یادداشتی از حسین سناپور در بارهی شور اجتماعی این روزها و سکوت نویسندگان
سه چهار روز است امیدوار شدهام که کار انتخابات در همین مرحلهی اول تمام مىشود و مردم در روز جمعه آن «نه» بزرگ را دوباره به روشهاى دولتمدارى قبلى خواهند گفت و رأى به تغییر خواهند داد. این را به اغلب دوستانى که با آنها در این چند روز همصحبت شدهام هم گفتهام. همه فقط مىگویند امیدوارند که این اتفاق بیفتد، اما لحن بدبینشان مىگوید انگار هیچکدام به اندازهی من خوشبین نیستند. پس در این چند روز یکى از مشغلههایم شده اینکه فکر کنم آیا من آدم خوشبینى هستم و نشانههایى را بزرگ مىکنم تا خودم را به این تغییر نزدیکتر احساس کنم؟ پس تا واقعبین باشم، سعى مىکنم دوباره واقعیتهایى را که به زعم دوستان دیگر وجود دارد و من هم از آنها باخبرم، دوباره پیش چشم بیاورم.
مثلاً این را که روستاییانى که کمکهاى نقدى و غیرنقدى این دولت را در چند سال گذشته دیدهاند، طبیعى است اگر به آن هم رأى بدهند و به اینکه تازه از امروز [یعنى از ۱۲ خرداد] تبلیغات پرحجمتر ماوراى رسانههاى ملى (که از چهار سال پیش شروع شده بود و این اواخر هم تشدید شده) تازه آغاز شده؛ از پلاکارد و پوسترچسبانى وسیع در سطح شهر گرفته تا فرستادن ایمیلهاى بهظاهر یا حتا بهواقع افشاگرانه دربارهی مسوولان دولتهاى قبل و باز این واقعیت را مىبینم که بمبگذارى و حرف از بمب و ناامنى اجتماعى خودبهخود مردم را ترسان مىکند و از تغییر، نگران (انگار که قرار است اینطور القا شود که حرف از تغییر خودبهخود باعث این بمبگذارىها هم مىشود) و پس عدهاى ترجیح مىدهند به همان وضعیت باثبات گورستانى راى بدهند.
بله، همهی اینها را مىبینم، اما نمىتوانم موج سبزى را نبینم که از اواخر هفتهی پیش شروع شده، بهخصوص در میان جوانان (که این سالها در میان طیف خانوادههاى متوسط و امروزى گروه مرجع هم شدهاند، برخلاف طیفهاى سنتى). نمىتوانم نبینم که این روزها فقط پوستر موسوى را بر سردر بسیارى از مغازهها دیدهام، و نه تقریباً هیچ نامزد دیگرى را. بهواقع در رفت و آمدم در میانههاى شهر هیچ عکسى را از رئیسجمهور فعلى بر شیشههاى هیچ مغازهاى ندیدهام. آیا همین نباید مرا قانع کند که دستکم این مردمى که در میانههاى تهران مىبینم تغییر وضع موجود را مىخواهند؟ و شاید از آن مهمتر اینکه بهصورتى خودجوش و بدون آنکه شاید علتش به راحتى قابل فهم باشد، دربارهی موسوى به توافق ضمنى و قاطع رسیدهاند؟
به گمان من مسئله این نیست که امتیازات منفى و مثبت موسوى بیشتر است یا کروبى. یا حتا اینکه کدام رئیسجمهور بهترى خواهد بود. به گمانم مساله این است که موسوى نامزد مناسبترى است براى «نه» گفتن به همهی آنها که مردم را دستکم گرفتهاند و خیال مىکنند مردم دروغ و فرصتطلبى و هدردادن منابع ملى و رفتار آمرانه و غیره و غیره را نمىفهمند. به گمان من رأى مردم به موسوى است تا «نه» بزرگترى بگویند به تمام آنچه بهخصوص در این سالهاى نزدیک بر سرشان آمده. شاید به دلیل اینکه موسوى خودش را در بیست سال گذشته از قدرت دور نگه داشته. شاید چون مردم در رفتارش نشانهاى از آن رفتار آمرانهی اهل قدرت نمىبینند. شاید چون وعدههاى دروغ نمىدهد. شاید چون خودش را دگرگون نشان نمىدهد و شاید همهی اینها و خیلى چیزهاى دیگر، که مجموعش مىشود: دورى نسبى بیشتر از قدرت و نزدیکى بیشتر به مردم.
نمىدانم این گرایش موجوار روزهاى اخیر مردم به موسوى را بیشتر به امیدوارى ناگزیرشان نسبت بدهم یا به همان بدبینى و نه گفتن همیشگى. مىدانم که ما مردم بدبینى هستیم، بس که گولمان زدهاند و بس که وعدههایى که دادهاند و کارهایى که کردهاند با هم تفاوتهاى بسیار داشته است. این بدبینى تاریخى طبعاً به آسانى از بین نخواهد رفت. اما این را هم مىدانم که هر وقت کورسوى امیدى پیدا شده، فورى مردم جواب مثبت دادهاند، مثل همین حالا و مثل دوم خرداد ۷۶.
حالا دلم مىخواهد رفتارى را که من از مردم سراغ دارم، مقایسه کنم با رفتارى که در این سالها و بهخصوص این روزها از ادبیاتىها دیدهام، ادبیاتىهایى که تا یکى دو دهه پیش نوک پیکان روشنفکرى بودند و مهمترین گروه مرجع آدمهاى تحصیلکرده. آیا در این روزها از اغلب آنها حرفى شنیدهاید؟ نه لزوماً حمایت از یک نامزد، نه حتا از رأىدادن یا ندادن، فقط اعتراض به وضع موجود؟ اعتراض به سانسور کتابهایشان، گفتن خواستههایشان، حرفهایى که فضاى فکرى این روزها را براى مخاطبها اندکى روشنتر کند؟ نه، از اغلبشان چیزى نشنیدهاید. همه آسه مىروند و مىآیند و منتظرند ببینند وضع بهتر مىشود یا بدتر. حاضر نیستند هیچ از خودشان خرج کنند. شاید هم اصلاً حرفى براى گفتن ندارند. بله، آنها هم بدبیناند، و متأسفانه بدبینتر از مردم عادى حتا. بدبینتر از آن هنرپیشهاى که اگر دولت تصمیم بگیرد و بیکارش کند، دیگر باید دستکم تا چهار سال دیگر با هنرپیشگى وداع کند. بدبینتر از آن کاسبى که جرأت مىکند و عکس موسوى یا نامزدى دیگر را مىچسباند روى شیشههاى مغازهاش، در حالى که مىداند این کار ممکن است برایش هزینههاى سنگینى داشته باشد.
نمىدانم این دولت دیگر چه به روز نویسندهها باید مىآورد تا آنها مىفهمیدند اداى بچههاى خوب را درآوردن و بىصدا بودن بىفایده است و این نگاه حاکم بر دولت فعلى اصلاً نمىخواهد ما به عنوان نویسنده وجود داشته باشیم و تا حالا هم داشته جاپاش را قرص مىکرده. گمانم همهی اینها را همهی نویسندهها مىدانند، اما بدبینى مفرط و عافیتطلبى مفرطتر مانع است تا لااقل به سانسور کتابشان و وضعیتى که در این چند سال از سر گذراندهاند، اعتراضى بکنند. مىدانم وقتى ازشان بپرسى چرا، با اینکه تهِ دلشان امیدوارند، مىگویند که با اعتراض کردن و نکردن آنها چیزى عوض نمىشود و بىفایده است و مانند این. اما کافى ست سرشان را بیاورند بیرون و توى شهرشان قدمى بزنند تا ببینند که مردم چقدر امیدوارند و چقدر پر شورند و چهقدر از آنها جلوترند.
چند روز دیگر سالگرد درگذشت گلشیرى است. روز ۱۶ خرداد. یادش بخیر. کاش بود و باز از آن شور و امیدش در این آدمها مىدمید. کاش بود، که اگر بود به جاى صد تا از این خاموشان حرف داشت.
این یادداشت را سناپور در روز ۱۲ خرداد نوشته و روزنامهی یاس نو، امروز آن را چاپ کرده است.
بدون نظر