از دلخوشیهای این روزها، یکی بازگشت لذت ورق زدن و مطالعه در حدِ خوردنِ یک مجله است. لذتی که نزدیک بود به نوستالژی تبدیل شود و حالا سه هفتهای ست با انتشار شکل جدید «ایراندخت» از نو در من زنده شده. از طرح جلد ایراندخت و خودِ نام ناگزیرش که بگذریم، همه چیز آن رنگ و بوی مرحوم «شهروند امروز» دارد. و برای من یکی شاید، خواندنیترین بخش آن، یادداشتِ چندپارهی محمد قوچانی ست زیر عنوان «خبرنگار، سردبیر». یعنی که به جای سرمقاله یا یادداشتهای تحلیلی همیشگیاش، با دو صفحه متن روبهروییم که مثلاً این شماره در ۹ بخش متفاوت نوشته شده است. از سیاست و اندیشه گرفته تا کارتون و کتاب. «ایراندخت» را هم مثل «شهروند امروز» نمیتوان فقط تورق کرد و یکی دو صفحهاش را خواند و از آن گذشت؛ کاری که با بیشتر مجلات میکنیم. تورق آن یعنی، گزینش و برنامهریزی برای خواندن بخشهای متنوع آن. و در این روزگار پرشتاب، تا بیایی از پس مطالعهی گزیدههایت هم بربیایی، هفته به سر رسیده و شمارهی بعدی را باید از روی دکه برداری.
برای ما که بخشهای هنری و فرهنگی «ایراندخت» مهم است، این شماره پروندهی ویژهای دارد در بارهی فرهنگستان هنر و جانشین میرحسین موسوی برای ریاست فرهنگستان، یعنی علی معلم دامغانی. در بخش «کافه» هم که تا دلتان بخواهد از نویسندهها و مترجمها و هنرمندها و آثارشان سخن هست. اما نمیتوانم نگویم از شمارهی هفتهی پیش که یادداشت مهدی یزدانیخرم در بارهی کتاب رضا کیانیان و نیز مصاحبهی مفصلی که با خودِ او کرده بودند، عجیب به دلم نشست. هم از نظر صراحتی که در نقد این کتاب و نویسندهاش خرج شده بود، هم از خویشتنداری رضا کیانیان در آن مصاحبهی پوستکن که مرا یاد نویسندگان حرفهایمان انداخت، البته معکوس! که از کمترین سطر منفی از نقدی هم بر کار خود یا شخصیت حرفهای خود چنان برمیآشوبند که برای جبران تلفاتِ حاشیهای آن، از هیچ کس هیچ کاری برنمیآید!
و دیگری، بخش ادبیات آن که پروندهای بود ویژهی جایزهی نویسندگان و منتقدان مطبوعات. در این پرونده سعی شده بود هر اثر برگزیده با دو نگاه تقریباً متفاوت بررسی شود. در این یادداشتها، نوشتهی سیدحسن فرامرزی بسیار آتشین بود. به یاد ندارم در سالهای اخیر کسی چنین تند و عتابآلود بر آنچه به مکتب گلشیری و شاگردانش مشهور شده، تاخته باشد. فارغ از موافقت یا مخالفت با آن، نفس انتشار این جور نوشتهها را تا وقتی بر مدار توهین و تحقیر نگردند، خیلی میپسندم. اما یادداشتی هم بود در شمارهی پیشین از علیرضا کیوانینژاد در نقد «نگران نباش» مهسا محبعلی. بیتعارف بگویم که از چاپ این متن بسیار ضعیف و از جهتی بیربط که بخش عمدهی آن نقل قول از لغتنامهی دهخدا و… بود جا خوردم. حرفم، شایستگی چاپ هر متنی در نقدِ مثبت یا منفی یک اثر در نشریهای همچون «ایراندخت» است. وگرنه این رمان اشکالاتی اساسی دارد که اتفاقاً یکی از آنها در نوشتهی مریم منصوری در همین پرونده به خوبی مطرح شده بود.
از دلخوشی مجلهای که بگذریم، شاید بشود به روزنامهی «بهار» هم دل خوش کرد. روزنامهای که بی سر و صدا و در صفحات محدود از شنبه منتشر شده و کاملاً آشکار است که بسیار محتاطانه پیش میرود تا معلوم شود قرار است بماند و بال بگشاید یا باز هم توقیف شود. این روزها وقتی اخطارهای روزانهی مفصل دولت به روزنامههایی مثل «اعتماد» را میخوانیم، با این همه محافظهکاری شدید که گاهی از آن ملول هم میشویم، از انتشار روزنامهی اصلاحطلبانهای دیگر مثل «بهار» نمیدانیم خوشحال شویم یا نگران؟ هر چه هست، این روزها در کویری قدم میزنیم و چشم میدوانیم که هر خردهآبی، حتا اگر سراب باشد، به پای رفتنمان کمی انگیزه و شتاب میبخشد.
و دلنگرانیها
از این همه اضطراب و نگرانی عمومی که بگذریم، چه چیزی میتواند بیش از صدای لرزان پدری دل را به آشوب بیندازد که پسر جواناش را و به قول خودش سرمایهی عزیز عمرش را بردهاند و هیچ خبری جز یک تماس چندثانیهای یکطرفه از او ندارد. یونس تراکمه را میگویم که اردواناش را گویا چون در یک زمان نامناسب در مکانی نامناسب بوده، به زندان بردهاند. از اردوان گاهی فقط یادداشتی خواندهام، اما یونس را خوب میشناسم. دیروز با همان صدایی که گریهای تمامنانشدنی پشتِ آن بود پرسید: رضا، تو پسر داری، نه؟ سؤالش دلم را لرزاند. فقط توانستم به آرامش و خاموشی دعوتاش کنم. و مگر جز این کاری برمیآید در این روزهای دلهره و نگرانی؟ روزی نیست که به خانوادهی جواد ماهزاده فکر نکنم. خلیل درمنکی، منتقد خوبمان هم از عاشورا در زندان است و خبری از او نیست. رضا نجفی، مترجم و نویسنده را هم نمیدانیم چرا گرفتهاند. و ما، خاموشانه فریاد میزنیم که فأین تذهبون؟
سعدی عاشقانه گفته است این را اما وصف حالی ست عجیب:
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چارهی مجروح عشق نیست به جز خامشی
بدون نظر