از داستانهای بیویرایش امروز (۱۸)
نویسنده: زهرا مشتاق
تلفن که زنگ میخورد، حاجخانم نراقی ست. خوشخبر نیست. میگوید سقف خانهی حسینآقا ریخته است. و من در جا خشکم میزند. حسینآقای نعمتی در “بنیاد شهید و امور ایثارگران” تنها یک شماره است. او سالها ست که با یک شمارهی چندرقمی تعریف میشود. شمارهای که نه خانه و ماشینی برایش داشته و نه حتا حقوقی که با آن گذران زندگی کند. زندگی او، لیلاخانم و رضا و محمد با پول یارانه میگذرد…
حسین نعمتی با زن و بچههایش جایی در خیابان کارخانهی قند ورامین زندگی میکنند. لیلا و بچهها هزار بار بیشتر مردهایی با شلوار کردی دیدهاند که زیر پیژامههایشان و به قد پاهای بلندشان چاقو و قمه و تفنگ دارند. لیلا میترسد. بیشتر برای رضای ۱۷ ساله تا محمد ۱۱ ساله. اما لیلا ناچار است برای یک لقمه نان در خانههای همین مردم کار کند. او صبح تا شب را جان میکند برای ۱۰ تا ۱۵ تومانی که کف دستش میگذارند. میگوید تهران بیشتر میدهند. ولی دور است. نمیشود بچهها و حسین را تنها بگذارم و بروم.
همهی این سختیها به خاطر حسینآقا ست. همهی آنها تا رسیدن دستشان به دهانشان فقط ۵درصد فاصله دارند. برای حسینآقا کسی کارت دعوت نفرستاده بود. او داوطلب بود. حسینآقا قانون جنگ را نمیدانسته. نمیدانسته وقتی که شیمیایی شده، وقتی که از شدت موج انفجار پرت شده، وقتی در ۱۰ تا بیمارستان صحرایی و پشت جبهه و چه و چه بستری شده، باید مدرک جمع میکرده. باید یقهی پرستار و بیمارستان را میگرفته که برای بستری بودنش رسید بدهند تا او درصد جمع کند.
قانون جنگ به هر رزمندهای شش ماه تا دوسال وقت میدهد که ضایعهاش را اعلام کند. موجگرفتگی چیز سادهای به نظر میرسیده. طرف راست راست راه میرفته و ظاهرش سالم بوده. اما حالا در پس این سالها ست که رزمندهی موجگرفته، تعریف تکاندهندهی دیگری پیدا کرده. جانباز اعصاب و روان. جانباز اعصاب و روان یعنی خودِ بدبختی. تهِ درد. دربهدری از این بیمارستان به آن بیمارستان. مشت مشت قرص خوردن و از خود بی خود شدنهای زود به زود.
جانباز اعصاب و روان یعنی ۳۰ سال زندگی در میدان جنگ. یعنی زندگی در میان انبوهی از جسدهای بی دست و سر. یعنی محاصره بودن، یعنی ذره ذره مردن. یعنی زندگی در تهِ ورامین، در خانهای که امروز و فرداست که باید خالیاش کنی. در خانها ی که به دیوارهایش که دست میزنی، دستت فرو میرود، از بس نم تمام خانه را گرفته. جانباز اعصاب و روان یعنی زندگی در خانهای که دیوارهایش با کاغذ کادو پوشانده شده. یعنی یخچالی که آنقدر خالی مانده که بیشتر یک کمد است تا یخچال . یعنی حسرت یک کیلو میوه. یک قابلمه زرشکپلو با مرغ. یک دست لباس درست و حسابی داشتن. یعنی این که سقف آشپزخانهات هم بریزد و خوشبختیات کامل بشود.
مرگ برای او عین خوشبختی ست. او میداند طبق قانون بلافاصله پس از مرگ، ۱۵ درصد جانبازیاش، تبدیل به ۳۰ درصد میشود و آن وقت خوشبختی برای خانوادهاش آغاز میشود. حداقلش آن است که ماه به ماه یک حقوق ۳۰۰ ـ ۴۰۰ تومانی دست لیلا و بچهها را می گیرد. دیگر لیلا مجبور نمیشود برای چندرغاز در خانه های مردم چرخ بخورد و شیشه و زمین پاک کند. شاید حتا معجزهای بشود و لیلا بتواند برای خانه فرش هم بخرد. یک فرش نو. قشنگ، با زمینهی لاکی. نه مثل فرشی که احمدآقا میوهفروش محل به آنها داده. یک فرش کهنه که بچهاش روی آن جوهر آبیرنگ ریخته و پاک فرش را از بین برده… اینجا ایران است، شهر ورامین، خانهی حسینآقای نعمتی.
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من
+ حالا نوبت مامان است
+ چیزی برای دانستن نیست
+چای را با چی میخوری؟
+ من به شما میگویم؛ من
+ گرادادن پشت چراغ قرمز
+ آرامش در حضور امام زمان
+ چندوچونِ سقط شدنِ یک عدد کتاب
+ زندانی که کوه برفی دارد!
بدون نظر