توضیح: عطیه جوادی راد، بانوی داستاننویس کاشانی ست که نخستین مجموعهی او با نام «حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم» بعد از سه سال علافی در وزارت ارشاد و دفتر نشر، پارسال منتشر شد. یکی از بهترین داستانهای این کتاب، همین داستان «خوابها» بود که یکجا از کتاب حذف شد. داستانی که مضمون آن در ادبیات داستانی ما، به خاطر سانسور دولتی، خیلی کم طرح و روایت شده و این یکی، به قلم نویسندهای ست که تجربهی زیستهاش به فرهنگ عمومی عامهی مردم ایران بسیار نزدیک است. این داستان، یک مادهداستانِ ممنوع است که، در آخِرین روز هفتهی کتابهای ممنوع، با اجازهی نویسنده و بیویرایش، تقدیمش میکنیم به همهی بانوانِ شاعر و داستاننویس که فشار سانسور را دوچندان بر شانهها حس میکنند، اما همچنان ایستادهاند.
داستان کوتاه «خوابها» ـ نوشتهی عطیه جوادی راد
میدانم خجالت ندارد. ولی باز از خواب که میپرم زود خودم را جمعوجور میکنم و سمت حمام میروم. حتا به تنم اجازه نمیدهم در گرمای دلچسب رختخواب غلت بخورد و تهماندههای لذت ناتمام لای تار و پودش تهنشین شود. دلم شور میزند. لباس خواب بلند را درمیآورم. آب ولرم که روی تنم میپاشد، دلواپسیام سرخوشی میشود و همهی هراس و زشتی خوابم را با خودش به چاهک حمام میبرد.
اگر دل دل نمیکردم و میرفتم از دکتر مریم درست و حسابی وقت میگرفتم، شاید تا حالا خوب شدهبودم و یاد میگرفتم نسیه را ول کنم که چهطور به جای خوابهای دروغی به نقد بچسبم. مریم با چنان آب و تابی تعریف میکرد که چیزی توی دل آدم پیچ میخورد. دکتر رک و راست با سادگی که بیشتر از آن قابل تصور هم نبوده از زیر زبان مریم کشیده که زندگیش چه جوری است. رابطهاش با بچهاش، مادرش، برادرش و عاقبت شوهرش. از زندگی خصوصیش پرسیده و سر آخر به همان نتیجهای که اول حدس میزده رسیدهاست. برگشته توی صورت مریم و گفته:« خانم شما با شوهرتون به رضایت جنسی نمیرسید.»
طول کشیده تا مریم جمله را سبک و سنگین کند و معنیاش را بفهمد و همین که فهمیده به دست و پا افتاده که :« نه آقای دکتر، نه به خدا، میرسم، بیچاره مرد خوبی است. ما خیلی همدیگر را دوست داریم، ما یه بچه هم داریم، ما سه سال است که باهم زندگی میکنیم و یک بار نشده …»
و هی بیشتر توضیح داده تا دکتر را قانع کند که خیلی هم مشکل ندارد. من بالش را توی دلم گرفته بودم و میخندیدم:« خاک بر سرت، خودت رو جر میدادی که حالیش کنی تو با شوهرت …!»
ـ«اصلا هم خنده دار نیست »
ـ «الهی بمیری! جون مهین راست بگو ! قشنگ چی گفت؟»
بالای سرم نشسته بود و به آرش غذا میداد. سرم داد کشید:«خاک برسر خرت، پس چی؟ البته نه این جوری که تو فکر میکنی، خیلی معمولی، مثل اینکه بخوای به تینا یاد بدی چه جوری پلو رو با قاشق و چنگال بخوره! »
سینی را برداشت و بلند شد، هنوز تنم میخارید. نمیخواستم تعریف مریم تمام شود. گفتم:«نه، میفهمم. در آداب چلوکباب خوردن، اول پلوها را کنار میزنی بعد چنگال را میگذاری روی کمر کباب که تکان نخورد و با قاشق همچین فشار میدهی که…»
«که بمیری! حالمو به هم زدی آشغال !»
فشار آب را کم میکنم. ولی دلم نمیآید ببندم. تلفن زنگ میزند. صدایش کم است ولی حالاست که تینا را بیدار کند یا مامان است یا مریم! به هر دوتایشان زنگ میزنم.کیا میداند که تینا هنوز خواب است و به این زودی زنگ نمی زند. خر شدم که برای کیا تعریفکردم . کلی از سر و تهاش را زدم. هنوز مانده بودکه بگویم بدم نمیآید سری به این دکتر حساس بزنم،که کیا با صدایی که فکرکنم دارد خوابش میبرد پرسید:« یعنی زن فرید به خاطر عدم رضایت جنسی رفته پیش یه دکتر ارمنی و بعدش ارضا شده؛ خوبه!»
ازاینکه کیا گاهی این قدر برای دیگران خروس میشد لجم میگرفت. پرسیدم:« وا، منظورت چیه؟»
ـ هیچی! حتما کارشم تمیزه که ده تومن ویزیتشه!
ده هزار تومان ویزیت را من نگفتهبودم:« فرید گفت که ویزیتش این قدره ؟»
ـ « آره خوب، دیگه داره خوابم می بره، آب یادت نره !»
حوله را میپوشم. زیرکتری را روشن میکنم. تینا را میبوسم و پراندازش را تاروی شکمش بالا میکشم. دل تینا با هر با نفسکشیدن بالا و پایین میرود. تلفن هر چه بوق میزند مریم گوشی را برنمیدارد. با مامان حرف میزنم. یکی روضه دارد و گفته:«چقدر دلم برای مهین تنگ شده،»
میگویم:«باشه مامان جون، اگه رسیدم چشم.»
میفهمد که نمیخواهم بروم. ول نمیکند:«آخه خودت هیچی، سراغ بچه تو میگیرن!»
میگویم:«تینا سرفه میکنه. چیزیش نیست، میترسم بیاد بیرون بدتر بشه!»
باز زنگ میزنم به مریم. نیست. حتما خریدش طول کشیده، یا. دکترها که صبحها توی مطب نیستند. ولی برای آزمایش صبح رفته بود. حتما پاک شده که رفتهاست. بیچاره، دارم پشت سر دوستم حرف مفت میزنم. شاید هم رفتهباشد درمانگاه تست بدهدکه فقط جوابش را پیشش ببرد. گفت که دکتر ارمنی چند بارگفته:« مریضهای من تست هر شش ماه یک بار،»
میز صبحانهی کیا را جمع میکنم. دوباره گوشی را برمیدارم. با اینکه خاطرجمعم حتا گوشی را که بردارد هزار تا حرف میزنیم الا آنچیزی که باید. او حال تینا را میپرسد و من از آرش. او تعریف میکند که رفته میوه بخرد هیچی تازه و به درد بخور نداشته و گرانی که غوغا میکند. من میگویم که بستههای گوشت خورشتیم تمام شده و فکری هستم چی بپزم و یک لحظه هم از ذهنم کنار نمیرود که در بارهی خواب امروز صبحم با مریم حرف بزنم ولی به زبانم نمیآید.
به مریم هیچی نگفتم. تینا را شیردادم و پیش مامان گذاشتم و به مطب دکتر ارمنی رفتم. هی این پا و آن پا کردم تا آخرش که پلهها را گرفتم و رفتم تا بالا. شلوغ نبود. یعنی هیچ کس نبود. حسی توی تنم وول میزد که اگر بیایم مریم را میبینم. منشیاش مثل همهی منشیها با تلفن حرف میزد. اشارهکرد که بنشینم. روی میز پر از مجلهها و روزنامههای جدولدار بود. روی دیوار هم عکسهای معمول همهی مطبها را زده بودند. یک اسکلت با قلبی که میتپید. شیر نری پشت یک بوته خشک و آگهی تبلیغات مشاوره برای آخرین روشهای پیشگیری؛ جراحی سرپایی برای گذاشتن آیودیهای دو تا هشت ساله؛ تست برای جلوگیری از بیماریهای دهانهی رحم و یک عکس قشنگ که بعد دیدم. زنی که نگاهش پایین بود. به شکمش نگاه میکرد و دستش برامدگی شکمش را نوازش میداد. پیراهن زن حریر بود و همهی برامدگی شکمش پیدا بود. پوستر را به در اتاق سونوگرافی زده بودند. تعجبکردم که چطور اجازه دادهاند همچین عکسی بزنند؛ عکس قشنگی بود؛ زن به حامله بودنش مینازید. منشی گفت :« بفرماید وقت میخواستید؟»
« نه ، بله، میخواستم دکتر و ببینم.»
« واسه کی به شما وقت بدم خوبه؟»
« واسه الان اگه ممکنه، فکر میکنم شانسم بدک نیست. تا مریض بعدیشون نیومده، من فقط یه مشورت لازم داشتم.»
«الان اصلا نمیشه، دکتر مریض دارن.»
نگاهی دور تا دور صندلیهای خالی انداختم. که منشی گفت:« مریض تو هستند»
« بله؛ میدونم، بمونم بعد از ایشون.»
« ولی اصولا ویزیتهای دکتر طول میکشه!»
و تا آن موقع هم حتما مریض بعدیش میآمد. مریم گفته بود که برای مریضهایش وقت میگذارد و از همه چیز میپرسد. پلهها را که پایین میآمدم. زنی عینک دودیش را از چشم برداشت توی کیفش گذاشت و بالا آمد. یک هو به دلم آمد که مریم پشت آن در سفید که هیچ صدایی از پشتش شنیده نمیشد نشسته بود و دکتر برایش شرح میداد که چگونه میتوان بی آنکه غروری جریحهدارشود به رضایت کامل رسید. زن از کنارم رد شد. حامله نبود. فکرکردم حتما عقب انداخته یا آمده در مورد آخرین روشهای موثر پیشگیری مشورتکند. به این زن متشخص نمیخورد که به خاطر خوابهایش پیش دکتر آمده باشد.اصلا به هیچ کسی نمیخورد که به خاطر یک خواب آشغال دکتر برود. تازه آن هم وقتی از آن خوشش میآید. همه برای کابوس میروند پیش روانکاو نه اینکه پیش دکتر زنان برود و بگوید ببخشید من خواب میبینم به بدترین شکل مورد تجاوز قرار میگیرم و از خوابم خوشم میآید.
مریم از دکترش راضی بود. ولی بهم فهماندکه نمیخواهد چیز بیشتری بپرسم. بعد از یک هفته که هی حرف را عوض میکرد. گفتم :« میخوام یه سر به دکتر بزنم، واسه خوابام، به نظرت میتونه کاری بکنه؟»
که یکهو برگشت توی صورتم:«نمیدونم، اگه اونقدر که آقا کیانوش میگه کارش تمیز باشه حتما میتونه!»
که دلم روی زمین هوارشد و فهمیدم از کجا میسوزد. کفرم گرفت. دهن لقتر از شوهر آدم توی دنیا پیدا نمیشود. یادم نیست که مریم برای تعریف کردن ماجرای دکترش قسمم داده بود به کسی نگویم یا نه. با اینکه هر وقت قسم میخورم. قیافهی خودم دیدنیاست که کیا را هم مجبورمیکنم قسم بخورد تا باز برایش تعریفکنم. از بس خرم. فکر کردم این هم مثل همهی ماجراهای مربوط به فرید و مریم برایش جالب است و حالا خواهدگفت:«خوبه، که اینطور، تو هم برو.»
مثل این بارکه میخواستم موهایم را رنگکنم. گفت:«تو هم برو مثل مریم شرابی کن.»
کیا همه چیز را برای فرید یا به خود مریم شاید گفتهباشدکه این جور ناراحت شد. دیگر رو نداد که برایش توضیح دهم چی گفتهام و چقدرش را سانسورکردهام. چایم را کنار زیردستی بیسکویت میگذارم. تلوزیون را روشن میکنم. کار درستی نکردهام. مریم ماجرای این جور خوابدیدنهای من را میداند. من هم تکوتوک ماجراهای قبل از ازدواجش را. اصلا فکرش را هم نمیکنم که یک بار مثلا مریم چیزی دراین باره به فرید بگوید همین جورش هم گاهیگداری میپراند:«مهین خانم نصفش زیر زمینه.»
باید به مامان زنگ بزنم و بگویم ناراحت نباشد. شاید روضه را رفتم. بگویم تلوزیون حیات وحش نشان میدهد. خیلی دوست دارد. قشنگ است. بدیش این است که تکراریند. من تا یاد دارم همین شکار گاومیشها توسط تمساح یا مثل حالا شیرهایی که توی گلهی آهوها میافتند. یکی را انتخاب میکنند و همه با هم یک هو…
مریم بعد از آن کمکهای مشاورهای خوب شدهاست. زود به زود میرود و حتما ویزیت هم کمتر میدهد. فکرمیکند مرض خودش را من هم دارم. یا به قول دکترش:« اکثر زنان ما از این مشکل رنج میبرند.»
بهم گفت:«خوب یه دفه برو، لازم نیست کیا بفهمه!»
کتابی را که دکترش پیشنهاد کرده بود را ورق میزدم.« قاعدگی، پایان یک باروری ناکام و آمادگی برای یک باروری تازه. زن در این پریود زمانی دارای شدیدترین نیاز… »
من هم توی این زمانها خواب میدیدم و بیشترین لذت را ازشان میبردم. هنوز شیرها را نشان میدهد. یک گله ماده وتوله شیرها که باهم بازی میکنند. قربان خدا بروم؛ بچه هر جانوری از خودش قشنگتر است.
گوشی را بر میدارم تا مادر را دوباره بگیرم. یک شیر نر غریبه میآید سمت گلهی شیرها. شیر نر گله با شیر غریبه میجنگد. شیرنر پیر بود. زخمیکه شد راهش را گرفت و رفت. شیر غریبه جست زد روی بچه شیرها، یکی یکی گردنشان را به دندان میگرفت. بوق دوم را نزده گوشی را سر جایش میگذارم. مگر بیکارم. چه کاریست حالا. مادر دلش را ندارد ببیند بچه شیرها دست و پا میزنند تا یک هوکه بیحرکت میمانند. ماده شیرها را نشان نمیدهد. معلوم نیست پیدا نبودند یا اینکه بچهها را میآورد دور از چشم مادرشان و این جور… راوی فیلم بی هیچ هیجان خاصی توضیح میدهد:« نر تازه وارد، شیرخوارهها را میکشد تا ماده را زودتر برای جفتگیری آمادهکند.»
و تصویر رفتن شیر پدر و خفهشدن بچههایش را دوباره با حرکت آهسته نشان میدهد. دردی میپیچد توی سینهام. تلفن زنگ میزند. تینا هم خواب و بیدار گریه میکند. بیسیم را برمیدارم و بالای سرش میروم. مریم است. تینا مثل ماهی لبهای خودش را میمکد. خوابش بردهاست. آهسته میگویم:«زنگ زدم، نبودی؟»
«آره، تو چه میکنی؟»
« هیچی تلوزیون میدیدم، رفته بودی خرید؟»
« نه، نرسیدم. آرش و گذاشتم خونهی مامان، رفتم وقت عمل گرفتم.»
« عمل چی؟»
«مهم نیست! میخوام دستگاه بذارم؛ دکتر گفت صد تومن میگیره برام میذاره، هشت ساله، دیگه از دست قرص و کوفت و زهر مار راحت میشم . فریدم راضیه.»
پاهایم کرخت شده. چیزی توی دلم وول میخورد. تلوزیون گلهی شیرهای ماده را نشان میدهد که بعد از دو هفته برای جفتگیری آمادهاند.
بدون نظر