آدمهای بزرگ یا مهمی هستن که از وقتی اسمشون رو میشنوی یا میشناسیشون، پیرند. سالها میگذره و تو بزرگ میشی، ولی طرف همونجوری پیره، جوری که انگار پیرتر نمیشه. این احساسیه که مثلاً خود من به خسرو شکیبایی یا ایرج بسطامی نداشتم، ولی مثلاً حمیده خیرآبادی یا محمد نوری برام جزو این دسته آدمهان. و از بس اینها از اولش برام کهنسالان، وقتی هم سر به زمین میگذارن، خیلی غصهدار مرگشون نمیشم. اگه خواننده باشن، عین همون وقتها ترانههاشون رو گوش میکنم، اگه شاعر باشن، شعرهاشون رو میخونم، اگه نویسنده باشن، کتابهاشون رو میخونم؛ جوری که انگار نه انگار دیگه قرار نیست زنده باشن. این حس رو همین الان به چند تا آدم بزرگ دیگه هم دارم که خب دوست ندارم اسمشون رو بیارم؛ یه وقت فردا عذاب وجدان نگیرم!
حالا، محمد نوری بزرگ و دوستداشتنی برای من فرقی نداره زورش به عزرائیل رسیده یا نه. آخرین بار که صداش رو شنیدم، هفتهی پیش بود که ترانهی شادمانهی «خاموشی ساحل» رو از توی بلندگوی کامپیوترم برام میخوند. و امروز صبح هم داره میخونه هنوز، با همون شادمانگی، بی بوی مرگ و اندوه. در کنار ترانههای خیلی معروفش، پیشنهاد میکنم این ترانه رو هم بشنوید با شعری از فروغ فرخزاد بر روی آهنگی از امریکای لاتین با تنظیم شهرام گلپریان.
بدون نظر