دیروز، روز مادر بود و من، یادِ مادرم بودم که مانندِ «همتایانِ» بیشمارش، «بیهمتا» بود. و چه زود از دستاش دادم؛ چهار سال پیش، وقتی ۵۴ ساله بود. غم نبودِ آنگونه مادری، طبیعی بود که به جوشش احساسام بینجامد و ساعتهایی از خود بیخود شوم. ولی گذشتم و پرت کردم خودم را به گوشهای دیگر… فکر میکردم در بارهی دیگر مادرانِ دنیا، که چگونه میشود همهشان فرشته بوده باشند یا فرشته مانده باشند یا فرشته مرده باشند. یادم افتاد به رمان فرشته احمدی که نزدیکِ یکسال پیش موشکافانه میخواندماش برای ویراستاری.
ناماش «پری فراموشی» بود؛ رمانی روانشناختی که عقدهی «الکترا» در نهاد شخصیت اصلی داستان، پیشبرندهی اصلی روایت بود. دختری عاشق پدرش و از مادر، متنفر و منزجر. رمانی با چنین مضمونی سابقهای در ادبیات داستانی ما ندارد، یا دستِکم من سراغ ندارم. نه تنها مضمون که شخصیت «مادر» هم در این رمان، شخصیتی ست که نمونهی مشابهی در ادبیات داستانی ما به این شکل نداشته است. افسوس که اکنون بیش از ۹ ماه است این اثر، همچون آثار بسیار دیگری از نشر ققنوس، در وزارت ارشاد گیر کرده و حتا ناشر و نویسندهی آن نمیدانند که این رمان اصلاً خوانده شده یا نه، چه رسد به این که مثلاً دو بررس دیگر هم آن را بخوانند و بعد برسد به مرحلهی رد و قبول یا صدور لیست اشکالات و حذفیات! با اوضاع اسفناکی که وضع نشر ادبیات دارد، نمیدانم روزی بختِ خواندن این رمان را خواهید داشت یا نه. همینمان کم مانده بود که در بارهی آثاری حرف بزنیم که وجود خارجی رسمی ندارند!
و باز ذهنم راه رفت… یاد داستانی افتادم که مدتی پیش علیرضا محمودی ایرانمهر برایم فرستاده بود. «روایتی داستانی» از ماجرای باورنکردنی، گزنده، تلخ و دهشتناکِ «سهیلا»، مادری ۲۸ ساله، که نوزاد ۵روزهاش را به طرز دلخراشی کشت و کمتر از یک سال پیش، گزارش محاکمهی او به اتهام قتل عمد، در روزنامه چاپ شد. پیشنهاد میکنم اگر دلاش را دارید، این گزارش را به عنوانِ نمونهای از صدها و شاید هزارها ستمی که بر زنان میرود، بخوانید و سپس، اگر باز هم دلاش را داشتید، «روایتِ داستانی» علیرضا محمودی را که ابتدا قصد انتشارش را در اینجا نداشتم، ولی آنقدر آکندهام اکنون از حسی تلخ که، چشم بستم و آن را در ادامهی این چند خط منتشر کردم. عذر میخواهم اگر در روزهای بزرگداشت مقام «مادر»، به ضدِ بزرگداشتی با چنین مقدمه و چنانتر مؤخرهای مهمانتان کردم.
شبِ خیس ِ رستگاری
تقدیم به سهیلا
سرش را که بریدم احساس کردم کار هنوز تمام نشده است. مگر میشد این قدر آسان باشد؟ هنوز اسم نداشت، اما از همان هفت سال پیش که با رضا فرار کردم، دوست داشتم اسم پسرم «آرش» باشد. به نظرم کسی که اسمش «آرش» باشد، امکان ندارد با یک گالن نفت خودش را آتش بزند یا با دختر خودش بخوابد.
شش روز پیش که دنیا آمد، مثل این بود که گنج پیدا کردهام. واقعا به درد زاییدنش میارزید. توی بهداری زندان وقتی بهام گفتند پسر است، طوری بود انگار پنج هزار و سیصد تومانم، بنز مشکی بانک تجارت را برده باشد. اما بعد گفتند باید آرش را ببرند یک جای دیگر. قاضی اجازه نداده بود پیشام بماند. دوست نداشتم گنجم را ببرند. چه فرقی میکند اگر HIV مثبت خونم هم در خونش جاری باشد، این حتا بیشتر ثابت میکند، مال خودم است. نه مال هزاران هزار نفری که فقط یک شب میبینیشان و کارشان را میکنند و تمام میشوند. تکهای از خودم که میتوانم، بیرون از خودم توی دست هایم بگیرم و نگاهش کنم. اولین بار بود که کسی این قدر آرام کنارم میخوابید.
تیغ ریشتراشی را از لای کتاب دعای خانم تقوی دزدیدم. خانم تقوی با آن، یواشکی زیرابروی دخترها را میتراشید. این آخرین شبی بود که پسرم را کنار خودم میخواباندم. جیرجیر تخت «شهینبشکه» که بلند شد، دکمههای پیراهنم را باز کردم و شیرش دادم. سالها بود که از لمس سینهام چنین سست نشده بودم. بعد دهانش را گرفتم ، آن قدر صبر کردم تا دیگر نفس نکشد، بعد با تیغ کوچک شروع کردم به بریدن سرش. صدایی نکرد، تکان زیادی هم نخورد. تیغ ریشتراشی شکسته و کند بود و انگشتهای خودم را هم میبرید. فکر کردم اما آدم که به این سادگیها نمیمیرد. آدم حتا اگر چشمهایش را هم ببند، باز ممکن است نمرده باشد. دوست نداشتم گنجم را این طور سالم و درسته ، حتا اگر چشمهایش بسته باشد تحویل شان بدهم. شاید فردا ، توی اتاق دیگری چشمهایش را باز میکرد و از سینهی زنی دیگر شیر میخورد و مثل وقتی تن مرا میمکید نفس نفس میزد … شبی که در آن خانهی بالاتر از میدان پیروزی، نه نفری تا صبح کارم را میساختند، من یکسره چشمهایم را بسته بودم ، اما نمردم! آن شب برفی بهمن ماه که زیر جوی سرپوشیدهی چهارراه کالج خوابیده بودم، تا صبح فکر میکردم، آدم چه طور میمیرد؟ موشها از روی موهایم رد میشدند . تن موشها سرد بود، اما زنده بودند و یکسره دورم راه می رفتند.
«شهینبشکه» بدجوری جیرجیر تختش را درآورده بود. از این که خون انگشتها و کف دستم با خون پسرم مخلوط میشد، خوشم میآمد. وقتی هم که توی دلم رشد میکرد، احساسی شبیه این داشتم. تیغ را با تکه سنگی که توی حیاط زندان پیدا کرده بودم، تیز کردم. صدای ساییدن تیغ روی قلوه سنگ، مثل صدای نفس کشیدن حیوانی بیگناه توی تاریکی بود. یاد قصهی ابراهیم افتاده بودم که چاقویش را روی سنگهای کوه تیز میکند تا گلویی پسرش را ببرد ولی باز هم چاقویش نمیبرد. اما تیغ ریش تراشی من که از یک بند انگشتم بلندتر نبود، خوب میبرید.
دوست داشتم ببینم قلبش چه شکلی است… زندگی یک آدم چه شکلی است… قلبی که تا شش روز پیش توی بدن خودم میتپید. یاد شعرهایم افتادم که کنار بُسفر برای رضا میخواندم. منتظر بودیم اندازهی یک کتاب بشوند. توی همه شعرهایم پر از کلمهی قلب بود… در آوردن قلب «آرش» با آن تیغ لیز و کوچک خیلی سخت بود. تیغ را که فشار میدادم، بیشتر کف دست خودم را میبرید. اما وقتی درش آوردم و لای انگشتانم گرفتمش، دیدم به زحمتش میارزیده است، مثل زاییدن خودش… خیس و کوچک و لیز بود و توی نور لرزانی که از راهروی بند میتابید، برق میزد. انگار یک بار دیگر دنیا آمده باشد.
قلبش را کف دستم گرفتم و نگاه کردم و فکر کردم یک آدم چه طور میتواند بمیرد؟ خیلی شبها این را از خودم پرسیده بودم. آن یخچالفروش سهراه امینحضور که برای خاموش کردن سیگارش توی نافم دویست هزار تومن میداد، همیشه میگفت آدم با این چیزها نمیمیرد. اما رضا خیلی راحت مرد. توی استامبول جلوی آن نانوایی چاقویش زدند، او دلش را گرفت، روی زمین افتاد و مرد. آن قدر سریع که فرصت نداشت فکر کند، آدم چه طور میمیرد.
قلب کوچک و خیس پسرم را توی مشتم فشار دادم. شاید جان آدم از همین جا بیرون میآید. شاید هم جای دیگری قایم شده باشد. یکی داشت توی خواب فحش میداد. بوی سیگار اتاق دانشجوها تا اینجا هم میآمد. وقتی با رضا به ترکیه میرفتیم، کتاب های کنکورم را هم با خودم برده بودم ، ولی بعد همهشان را ریختم دور. بعدها دلم می خواست کتابی باشد که تویش نوشته باشند آدم چه طور میمیرد. باید باز هم توی سینهاش میگشتم، مثل کتابی بود که دوست داری تا آخرش را بخوانی.
چهل و سه شب بعد از مردن رضا، وقتی از استامبول برمیگشتم، دوست داشتم آدم توی تنش جایی داشته باشد که بشود فشارش داد و بعد همه چیز تمام شود. آن شب برای اولین بار، با رانندهی اتوبوسی که برایم ساندویج میخرید و عقب ماشینش تا تهران جای خواب بهام میداد، خوابیدم. نفسش بوی سیگار و تخمهی آفتابگردان میداد. تکانهایش گاه با تکانهای اتوبوس یکی میشد. اما من فقط به قلب پلاستیکی قرمزی که از سقف آویزان بود و تکان میخورد خیره مانده بودم. به نظرم قلب پلاستیکی گاه بزرگ و بزرگترمیشد و باز کوچک میشد. دم دمای صبح که راننده پشت فرمان برگشت، پردهی مخملی را کنار زدم. از میان شیشهی سرتاسری عقب اتوبوس که با برچسبهای سرخ چیزی روی آن نوشته بودند، به آسمان خیره ماندم. آخرین ستارهها در سپیده محو میشدند.
نور سپید ضعیفی از دریچهی کوچک نزدیک سقف به داخل بند میتابید. معلوم نبود سپیده است یا لامپ گازی حیاط زندان را روشن کردهاند. یکی توی خواب خسخس میکرد. «شهینبشکه» آرام گرفته بود. از جایی خیلی دور صدایی شبیه آواز میآمد. انگشتهایم میسوختند. دستهایم تا مچ خیسخیس بودند. تیغ را جایی، لابه لای همین تکههای کوچکی که از پسرم باقی مانده بود،گم کرده بودم. اما دیگر هیچ کس پسرم را نمیبرد. اذیتش هم نمیتوانست بکند. هیچ آرزویی هم نداشتم. بعد از فرار با رضا این تنها کاری بودکه توانسته بودم، خودم برای خودم بکنم. برای تکهای از خودم. این شب خیس رستگاری، ارزش سوزش دست ها و گم کردن یک تیغ ریش تراشی کوچک را داشت.
علیرضا محمودی ایرانمهر
بدون نظر