از داستانهای بیویرایش امروز (۱۷)
نویسنده: بهمن امویی
اشاره: از میان همهی داستانهای بیویرایشی که در اینجا منتشر کردهام، این یکی، گرچه طولانی مینماید، کاملترین و «متأسفانه» حرفهایترینِ آنها ست. خواندنش را شروع کنید تا ببینید که پایان دادنش با شما نیست، با بغضی ست که سر آخر میترکد و خشمی که «نباید» با اشک جاری و سبک شود. اغلبِ داستاننویسان که هیچ! انگشت گرفتن سمتِ این روایتهای واقعی، کمترین کاری ست که فعلاً از من بیمقدار و شما خوانندگان امیدوار برمیآید. اما برای این وضع چه باید کرد؟
سلام ژیلا جان
دوماه و نیم از آمدنم به زندان رجایی شهر کرج میگذرد، دو ماه و نیمی که هرلحظه اش برای تو درگیریهای ذهنی و عاطفی زیادی ایجاد کرده است. از این بابت تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که متأسفم که شرایط زندگی دشوارمان را بیش از بیش سختتر کردهام و تو مجبوری تمام این سختیها را به تنهایی بر دوش شانه های نحیف ات بکشی. در این مدت بارها خواستهام که چیزی بنویسم، اما نمیدانم چرا هر بار که دست به قلم میبردم احساس ناتوانی میکردم، حتا از نوشتن یک کلمه.
اما سرانجام، امروز مجاب شدم که بنویسم. نزدیک ۲۸ مرداد است و روز تولد تو، و البته آن کودتای سیاه که بسیاری از آرزوهای مردم ما را با خود برد. یادم هست که همیشه میگفتی خیلی خجالتآور است که آدم روز تولدش را در چنین روزی جشن بگیرد. انگار یک دهنکجی به همه زحمات و تلاشهای آن مردان و زنان بزرگی است که گرد و غبار تاریخ بر چهرهشان نشسته است.با خودم قرار گذاشته بودم اگر چیزی برای تولدت مینویسم، اشاره ای به این موضوع نکنم، اما نمیدانم چرا نتوانستهام و باز هر دو با هم به ذهنم خطور کرده است.
ژیلا، الآن که دارم این نامه را برای تو مینویسم تو کجایی؟ به چه فکر میکنی؟ چه کار میکنی؟ شنیدهام که نهادهای قضایی از تو خواستهاند خودت را به زندان اوین معرفی کنی تا یک سال حبسات را بگذرانی. شاید الآن داری وسایلات را برای رفتن آماده میکنی. با خودم گفتم انگار دیگر وقت ندارم با خیال راحت با تو حرف بزنم و درد دل کنم. بعضی وقتها زندگی در سر هر پیچش آن قدر آدم را متحول میکند که حتا آدم هرچقدر هم خودش را برای مواجهه با آن آماده کرده باشد، باز هم مثل این که غافلگیر شده باشی، دست و پایت را گم میکنی و متعجب میمانی که حالا باید چکار کنی؟ درست مثل حالی که الآن من دارم.
در سه سال گذشته هر لحظه انتظار بازگشتات به اوین را داشتم. با خودم میگفتم مانند بقیه زندانیهایی که هر دو هفته یکبار با همسر، مادر یا خواهرشان که در زندان زنان هستند، دیدار میکنند، من هم تو را پشت دیوارهای همان زندانی که خودم حبس میکشم، خواهم دید. برای همین خودم را ظاهراً برای آن لحظه آماده کرده بودم. تو در این مدت چند تایی حوله و ملحفه فرستاده بودی و من یکی دو تایش را در کناری نگه داشته بودم تا هر وقت آمدی یکجوری برایت بفرستم. آن روزها نمیشد به راحتا وسایل ات را با خودت به زندان زنان ببری. من هم در این مدت برای اینکه تو بیایی و مبادا وسایل مورد نیاز و ضروریات را نداشته باشی، چیزهایی را برایت آماده کرده بودم، یکی دو قوطی قرصهای تقویتی و ویتامین به همراه یک بالش کوچک. اما حالا که من و این وسایل در زندان گوهردشت کرج کیلومترها از تو دور هستیم، قرار است تو در زندان اوین باشی.
از این همه بازیهای روزگار تعجب میکنم، این همه مدت به زندان اوین نرفتی و حالا که من را به زندان رجایی شهر منتقل کردهاند، به آنجا میروی. نمیدانم چه بگویم؟ با خودم میگویم با توجه به شرایط موجود به نظر میرسد دست کم تا چند ماه آینده یکدیگر را نخواهیم دید. میخواهم برای تو و خودم دلسوزی کنم اما خیلی زود از خودم خجالت میکشم. اینجا در بند سیاسی زندان رجایی شهر کسانی هستند که سالها هیچ ملاقاتی نداشتهاند، آدمهایی محکوم به اعدام که بعد از پنج شش سال حکمشان شکسته و به حبس ابد تبدیل شد، حالا در سالهای پانزده، دوازده، چهارده و بیست زندانشان به این امیدند که روزی حبس ابدشان آن قدرها هم ابد نباشد. زندانیهایی که جوانی و پیری زودرسشان پشت همین میله های زندان و در فراموشی گذراندهاند.
محمد نظری، بیست و دو ساله بود که بازداشت شد و حالا در سال بیستم زندانش است اما انگار که شصت ساله است. عمر و ابراهیم و خالد از اعضای حزب دمکرات کردستان حالا وارد ماههای ابتدایی سال چهاردهم زندانشان شدهاند، سالها از آخرین ملاقاتشان با خانواده میگذرد. از خودم میپرسم اگر این حزب دمکرات هنوز هم وجود داشته باشد آیا میداند آدمهایی هستند که به اسم عضویت در آن حزب سالهاست که در زندان اند. گاهی با خودم میگویم شاید حتا سیستم قضایی ایران هم در فهرست زندانیهای خود نامی از آنها نداشته باشد.
چند روز پیش که خبر عفو و کاهش محکومیت تعدادی از زندانیان سیاسی و امنیتی را که روزنامهها با آب و تاب فراوان نوشته بودند، خواندم، نخستین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه خوب بود نام یکی از این زندانی ها نیز در میان آنها باشد. اما نه، انگار خدا هم آنها را فراموش کرده است.
مرخصی و بخشش و تقلیل حکم را به آنها دادهاند که حکم برخیشان دو روز، دوازده روز،دو ماه دیگر تمام میشد. برخیهای دیگر هم حبسهای یک سال و دو سال و سه سالشان نصف شده بود با در نیمه راه گذراندن حبسشان عفو شده بودند. تازه چند تایی از آنها هم جرمشان واقعا جاسوسی و خیانت علیه کشور بود. آیا واقعاً هیچ کدام از زندانیهای قدیمی اینجا بعد از این همه سال زندان، نمیتوانستند مرخصی، کاهش حکم، و یا حتا عفو را انتظار داشته باشند؟
کرمی خیرآبادی یکی از همین افرادی است که شانزده سال زیر حکم اعدام قرار دارد، یکشنبهها و سهشنبههایی که احتمال اجرای حکم اعدام میرود، با هفتهها و ماهها و سالهای زیادی که پشت سر گذاشته، حالا دیگر اصلاً حسی برایش نمانده که وقتی از او میپرسم چه احساسی دارد که ممکن است یکی از این یکشنبهها یا سه شنبهها نامش را بخوانند، فقط یک لبخندی تلخ تحویلم میدهد و با لهجه غلیظ خوزستانیاش میگوید:«خدا بزرگ است»
و بعد با هیجان زیاد، بسیاری از حوادث شانزده سال گذشته را انگار که همین دیروز اتفاق افتاده با تاریخ و اسم آدمهایی که در این مدت با آنها برخورد کرده، یک به یک میگوید. آخر سر هم نصیحتم میکند که در زندان یک میخ کج هم به دردت میخورد، اما خیلیها این را نمیدانند.
خودش برایم نگفته اما دیگر زندانیها برایم تعریف کردهاند که نان مصرفی یک هفتهاش را همیشه به صورت خشک شده ذخیره میکند، چون تجربه کرده بعضی وقتها حتا نان در زندان کمیاب میشود. بعد از اینها چهار نفر از افراد وابسته به حزب پ.ک.ک هستند که هشت سال و پنج سال زیر حکم هستند، جوانهایی که در نیمهی دوم دهه بیست زندگیشان هستند.
زانیار و لقمان مرادی که پسر عمو هستند چهار سال است که زیر حکم اعدام اند و به دستور … از ملاقات با خانوادههای شان محروم اند. آنها هم مدتهاست که با خانوادههای خود ملاقات ندارند. بعضی وقتها روزهای ملاقات خجالت میکشم مستقیم توی چشمهایشان نگاه کنم.
این جور آدمها بیش از هرکس دیگری نیاز به دیده شدن و توجه دارند، چیزی که هم قبل از زندان و هم در زندان از آنها دریغ شده است. چندتایی شان را تو میشناسی، چون قبلاً از آنها برایت گفتهام. شخصیتهای قابل احترامی دارند، هر جور شده خودشان هزینه های زندگیشان را تامین میکنند، از طریق بافتن شال و روسری، عروسک و دیگر صنایع دستی و فروختن آن به دیگر زندانیان.
حالا روز تولدت است و قرار است برایت بنویسم اینجا چطور است و چه میکنم؟ چون مرتب در ملاقات از من میپرسی اینجا چه میکنیم و اوضاع احوال این زندان چگونه است. من هم در جوابت میگویم که خوب است، همه چیز آرام است و ما زندانیهای اینجا با هم خوبیم.
با خودم میگویم حالا که قرار است خودت هم به زندان بروی و از روزهای بعد باید همین پرسش را در باره تو بکنم، برای اینکه خیالت را از بابت خودم راحت کرده باشم، خیلی خلاصه سعی میکنم از خودمان برایت بنویسم و این جوری یک هدیه تولد به تو بدهم: تصویری از محل زندگی ۵۴ زندانی سیاسی رجایی شهر کرج. اینها را برایت مینویسم تا با بخشی از حال و هوا و شرایط اینجا آشنا شوی و با خیال راحتتر به زندان بروی و یک سال زندانت را بگذرانی.
یک سالن پنجاه متری. و راهرویی سه متری که با فرش و موکت پوشانده شده است که در آن سی و سه اتاق دو و هفتاد سانتی متری در دو متر، دو کولر بزرگ در ابتدا و انتهای سالن که باد مرطوبی به طرف هم میدمند، و یک در فلزی که بیشتر اوقات قفل است و ما را در کنار هم در آن سالن نگه داشته است. تنها راه ارتباطی ما به دنیای پشت این در فلزی یک تلفن رومیزی است که با آن میتوان به افسر نگهبان در طبقهی بالا وصل شد.
تو که به زندان اوین بروی، پنج نفری هستیم که خواهر یا همسرمان در زندان اوین هستند و خودمان اینجا: سالن ۱۲، اندرزگاه چهار، زندان رجاییشهر. آنها تا به حال هرچقدر نامه نوشتهاند تا مسوولان امکان تماس تلفنی و یا ملاقات را با عزیزان شان فراهم کنند، موفق نشدهاند. احتمالاً من هم به زودی باید در نوشتن این نامههای بیجواب به آنها ملحق شوم.
اینجا از همه نوع گروه و گرایش سیاسی داریم. به قول کسی آینده خاورمیانه و ایران از میان یکی از این گروهها برخواهد خاست. راستی در سالن بالای ما صد و هفتاد نفر از زندانیهای القاعده هستند. بین ما اکثریت با بهاییهایی است که به شوخی به آنها میگوییم:بالاخره شما یک جا از اقلیت در آمدید. بقیه بچههای پ.ک.ک و پژاک و حزب دمکرات کردستان، زندانیهای سازمان مجاهدین خلق، و زندانیهای جنبش سبز، میهندوستها (که از سوی نهادهای امنیتی ایران باستانگرا نامیده میشوند)، و طرفداران حکومت پادشاهی و البته آدمهایی که خودشان را مستقل میدانند و کسانی که فقط به صورت فردی کار میکنند و به قول یکی از بچهها: یکتنه قصد نبرد با جمهوری اسلامی را دارند.
از در فلزی که وارد سالن میشوی نخستین اتاق سمت چپ که بزرگتر و جادارتر است، آشپزخانه است با یک اجاق دستساز هشتشعلهای و در انتهای سالن هم یک سری توالت و حمام و روشویی.
این روزها که ماه رمضان است معمولاً وقت افطار دو سفرهی کوچک با فاصلهی بیست متر از هم در سالن پهن میشود و هر گوشهاش شش هفت نفر مینشینند: یکی سفرهی مجاهدین خلق که شلوغتر از دیگران است و معمولاً هم چند نفری مهمان دارند، و آن یکی هم سفرهی دیگران… چند نفری هم در اتاقهای شان غذا میخورند و نه دور سفرهی جمعی.
در یکی دو هفتهی گذشته، یک سری اتفاقات عجیب و غریب هم افتاده و آدم تا خودش نبیند باور نمیکند. همچنان که ممکن است تو هم الآن باور نکنی: روغن هشتصد گرمی که در فروشگاه زندان ۳۴۰۰ تومان فروخته میشود نایاب شده و در برخی از سالنها تا پانزده هزار تومان هم خرید و فروش میشود. دلیل کمیاب شدن روغن هم معلوم نیست. فندک پانصد تومانی هم دو ماهی است که ورودش به زندان ممنوع شده و الان تا سی هزار تومان هم خرید و فروش میشود. آب لیمو هم از اجناسی است که در اینجا کمیاب است. چند روز پیش ۲۱ بطری نیم لیتری آبلیمو آوردند و گفتند این را بین ۵۴ نفرتان تقسیم کنید. خوشبختانه یکی از بهاییها که مهندس است و آشنا با حساب و کتاب و عدد و رقم، زحمت تقسیم آن را به عهده گرفت: هر پنج نفر دو بطری. بقیهی مشکل را به خودمان واگذار کرد؛ حالا خودتان دو بطری را بین پنج نفر تقسیم کنید.
ورود وسایل ورزشی معمولاً اینجا ممنوع است و در موارد خاص و به سختی اجازهی ورود داده میشود. ورود کفش ورزشی کاملاً غیرقانونی است. «ورزش باید منشکن باشد و نه منساز» و «من ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم.» جملههایی از آیتالله خمینی است که درشت بر در و دیوارهای هواخوری نوشته شده است.
بچهها در حالی که دمپاییهایشان را با کش و نخ به پاهایشان بستهاند به توپ پلاستیکی ضربه میزنند، برخی هم کفش پوشیدهاند، کفشهایی که احتمالا چند سال پیش موقع بازداشت به پا داشتهاند و چون ورود هر نوع کفشی به زندان ممنوع است، حالا دیگر کف آن کفشهای قدیمی در آمده و بچهها اغلب با مقوا و موکت برای کفشهای خود یک جور کف درست کردهاند. با هر ضربه که به توپ میزنند، بخشی از کفششان که با موکت و مقوایی که به هم چسبیده شده، کنده میشود و با توپ میرود. با این همه بچهها از روزی دو ساعت هواخوری روزانه لذت میبرند.
دلم میخواهد مفصلتر در بارهی این مسائل برایت بنویسم اما فکر کنم فعلا همین قدر کافی است و حالا خیالت راحت شد، از اینکه فهمیدی در چه شرایطی اینجا زندگی میکنم. راستی بالاخره هفته پیش کتابهایی را که برایم فرستاده بودی، دریافت کردم، آن هم با چه مکافاتی. ابتدا اسم کتابها و ناشر و نویسنده کتابها را در یک نامه برای رییس زندان نوشتم تا سرانجام بعد از دو هفته نامه امضا و به حفاظت اطلاعات زندان فرستاده شد.
روزی که به حفاظت زندان رفتم تا آنها را تحویل بگیرم، … با ناراحتی به من گفت: تو، چند بار برای گرفتن کتابهایت نامهنگاری میکنی؟ تازه با خودکار سبز نام تو را پشت جلد کتابها برایت نوشتهاند، فکر کردهای که چی؟ من از آن آدمهایی نیستم که از این کارها جا بخورم. من میتوانم کتابهایت را به کوچه و خیابان بریزم، آن وقت هرکاری دلت خواست بکن… مکثی میکند و میگوید: اما این بار کتابهایت را میدهم. و من در دل گفتم خب، حالا این بار هم کتابها را به من میدهی غنیمت است و تا بعد خدا بزرگ است. راستی میبینی رنگ سبز بعد از سه سال، همچنان چقدر تاثیرگذار و حساسیتبرانگیز است؟ جالب است. نه؟
ژیلا، این در حالی است که مواد مخدر در این زندان مثل اغلب زندانهای دیگر به وفور یافت میشود و مسوولان زندان مجبورند که برای کشف آن دست به تشویق زندانی در خبرچینی و دادن جایزه بزنند. در یکی از آگهیهایی که به دیوار زندان نصب شده، از قول رییس زندان، زندانیان را نسبت به داشتن چیزهایی از قبیل تیزی، قمه، خرید و فروش و استعمال مواد مخدر، اخلال در نظم زندان، وارد کردن و یا به همراه داشتن موبایل، سیم کارت و فلش، خرید و فروش و مصرف قرصهای روان گردان، توهین و تحقیر و فحاشی، هشدار شدید دادهاند.
چند روزی است که با خودم فکر میکنم وقتی ورود کتاب و لوازم ورزشی این قدر سخت و گاه غیرممکن است، چطور است که این همه مواد مخدر به استناد این آگهی و این شواهد وارد میشود؟ و آیا یک زندانی در نبودِ یا کمبود امکانات، به انجام چنین کارهایی گرایش پیدا نمیکند؟
ژیلای عزیز، ما خوب هستیم و ظاهراً هم سالم. این روزها هم مشغول باغبانی هستیم، چهار لیتریهای پلاستیکی را تبدیل به گلدان کردهایم و با کمک و راهنمایی صالح کهندل در آنها ریحان، تره، تربچه و شاهی کاشتهایم. هر روز در دو ساعت هواخوری آنها را هم همراه خودمان به هواخوری میبریم تا آفتاب بخورند و مثل خودمان هوایی تازه کنند. اگر همه چیز خوب پیش برود، تا ماه آینده هرکدام مان چند تایی تره، ریحان و تربچه برای خوردن خواهیم داشت.
رمضان سعیدی، زندانی سیاسی اهل کردستان با قوطیهای خالی ماست و رنگ و پر کردن آنها با سیمان و رد کردن دسته جاروی فلزی از میانش ، چند تایی دمبل برای ورزش درست کرده است. این جوری ورزش هم میکنیم و در دو ساعت هواخوری چند دقیقهای هم میدویم.
در حیاط بزرگِ بند که رو به شمال شرقی است، کوهی را در دوردست میبینیم که در بسیاری از روزها در زمینهای از ابرهای سفید و خاکستری خودنمایی میکند. زندانیهای باسابقه میگویند زمستانها نمای زیبایی دارد. برفی روی آن مینشیند و دیدنش از این فاصله حظ وافری دارد. این چیزی است که احتمالا شما در اوین از آن بی بهره هستید و به آن غبطه خواهید خورد. هر شرایط سختی برای خودش خوبیهایی هم دارد که در جاهای دیگر نمیتوان نظیری برای آن پیدا کرد. از این به بعد با نگاه کردن به این منظره، با خودم خواهم گفت به جای ژیلا هم به این منظرهی زیبا نگاه خواهم کرد. کتاب که میخوانم با منی، هر ترانهای را که میشنوم با منی، و به کوه که نگاه میکنم با من خواهی بود.
مواظب خودت باش
تولدت مبارک
ای همیشه حاضر برای من
بهمن احمدی امویی
زندان رجاییشهر ـ سالن ۱۲
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من!
+ حالا نوبت مامان است
+ چیزی برای دانستن نیست
+چای را با چی میخوری؟
+ من به شما میگویم؛ من!
+ گرادادن پشت چراغ قرمز
+ آرامش در حضور امام زمان
+ چندوچونِ سقط شدنِ یک عدد کتاب!
بدون نظر