همینطور دارید با بقیهی بچهها میروید مثلاً شناسایی (نه بهتر است این قدر کلیشهای نباشد)؛ بعد از عملیات است و پشت خط هم مثل خط، لحظاتی آرام است و شما هستید و بعضی از بچهها که دارید میروید مثلا حمام یا… و بعد یکدفعه سوت خمپارهای میآید و میخوابید همه روی زمین و، انفجار. اول صدای سوت است و شما شیرجه میزنید روی زمین و بعد صدای انفجار که همین یکی دو متری شماست و بعد گرد و خاک که همه جا را پوشانده و چیزی دیده نمیشود و یکی دو صدای خفه هم آمده است و شما هی منتظرید که چه وقت گرد و خاک میخوابد تا ببینید چه کسی سالم است و ترکش به کسی هم آیا خورده است؟ و از جای خوردن خمپاره و صداهای خفهی یکی دو نفر، حدسهایی زدهاید اما آیا با خاکی که به هوا بلند شده، میشود مگر دقیقاً گفت چه اتفاقی افتاده؟
رمان جنگ درست در فاصله خوردن خمپاره تا نشستن گرد و خاک است که نوشته میشود که حدسهایی میزنید از آن چه میگذرد و یقین ندارید چه گذشته است. این جا عرصهی حدس و گمان است، نه وادی قضاوتِ یقینی. و رمان «شطرنج با ماشین قیامت» نوشتهی «حبیب احمدزاده» در این پرده نواخته شده است که قیامت کرده این قد و قامت.
در شهر محاصره شدهی آبادان، به نیروهای خودی خبر میرسد که دشمن اخیراً راداری فوق پیشرفته با تنها مثبت و منفی پنج متر خطا، در منطقه مستقر کرده و این یعنی خاموشی مداوم توپخانه و خمپارهانداز خودی در این روزهای غربت جنگ و محاصرهی شهرمان که هر آتشی حتا اندک، نشانهی حضور است و سدی در برابر گستاخی دشمن. و راوی، دیدهبانیست هفده ساله و بسیجی (که تا آخر هم نمیفهمیم اسمش چیست و مگر مهم است؟) که با بقیهی دیدهبانها و قبضهچیها مصمم به نابودی یا از کار انداختن رادارَند که ماشین قیامتش نام نهادهاند. شطرنجی شروع میشود ظریف و خواندنی با این ماشین قیامت.
شطرنج با ماشین قیامت، آن چنان از صحنههای زیبا و تکاندهنده پر است (صحنههایی که هر کدام برای در ذهن ماندن یک رمان کافیست) که از برشماری این امتیاز ویژه برمیگذرد و انگار که طبیعیست و این رمان قرار نیست تنها تصویرگر این صحنههای متناقضنمای محشرش باشد. صحنههایی مانند ذهنیت انسانگرایانهی مذهبیِ یک بسیجی در محلهی بدنام قدیمی شهر، ترکش خوردن یک تابلوی نقاشی در کلیسا که راوی گمان میبرد مریم مقدس است، بستنیهایی در سردخانه که حالا محل نگهداری جنازه است (همآغوشی بستنیها که چه کیف میدهد در آن گرمای جنوب با جنازهها که دیگر کیفور نیست) و در کنار هم قرار دادن مهندس (کافرـ مومنی اصیل)، کشیشهایی مؤمن، فاحشهای بازنشسته در ساختمانی هفت طبقه، که انگار بدیلیست از هفت طبقه آفرینش که روز قیامت را به یاد میآورد. و آن صحنهی شاهکار که زیر باران، راوی، صدای نوحهخوانی و سینهزنی یاران را از پشت بیسیم میشنود: منزلگه یاران اینجاست! میدان سواران اینجاست! تشنه لبان را برگویید! سرچشمهی باران اینجاست!
اما نه، شطرنج با ماشین قیامت، تنها تصویرگر این صحنههای هرگز از یادرفتنی نیست. که این البته اشتباهیست (و رمان احمد حبیبزاده مبرا از آن) که بیشتر داستاننویسان جنگ با توجه به سابقهای که در بازنویسی خاطرات رزمندگان دارند، مرتکب میشوند. گمان میکنند رمان کمابیش همان خاطره است و باید خیرگی در برابر ماجرا را میدان داد که این بخشی از رمان جنگ هست، بخشی کوچک، اما همهی آن نیست. رمان جنگ، یا رمان در جنگ به شما این توانایی را میدهد که انسان را در جوار مرگ، عریان نمایش دهی؛ نیکیها و بدسرشتیهایش را. که انسان در شرایط عادی آن قدر بازیگر خوبی شده که بتواند نقاب هزارچهرهاش را سفت نگهدارد و تو نفهمی که او واقعاً کیست. اما جنگ شوخی ندارد و هر دم و لحظه ممکن است آن طرف خط این دنیا باشی و دیگر مجالی برای نگاهبانی از آن نقاب نداری در این میانهی میدانداری مردان. و در رمان جنگ ایرانی، رمان بومی جنگ ایرانی، توجه به این دقایق اگر نگویم نایاب، کمیاب است.
با نگاهی به تاریخ ادبیات جهان، متوجه سه جریان اصلی در حوزهی ادبیات داستانی جنگ میشویم. جریان اول متعلق به آثاری ست که بیشتر از آن که دغدغهی ادبیات داشته باشند، رویکرد تبلیغاتی دارند. یعنی از بین دو جریان اصلی درگیر در جنگ، کاملاً جانب یک طرف را میگیرند و برای محق جلوه دادن آن طرف، هر کاری که از دستشان برآید انجام میدهند. البته این جریان را نمیشود در نفس خویش یکسره بیارزش پنداشت. حداکثر میشود گفت از تعریف ادبیات دور افتاده است. مثلا در جنگی مانند جنگ ما با عراق که در واقع دفاعی جانانه بود در برابر یک متجاوز، جانبداری از طرف مظلوم نه تنها مجاز بلکه واجب بود. منتها عمر این ادبیات حداکثر به مدت طول جنگ است و بیشتر به کار روحیهسازی مدافعان میآید. از این جریان، که اطلاق کلمهی ادبیات بر آن کمی احتیاط میطلبد بگذریم، به جریان دوم و سوم میرسیم که هر دو سهم عمدهای در بارور ساختن ادبیات جنگ و به گمانی ادبیات جهان داشتهاند.
جریان دوم آثاری را دربر میگیرد که به ضد جنگ مشهورند؛ آثاری که خود جنگ را محور قرار دادهاند و در نهایت، به عبث بودن و غیرانسانی بودن این عمل انسانی رسیدهاند. تاریخ ادبیات داستانی آثار مهمی از این دسته را به یاد دارد؛ برای نمونه، رمان در «جبههی غرب خبری نیست» اثر «اریش ماریا رماک» نویسندهی آلمانی و نیز «سفر به انتهای شب» اثر «لویی فردیناند سلین» نویسندهی فرانسوی. نکتهی جالبی که از مقایسهی این دو رمان به دست میآید این است که هر دو نویسنده در جنگ اول جهانی شرکت کرده بودند، البته در دو نقطه و جبههی مخالف. اما با نگاهی به هر دو اثر مشاهده میشود که هر دو، علاوه بر این به هیچ عنوان از عمل کشورهای خود دفاع نمیکنند بلکه جا به جا از پوچی این درگیری و حماقت سردمداران خود سخن میگویند. هر دو سرگردانی انسان را در این گرداب سهمگین خودساخته نشان میدهند و به شدیدترین وجه، امیال بیمقدار فرماندهان را زیر سوال میبرند.
و اما جریان سوم: این جریان علاوه بر آن که ویژگیهای هر دو جریان قبل را دارد (هم همدلی میکند با طرف مظلوم و هم وجوه غیرانسانی جنگ و آسیبهایش را نمایش میدهد) پا را فراتر گذاشته و همان طور که گفتم، به جنگ به عنوان یک شرایط ویژهی انسانی نگاه میکند که میتواند خصوصیات نهفتهی انسانی را هویدا کند. نمونهی والای این جریان عظیم، «لئون تولستوی» و شاهکارش «جنگ و صلح» است. ماجراهای جنگ و صلح در زمان حملهی ناپلئون به روسیه اتفاق میافتد و تولستوی در عین حال که با چیرهدستی تمام، وجوه مختلف نبرد و آدمیان درگیر در آن را بررسی میکند، هدفی فراتر از تاریخنگاری یا جانبداری از تزار روسیه و یا نمایش چهرهی سیاه جنگ دارد. یک اندیشهی مرکزی در طول رمان سیلان دارد. در واقع، ماجراهای متعدد رمان و جنگ و گریزهای فراوان آن، ابزاریاند برای شکوفاتر شدن این اندیشهی مرکزی.
هدف اصلی تولستوی، در واقع، تشریح «تاثیر عنصر اندیشده نشده در سرنوشت بشری» ست. جنگ، چهارچوب و شرایط خاصی را به وجود آورده تا این اعتقاد و فکر به مدد آن کاویده شود. برای مثال، در رمان صحنهای هست که شاهزاده « آندره بالکونسکی» افسر ارتش روس، در شرایطی ویژه و در خط اصلی نبرد درگیر است. نیروهای فرانسوی به شدت آنها را زمینگیر کردهاند و هر آن منتظر شکست سخت روسها هستیم. آندره که به تازگی خبر بیوفایی نامزدش را شنیده و خود نیز زخمی شده و بیم آن دارد تا آخر عمر علیل بماند، ناگهان در یک شرایط نامتعادل روحی، پرچم سپاه خودی را برمیدارد و به سمت دشمن میدود. هدف او از این کار مردن است، زیرا دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد. ولی عمل او نتایج غیرفردی دیگری دربردارد. نیروهای روسی که تا آن زمان در حالت دفاع کامل بودند و هر لحظه منتظر شکست نهایی، با مشاهدهی فرمانده خود که بیمهابا به سمت گلولههای دشمن میرود، روحیه گرفته و پشت سر او حمله میکنند و جنگ مغلوبه میشود. در این قطعه شاهدیم که چگونه تفکر محوری تولستوی که همانا تاثیر یک عنصر اندیشیده نشده است، در چارچوب یک حادثه تبیین مییابد. و همهی اینها در جنگ و در جوار مرگ و زندگیست که معنا پیدا میکند.
اما اندیشه مرکزی «شطرنج با ماشین قیامت» که در طول رمان سیلان دارد، چیست؟ راوی که دیدهبان است (چه استعارهی هوشمندی برای هنرمند) تنزل میکند در نظر خودش و رانندهی ماشین غذا میشود. همین تغییر او را با آدمها و چیزهایی آشنا میکند که او را از هیأت یک رزمندهی صرف در میآورد و افقهای جدیدی را برایش میگشاید. او که از بازی شطرنج سردرنمیآورد، کمی حرف مهندس در دلش اثر میگذارد آن جا که میگوید همهتان مهرههای سرباز صفحه شطرنج این جنگ هستید. اما جانمایهی رمان، حرفهای «قاسم» است در پایان که میگوید درست، شاید که مهرهی سرباز باشیم، ولی بدان همهی این جنگ و گریزها در صفحهی شطرنج، گاهی به آن مهرهی سرباز خجالتی ختم میشود که صفحه را تا به انتها رفته و ناگهان تبدیل میشود به شاهمهرهی بازی که وزیر است. که یعنی تنها آن که تا انتها میرود، میرود. تا از آن سو تبدیل شود به وزیر دربار آسمان هفت طبقه. و آیا این نه یعنی خلاف آن چه تا به حال گمان میکردیم که تنها رفتهها، بَرندهاند. اما رمان به ما میگوید ماندههای این جنگ، ای بسا قدر و قیمتی برابر یا شاید بیشتر از آنان که رفتهاند، دارند و قدرشان را بدانیم و بیشتر از همه خودشان بدانند. بدانند که آنان سربازهایی وزیر شدهاند. تا شأنشان را پایین نیاورند در حد همان مهرههای سیاه سرباز و سرشان را گرم نکنند با یک میز، با یک ماشین، با یک ویلا و یکهای دیگر.
و حبیب احمدزاده بومی کرده است رمانش را با این اندیشهی مرکزی که جنگاوران ما، حداقل آنهایی که بسیجی رفتند به صحنه نبرد، چیزکی انگار فرق میکرد در ذهنشان هنگام رفتن به صفحهی شطرنج جنگ با بقیه رفتگان پیشین، در جنگهای دیگر ملل و یا که خودمان. اما در پایان، با این همه ذوقزدگی پس از خواندن رمان «شطرنج با ماشین قیامت»، که از میان سطور پیشین هویداست به شدت، حد این ذوقزدگی، نمیتوانم زبان در کام گیرم از افسوس برای زبان نهچندان داستانیشدهی برخی از توصیفات رمان که متأسفانه نمونه کم ندارد و کمی مقالهای میزند و گاه فاصله میاندازد بین خواننده و متن که با وجود راوی اول شخص، کمی نقض غرض است. با این همه، رمان حبیب احمدزاده چنان چربدستیهای غبطهانگیزی دارد که بتوان از این خردهگیری نه چندان خرد، گذشت و دل داد به جاری آن در جریان رمان ایرانی.
خوابگرد قدیم
سربازانی که وزیر شدند
۲۶ اسفند ۱۳۸۵
بدون نظر