از داستانهای بیویرایش امروز (۷)
نویسنده: بهمن امویی
سلام ژیلاجان
در حیاط بند ۳۵۰ نشستهام و به روبهرو خیره شدهام، صندلی چوبی است با دستههای شکسته. یک هفته است که باران میبارد. از خورشید اثری نیست. ابرها خیلی متراکم اند و انگاری قرار است همهی بارشان را همین جا خالی کنند…
… ما جمعهها بعدازظهر در حیاط ۲۰۰ متری زندان جمع میشویم و با اسمی که برای برنامه گذاشتهایم، خودمان را در طبیعت و فضای سبز تصور میکنیم. برخی شعر دکلمه میکنند و بعضیها هم سرود و ترانه میخوانند و بعد ما کسانی را که شعر و آوازی خواندهاند، تشویق میکنیم و سعی میکنیم با صدای بلندتر هم آنها را تشویق کنیم. میدانی چرا؟ حتماً شنیدهای که زندانیان سیاسی زن مدتی است همسایهی دیوار به دیوار ما شدهاند. ما محکمتر کف میزنیم و با صدای بلندتر شادی میکنیم، تا شادیمان را با آنها که در آن سوی دیوار هستند، تقسیم کنیم و بگوییم ما هنوز هم هستیم و هنوز هم بیشماریم. ابراهیم مددی، فعال کارگری بلند بلند به همه سلام میگوید، با این امید که آنها سلامش را بشنوند، هرچند که نمیدانیم میشنوند یا نه؟
ژیلا، جالبتر است برایت اگر بدانی که گاهی صدای خنده و شادی آنها را نیز از آن سوی دیوار میشنویم و ما چهقدر خوشحالایم که آنها هم شادی میکنند و شاید آنها هم میخواهند شادیشان را با ما تقسیم کنند.
وقتی اصغر محمودیان، پدر و پسر دانشپور، وحید لعلیپور و حامد یازرلو این صداها را میشنوند، اشک شوق را میتوان در چشمانشان دید. آنها همسران و مادرانشان در بند زنان هستند. عزیزانشان فقط چند قدم آنطرفتر هستند، پشت آن دیوارهای بلند… سخت است عزیزانت اینقدر به تو نزدیک باشند و تو فقط هر دو هفته یک بار آنها را ملاقات کنی، آن هم برای بیست دقیقه.
ژیلای عزیزم، خیلی دلم برایت تنگ شده است. گاهی با خودم فکر میکنم بد نبود اگر حکم زندان تو را هم زودتر اجرا کنند و بیایی همین دیوار به دیوار ما و من هم مثل وحید که صدای خندههای مهدیه را میشنود، گاهی بتوانم صدای خندههای تو را بشنوم. تازه میتوانستیم تجربهی دیدارهای هر دو هفته یک بار ملاقات حضوری را هم داشته باشیم و اگر خیلی بخت با ما یار بود، گاهی اتفاقی همدیگر را در بهداری زندان میدیدیم.
خودت میدانی که برای کسی مثل من که در فرهنگ شهرستانی آن هم از نوع بختیاریاش بزرگ شده، بروز احساسات خیلی راحت نیست. شاید به همین دلیل است که احساساتم را توی این جملات که خواندی پرتاب کردهام. این همه آسمان و ریسمان بافتهام که به تو بگویم: تو همیشه نسبت به من مهربان و بخشنده بودی و همین طور بزرگترین حادثه و اتفاق زندگی من. [متن کامل]
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
بدون نظر