به گمانم از جعفر پناهی، یک مصاحبهگر خارجی پرسیده بود: «مگر شما در یک دانشکدهی تلویزیونی درس نخواندهاید؟ پس چرا این قدر کارگردان فیلم از این دانشکده فارغالتحصیل شدهاند؟»
آن بنده خدای خارجی حق داشت؛ «علیرضا رئیسیان»، «بهروز افخمی»، «جعفر پناهی»، «پرویز شهبازی»، «بهمن قبادی»، و شماری از این کارگردانها هستند. شمار زیادی هم هستند که اکنون با شهرتی کمتر، در سینما با همین عنوان یا عناوین دیگر مشغول کارند.
دانشجویان این دانشکده میدانند که صادرات این همه چهره لزوماً به خاطر کیفیت آموزش در دانشکدهی صدا و سیما نیست، چون مطمئناً آموزش در آن جا هر چه هست، [به گواهی دستِکم خودم] چیز دندانگیری نیست. به نظر من ساختار کار در تلویزیون (حداقل تا چند سال پیش)، بیشترین سهم را در این موفقیت داشته. فارغالتحصیلان، به ویژه پس از شروع به کار در سازمان، امکان تجربهاندوزی زیادی دارند؛ بهخصوص اگر در مراکز استانها باشند، میتوانند بسیار سیاهمشق کنند و بار خودشان را ببندند. اگر چه به محض این که خرشان از پل گذشته، تا توانستهاند به تلویزیون فحش دادهاند که البته این هم به قول دوستم محمدحسن شهسواری، اشکالی ندارد چون آدمی، حسابی فراموشکار است. برای مثال از جعفر پناهی بپرسید که وقتی در مرکز بندرعباس بود، چه تجربهی شیرین و مؤثری را با ساختن نخستین فیلم نیمهبلندش به دست آورد.
حالا اگر از زهرا کاظمی با آن عاقبتِ ناخوش بگذریم که او هم از فارغالتحصیلان این دانشکده بود، و نیز اگر بگذریم از وجود این همه کارگردان معروف فیلم در یک دانشکدهی تلویزیونی، انصافاً نمیتوان گذشت از وجود این همه نویسنده در این دانشکده؛ واقعاً عجیب است. «رضا ارژنگ» (با رمان معروفش لکههای تهِ فنجان قهوه)، «محمدرضا کاتب» (که پرکارترینشان است)، «یعقوب یادعلی» (با سه کتاب مطرح) و «محمدحسن شهسواری» (که شهرهی آفاق است) تقریباً همدورهاند. در دورههای پس از آنها هم میتوانم از «سجاد صاحبانزند»، «محمدحسین محمدی»، «فرهاد بردبار» و «علی کهوند» نام ببرم. و اگر کمی دندان روی جگر بگذارید، کسان دیگری هم در راهاند و سر وقت، سر و کلهشان پیدا خواهد شد.
از میان نورسیدهها میخواهم «حافظ خیاوی» را معرفی کنم که چیز دیگری است! اگر بخت یار او باشد و کواکب یاری کنند و از آسمان بلایی فرود نیاید ـ که خلاصهاش میشود انتشار کتاب ـ امسال نخستین مجموعهداستان او به نام «مردی که گورش گم شد» با مهر نشر چشمه منتشر میشود؛ مجموعهداستانی کمابیش پیوسته با محوریت شهر خیاو (مشکینشهر) که آدم را یاد ساعدی میاندازد؛ البته ساعدیِ این سالها و بهروزشده.
حافظ خیاوی تا پیش از این که کتابش منتشر شود، برای من و شهسواری، یعنی جوان آذری بامزهای که میشد ساعتها کنار بوفهی دانشکده با او نشست، چای کیسهای بدطعم گلستان در لیوانهای مزخرف یکبار مصرف خورد، زرت و زرت سیگار کشید، بدگویی استادها را کرد و، گپهای مجاز و ممنوع زد. حافظ هماکنون در خیاو (مشکینشهر) زندگی میکند پیش از این که کتاب نخستاش منتشر شود، و رسماً برود قاطی نویسندههای نسل جدید، خوشحالام که برای نخستینبار، داستانی از او را در کتابخانهی خوابگرد منتشر میکنم. نام این داستان «دختر باتومخور» است و اصلاً در حال و هوای داستانهای مجموعهی «مردی که گورش گم شد»، نیست. و این نشان میدهد که حافظ خود را دربند یک نوع نوشتن نکرده که این برای نویسنده حرفهای، رویکرد مناسبی است. مطمئن باشید از خواندن داستانش پشیمان نمیشوید. اگر دوست داشتید نظری بدهید، برگردید همینجا و برایش کامنت بگذارید.
دختر باتومخور ـ نوشتهی حافظ خیاوی
گفتم: «همین جا تشریف داشته باشید، الان صدایش میکنم» و از پلهها آمدم بالا. با لباس راحت رفته بودم پائین؛ شلوار ورزشی و زیر پیراهنی. با آن شلوار کثیف مهدی پاک آبروم رفته بود. خواستم شلوار درست و حسابی بپوشم، روی زیر پیراهنی، پیراهنی بپوشم، تنبلی کردم، نپوشیدم. من از کجا میدانستم که کی آن پائین منتظرم نشسته است. گفتم حتما مثل همیشه، یکی از بچههاست. تعارفی که با آنها نداشتم. وقتی شمارهی اتاق ما از بلندگو بلند شد، گفتند که یکی از اعضای اتاق ۳۰۹ بیاید پائین، همینجوری که در خوابگاه میچرخیدم، رفتم پایین. اصلا فکرش را هم نمیکردم که همچون کسی آن پایین منتظرم نشسته باشد… [متن کامل داستان]
بدون نظر