا چنین شتابان
:: داستانهای بیویرایش پیشین را در این صفحه بخوانید.
بدون نظر