وارد شدن حتا یک نفر از اصلاحطلبان به مجلس هشتم با «رأی من»، با همهی نقدهایی که به ایشان دارم، برای من بسیار مهمتر از «پیشنمایش» اقتدارگرایان در بررسی صلاحیتها، و بسیار مهمتر از تعبیرهای «بیربط» و «بیهوده»ی ایشان از «رأی دادن» من است.
برای این که یک پست صرفاً سیاسی ننوشته باشم، حکایتی را که امروز در گلستان سعدی میخواندم، اینجا میآورم. البته کاملاً آشکار است که این حکایت هیچ ربطی به هیچ چیز ندارد و فقط به سعدی علیهالرحمه مربوط است!
گلستان سعدی، باب اول، در سیرت پادشاهان، حکایت ۲۱، تصحیح دکتر محمد خزائلی
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که مَلک را بر آن لشکری، خشم آمد و در چاهاش کرد. درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانام و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهات، اندیشه میکردم، اکنون که در چاهات دیدم، فرصت غنیمت شمردم.
ناسزایی را که باشد بخت یار | عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخنِ درنده تیز | با ددان آن به، که کم گیری ستیز
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد | ساعدِ مسکینِ خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار | پس به کام دوستان مغزش برآر
بدون نظر