شاید شما خوشتان نیاید، ولی طنز آذردخت بهرامی برای من همیشه لذتبخش است. آذردخت بهرامی را اگر نمیشناسید، اینجا را بخوانید و نیز این داستان او را که جایزهی دوم مسابقهی بهرام صادقی را گرفت. افسوس میخورم که آذردخت بیش از دو سال است که وبلاگش را رها کرده. کاش دوباره گوشش دراز شود و بنویسد! هفتهی پیش در اینجا از پسرم، پارسا نوشتم که به حضور من در خانه آلرژی دارد و نمیگذارد به کارهای خیریهی و خریّتهای کاریام برسم. آذردخت برایم ایمیلی فرستاد که در مقدّمهاش نوشته بود بعد از خواندنش، آن را بجوم. هر کاری کردم نتوانستم این کار را بکنم؛ بنابراین متنش را میگذارم اینجا برای دو منظور؛ یکی آشنا شدن شما با قلم طنز او که برای نوشتنشان کمترین زمان ممکن را صرف میکند، و دو دیگر این که شاید گوشههای لبتان بهآرامی به سمت بالا میل کند و چند لحظهای متبسّم شوید.
آذردخت بهرامی:
دوست عزیز، دشمن فرهیخته و گرامی، پدر گرامی، آقای شکراللهی،
از آنجا که درد شما، درد همهی پدر و مادران فرهیخته و غیرفرهیخته است، مایلام تجربیّات شخصی خودم را مجّانی دراختیار شما قرار دهم، باشد که کمکی شود به ادبیّات مجازی ـ اینترنتی و مشتاقان به خوابگردی و هفتانگردی.
یادداشت شما را در نهایت احساس همدردی و همزادپنداری و همذاتپنداری و همزاد ـ ذاتپنداری خواندم. (این لغت آخر را خودم ساختهام: به این نتیجه رسیدهام که اگر هر ایرانی یک لغت بسازد و به ادبیاتمان تزریق کند، ما هم میشویم مثل آن تمدنهایی که روزانه میلیونها لغت به فرهنگشان اضافه میشود و خودشان هم از آن خبر ندارند.)
اما برای آن که کودک شما، «پارسا» کوچولو بگذارد شما به کارتان برسید، ۱۰ روش پیشنهاد میکنم. شما هر کدام را خواستید انتخاب کنید:
۱ـ یک راهش این است که شما اصلاً خانه نروید. که دو پیامد در پی دارد:
ـ یا پستچی دو بار زنگ میزند و یک نامهی احضاریه به شما میدهد.
ـ یا همسرتان اسباب و اثاثیهتان را در کیسهی زباله میگذارد و ساعت ۹ شب میگذارد توی کوچه.
۲ـ یک راهش این است که هر شب وقت رفتن به خانه، یک قرص خوابآور ناقابل بخرید و در لیوان آبپرتقال «پارسا» کوچولو بریزید و وقتی کوچولوی دلبندتان خوابید، خودتان راحت بروید پای کامپیوتر و بقَلَمید. که سه پیامد دارد:
ـ از وجداندرد، دچار «خودپدرکمبینی» میشوید.
ـ اگر همسرتان بفهمد، یک موی سالم در سرتان باقی نمیماند.
ـ تمام درآمدتان صرف خرید قرصهای خوابآور میشود و خیلی زود باید برای خودتان دنبال شغل پنجم بگردید.
۳ـ راه دیگرش این است که فرزند دلبندتان را به مهد کودک بسپارید؛ که سه پیامد دارد:
ـ کودک دلبندتان فحشهای رکیک یاد میگیرد.
ـ کودک عزیزتان، همان روز اول یاد میگیرد که میشود در مواقع بیکاری دستش را برای حفاری تا آرنج توی دماغش بکند.
ـ کودکتان یاد میگیرد که میشود به جای رنگ کردن مدل نقاشی، آن را خطخطی و پاره کند.
۴ـ راه چهارم این است که پرستاری برایش استخدام کنید که سه پیامد دارد:
ـ یا شلوارتان دو تا میشود.
ـ یا همسرتان خدای نکرده خیالهای بد بد در مورد شما میکند.
ـ یا پرستار به جای شما از همان قرصهای خوابآور، استفادهی بهینه میکند.
۵ـ راه دیگرش این است که وقتی «پارسا» کوچولو آمد و جیغ کشید و فغان زد و گریه کرد و پا کوبید و دست شما را کشید و خلاصه هر کار دیگری کرد، شما مثل همهی مردهای دیگر «سرزمین آفتاب سوزان و هوای شرجی و کویر لوت و سرمای زمهریر» به روی مبارک نیاورید و به کارتان بپردازید تا مادر بیچارهی خسته از کار روزانه، خودش بیاید و بچه را بغل کند و ببرد اتاق دیگر و با کتاب خواندن و قصه گفتن و ماشین بازی کردن و هزار دوز و کلک دیگر آرامش کند. که احتمالاً چهار پیامد دارد:
ـ یا همسرتان دچار افسردگی مزمن میشود و با هزار دوز «فلوکستین» و «کلردیازپوکساید» هم نمیشود لبخند را بر لبش بازگرداند.
ـ یا همسرتان دچار افسردگی مزمن میشود و با هزار دوز قرصهای آرامبخش هم نمیشود لبخند را بر لبش بازگرداند.
ـ یا همسرتان دچار افسردگی مزمن میشود.
ـ یا این که همسرتان دچار افسردگی مزمن می شود!
۶ـ راه ششم این است که به یک مشاور مجرّب مراجعه کنید.
خودمانیم ـ واقعاً عجیب است، شما چطور مردی هستید که وقتی فرزند دلبندتان دلش میخواهد با شما بازی کند، شما هم کامپیوتر را خاموش میکنید و میروید سراغش! پیشنهاد میکنم حتماً حتماً به یک روانشناس مراجعه کنید و از او بخواهید شما را راهنمایی کند تا چگونه مانند مردان دیگر در مقابل فرزندتان خونسرد و بیتفاوت باشید!
ـ من گفتم ۱۰ روش؟… کِی گفتم؟… من؟
آذردخت بهرامی
۱۴ جولای ۱۴۲۷
یا: ۵ جمادیالثانی ۱۳۸۵
شاید هم: ۹ تیر ماه ۲۰۰۶
بدون نظر