در زندگی لحظاتی هست که روح آدم ذره ذره از تهِ تاریکی روزمرگی، و خستگیِ تکرار و دویدن، آرام آرام خود را برمیکشد؛ لحظاتی که آدم خودِ گمشدهاش را در میان انبوهی زباله به اسم کار و تأمین معاش و تو بگو رسالت روشنفکری و دویدن و دویدن و دویدن میبیند و پیدا میکند. وقتی فکر میکنی با همهی سختیهای دوران، همه چیز را به روالی منظم درآوردهای، حتا لذتهای هنری و عاطفی و عزلتگزینیهایت را، ناگهان احساس میکنی در این پیش رفتن، فقط پاهای توست که ادای رفتن درمیآورند، درست مثل راه رفتن در پانتومیم. اما در برابر دیواری ستبر که رفتنت، فقط ساییده شدن دماغ و صورت توست بر زبری آجرهای دیوار. آن وقت است که از درد صورت و داغی خونی که راه گرفته، میایستی، نفس تازه میکنی، دست بر صورتت میکشی و آنوقت است که آن لحظهی جادویی برق حضور میزند، تا لختی بنشینی، همانجا پای دیوار، بیدغدغهی رفتن، بینگرانیِ نرفتن. لحظهای که فقط مال خودِ توست.
در زندگی لحظهای هست که وقتی به آخرین سالهای دههی چهارم زندگیات نزدیک میشوی، مثل نوزادی که پستان مادر خفتهاش را به سماجت میجوید، از کوچهپسکوچههای روح به یغمارفتهات، خودِ تو را میجوید تا بایستاندت، بنشاندت. حتا اگر بر صندلی تماشاخانهی تاریکی باشد که از آن همه صدای مطنطن و نوای موزون بر صحنه، فقط صدای نفسهایی را بشنوی که گویی سالهاست نشنیدهای. سینهات را میبینی که کشدار برمیآید و فرومینشنید. دست بر نبض دست میگذاری که هر تپش آن، انگار سالی تو را به عقب، به خودِ گمنشدهات نزدیک میکند. و نگاه که میکنی، انگار بعدِ این همه سال تازه خودت را میبینی، با تنپوش روشنی از جنس جوانی، و با بوی عطری ملایم و کلاسیک اما عجیب تازه. معجزهای برای ایمان آوردن بندهی از راهبریدهی فرسوده اگر نیاز باشد، همینها بس نیست؟
در زندگی لحظهای هست که خر باید باشی اگر نقاپیاش، لحظهای که باید خرش شوی، و تا آخر برویاش! این، همان یگانهلحظهی تکرارناپذیر خداوندیِ توست. الا بذکرالله تطمئن القلوب.
بدون نظر