سربازی دیدهبان (که آن جلو جلوهاست، نزدیک به آن طرفیها)، پس از یک سال که به عقب آورده میشود، سعی میکند فرار کند و خود را به محبوبش برساند. اما گیر میافتد. یک پایش میان سیمهای خاردار گیر میکند و پوتینش که همچنان، گویا، آنجا مانده. حالا در بازداشتگاه موقت است و دختر با کمک یکی از دوستان پسر توانسته خود را به پادگان برساند و به عنوان خواهر پسر وارد بازداشتگاه میشود.
داستان «سیم»، شرح حدود بیست دقیقه از ملاقات این دو در بازداشتگاه است. دختر آمده که انگار رها کردن پسر را (که در شرف آن است) موکد کند. انگار میخواهد مطمئن شود که پسر همان پپهای است که همیشه فکر میکرد. همانی که آن شب هیچ کاری نکرد، عرضهی فرار کردن ندارد و حالا هم که میگوید «نمیگذارم به همین راحتی بروی» هیچ کاری نمیکند مگر آن که پای برهنهاش یاد دختر بیاورد که لنگه پوتینش لای سیمهای خاردار گیر کرده و او عرضهی پس گرفتن پوتینش را هم نداشته. دختر تصمیمش را گرفته. حتی با این که میفهمد پسر از باز بودن در بازداشتگاه (بعضی وقتها) نگران است و فکر میکند میخواهند او را تحریک به فرار کنند و بعد هم از پشت بزنندش. او حتا میفهمد که پسر را با آن که فراریست به جلو خواهند برد، آن جلو جلوها که «گاه زیاد کشته میدهند و گاه کم، بستگی دارد». اما باز هم تصمیمش را گرفته. اگرچه چند لقمه اولویه آورده است؛ غذاهای این جاها که درست و حسابی نیست. پسر ظرافتهای زنانه را درک نمیکند. انگار همواره درست در لحظهی موعود از برداشتن گام آخر باز میماند. فرار میکند اما پوتینش را میان سیمهای خاردار جا میگذارد.
نویسنده مجموعه داستان «جیبهای بارانیات را بگرد» در داستان «سیم» اتفاقاً دربارهی همان گام آخر صحبت میکند که البته این بار دختر برمیدارد. برای همین با آفریدن لوکیشنی خاص و موقعیتی خاصتر، این گام را برجسته میکند. او از تکنیکی استفاده میکند که همینگوی استاد آن بود. در این شیوه داستاننویس مانند آدمهای پرحرف عمل میکند. اما نه برای آن که ذاتاً پرحرفاند بلکه آن قدر حرف میزنند و حاشیه میروند تا در نهایت حرف اصلی را نزنند. این که دختری آن قدر به خود زحمت بدهد که به پادگانی در حاشیه شهر برود و در محیط نظامی مردانه خود را به جای خواهر جوان جا بزند، نشانگر سختی برداشتن همین گام آخر است.
حرفهای زیادی زده میشود تا حرف اصلی زده نشود. و حرف اصلی خودخواهی فزونخواهانهی دختر است در میان حرفهای بسیاری که زده میشود. در میان سایه سرباز نگهبان، یادگاری سرباز مشهدی، کوچه باغ محل دختر، سیمهای خاردار و پوتین تک افتاده، لقمههای الویه، خط مقدم و دیدهبانی، زخم تازه پای پسر و حرف و حرف و حرفهای بسیاری که دختر و پسر در طول داستان با هم میزنند تا حرف اصلی زده نشود. و «پیمان اسماعیلی» این حرفهای زیاد را درست مثل سیمخاردار پادگان دور داستانش کشیده تا خواننده محصور شود در میان همین حرفها. و چه هوشمندانه.
دلیل دختر برای جدایی از پسر آن قدر لاغر است که او و نویسنده مجبورند آن قدر شلوغ کنند تا ما متوجه این لاغری اسباب نشویم. و در این مهم، بسیار موفق عمل میکنند؛ کار بر روی جزئیات صحنه، توصیفات مختصر و مفید و از همه مهمتر دیالوگهای جاندار و حرفهای داستان که نکتهی بارز آن است. واقعاً پسر چه گناهی مرتکب شده که شایستهی این سرنوشت است؟ یک سال از دختر خبر نگرفته؟ مگر کسی آن جلو جلوها که گاه زیاد هم کشته میدهند، توان این خاصهخرجیها را دارد؟ عرضهی فرار ندارد؟ آیا همین که به عنوان دیدهبان یک سال توانسته زنده بماند، نشانهی زرنگی او نیست؟ آن شب کاری نکرده؟ این که نشانهی نجابت است. گام آخر را محکم برنمیدارد؟ گام آخر برای که و برای چه؟ مگر زندگی بشر یک خط مستقیم است که هر قدم ادامهی گام بعدی باشد؟ آیا مگر نیست که گاه گامی که گمان میکنیم به جلو برداشتهایم عقبگردیست به قدمهای پیشین، اگر خط زندگی را دورانی ببینیم.
نخیر، آن قدر حرف زده میشود (و خوب و بهجا و داستانی) که حرف اصلی گم میشود. اگرچه در انتها این حرفها آن قدر خوب زده میشود که اگر حتا خواننده حرف اصلی را در میان سطور گمشده بازیافت، باز حق را به دختر میدهد. معلوم نیست چرا، ولی میدهد. شاید به خاطر تکه الویه افتاده روی لباس سربازی پسر.
خوابگرد قدیم
بازخوانی پرونده جاری (۵)
۸ آبان ۱۳۸۵
بدون نظر