شهر برلین، دستِکم برلین غربی، به طرز احمقانه و اعصابخردکنی پاکیزه، منظم، آرام و خلوت است، ولی دیدار عباس معروفی در پایان روزی آفتابی در خیابان کانت، در جایی که تابلوی فارسی «خانهی هنر و ادبیات هدایت» را بر پیشانی دارد، ابهتِ این همه نظم و سکوت شهر را به کنج پرآشوبی از رد و بدل شدن نگاهها میان من و او میکشاند و میشکند. عباس معروفی که تا دو هفتهی دیگر ۵۱ ساله میشود، بیوقفه از این سوی فروشگاه کتاباش به آن سو میرود، چای درست میکند، با شوقی کودکانه کتابهایی را که در پستوی همان فروشگاه چاپ کرده، برایم روی میز میچیند و وقتی از نفس میافتد، خودش تازه متوجه میشود که بردن این همه کتاب برای من کمی دشوار است. از میانشان گلچین میکنم و او، آخرین شمارهی «گردون»اش را روی آنها میگذارد.
به شامی دعوتم کرد که در کنارش چه مزهای داد و چه زود گذشت! بریده بریده حرف میزدیم و در سکوتهای پیاپی میانمان، انگار بغضهایی چندینساله را فرو میدادیم که هر یک به لبخندی ملایم و چشم در چشم پایان میگرفت. از لحظهای که پس از نیمهشب، پس از پیادهروی از خانهاش تا هتل از هم جدا شدیم، به قدر چند دقیقه بعد فقط، دلم برایش تنگ شد. گویی هنوز این همه سال است ندیدهاماش. در اتاق هتل، پیش از آن که از بیخوابی چهل ساعته چشم بر هم بگذارم، آخرین «گردون»اش را برمیدارم و به دستخطاش خیره میشوم که برایم نوشته است: “امید که روزی کنار همدیگر دست به انتشار افکار زیبای مردم بزنیم” و من به کلمهی «امید» خیره میشوم و باز هم یک ساعت دیگر خوابم نمیبرد تا پس از چهل و یک ساعت، روی تخت بیهوش شوم…
بدون نظر