در آخرین روزهای سال که با توقیفِ نه نشریهی دیگر، آخرین عیدی را هم از دولت مهرورزی گرفتهایم و کاممان از شیرینی ِ زیاد به سوزش افتاده، عیدی دادن ما به خودمان دیگر از آن حرفهاست! در این گرفتوگیر اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، چه برمیآید از ما جز دو کار؟ یکی آن که خویش را با همین کارها سرِ پا نگه داریم و سر حال نشان دهیم، و دیگر آن که از کوچکترین ذرههای باقیماندهی کیان فرهنگیمان پاسداری کنیم؟ پارسال را یادم است که در بیخبری همگان، میدانستم یعقوب یادعلی در زندان است و بیمناک جانش بودم و هنوز اجازهی نشر خبر را نداشتم و با دلشوره و بغضی سنگین، عیدانهام را گذاشتم و از خاکِ سنگین تهران کندم. امسال، بدتر از پارسال، یعقوب یادعلی هنوز در آستانهی ورودِ دوباره به زندان است، دولتِ مهرورز هر روز هدیهای بینظیر عطایمان میکند و چنان حیران شدهایم که نه از هفتهی دیگر ِمیهن که، از همین فردای خود هم بیخبریم! اما، بنا به ضرورتِ همانها که گفتم، یعنی خویشتنداری و پاسداری، عیدانهی ناگزیرم را تقدیم میکنم. بلندگوی کامپیوترتان روشن کنید و در ادامهی این یادداشت، زیباترین ترانهی علیرضا قربانی در آلبوم «روی در آفتاب» را بشنوید، همراهِ دو داستان کوتاهِ زیبا که سر فرصت میخوانیدشان.
به نظر من، «روی در آفتاب» نام مناسبی برای یک آلبوم موسیقی نیست، ولی خودِ آلبوم که گویا ششمین کار علیرضا قربانی ست، اثر بسیار ارزشمندی ست با موضوع مولانا که پاییز امسال منتشر شد. آهنگساز آن صادق چراغی ست که هنر اصلیاش در نوازندگی، ساز بالابان است. این آلبوم دو سیدی دارد، یکی به نام «بهار و تابستان» و دیگری به نام «پاییز و زمستان». با قطعاتی که پرویز بهرام برای این آلبوم دکلمه کرده، کل اثر به روایتی هنرمندانه از گفتوگویی شورانگیز میان مولانا و شمس تبدیل شده است. آفرینش این آلبوم موسیقی دو سال زمان برده و صدای سازهایی را در آن میشنوید که بعید است حتا یکبار نام برخی از آنها را شنیده باشید! اگر میخواهید قطعاتِ دیگر این آلبوم را هم بشنوید، به اینجا بروید. آنچه اینجا میشنوید، کیفیتی در حدِ فایل فلش دارد که دوست نازنینم امیرعباس ریاضی آن را برای خوابگرد فراهم کرد. اگر خود آلبوم را تهیه کنید و با کیفیتِ درست آن را بشنوید، بیشک لذت فراوان خواهید برد و به سادگی از آن دل نخواهید کند.
و اما دو داستان، که هر دو تقدیرشدهی دومین دورهی جایزهی داستان کوتاه شهر کتاب هستند؛ یکی داستان «آقا» نوشتهی «درّصدف سلیمانی» ست که خیلی وقتِ پیش هم داستان «مرتضا»ی او را در همینجا خواندهاید. شروع داستان «آقا» این است: یه روز سرد بود. پاییز بود. من میرفتم بالا. تنها بودم. بیپول بودم. کاغذ تو جیبم بود. نفسم نم نم داشت میافتاد تو خط. دُوییده بودم تا اون جا. وقتی افتاد، وقتی اون جور زدم تو پاش، دیگه موندن نداشتم. یه بار دیگه گفتم چرا به مادرم ناسزا گفتی؟ زدم شونهاش. راه افتادم بالا… [متن کامل داستان]
و داستان زیبای دیگر، داستانی ست با نام «اشکهای مابَعدُالرَّحِمی» از داستاننویسی به نام «سینا برازجانی». شروع داستان اینگونه است: بالأخره باید به مستراح میرفتم. احتیاج مبرم به قضای حاجت، منِ طفل معصوم را به مستراح کشانده بود. و چه حس ترسی و چه حس ترسی… خیلی آرام در مستراح را باز کردم، به داخل سرک کشیدم، سکوت و سکون… [متن کامل داستان]
بدون نظر