خوابگرد قدیم

بخوانید تا بدانید چه شاهکاری کرده‌اید

۸ خرداد ۱۳۸۵

فرشید فرجی هنگام ورود به ایرانفرشید فرجی، مستندسازی‌ست که پارسال گرفتار آمریکایی‌ها شد و مدتی را در زندان ابوغریب گذراند. پس از آزادی‌اش معلوم شد که اقدام جمعی بلاگرهای ایرانی در آزادی او نقش مستقیمی داشته. او چند روز پیش با نوشتن نامه‌ای انتقادی به صلیب سرخ، سالروز زندانی‌شدنش را جشن گرفت! اکنون روایت شوق‌انگیز و در عین حال دردناک او را بخوانید از چگونگی آزادشدنش که به احترام شما و اختصاصاً برای شما بلاگرها نوشته و برای انتشار به من سپرده است.

فرشید فرجی: رضا جان، اینو برای تو  و دیگر دوست‌های وبلاگی مهربونم می‌نویسم: بذار یه خاطره‌ براتون تعریف کنم تا بدونید چه شاهکاری کردید.

حدود چهل روز بود که توی اون جهنم بودم. بعدازظهر بود و مثل روزهای دیگه، از شدت گرما بی‌حال، خیس عرق توی چادر ولو شده بودم. مثل همیشه داشتم به ایران، به خانواده‌ام و دوستام فکر می‌کردم… و به این که بالاخره یه روز برمی‌گردم و… که یهو یکی از زندانی‌ها سراسیمه پرید تو چادر و فریاد زد: ایرانی… ایرانی… و به بیرون چادر اشاره کرد و تکرار کرد: آمریکی… آمریکی… آمریکی… (عرب‌ها به آمریکایی‌ها می‌گن آمریکی)

فکر کردم شوخیش گرفته و داره سر به سرم می‌ذاره؛ اصلا حال شوخی نداشتم، پس بهش اعتنا نکردم، ولی او دوید جلو و منو کشون کشون برد بیرون چادر… وقتی رسیدیم جلوی در، دیدم پشت سیم خاردارها چند تا افسر که کلّی ستاره و نشان رو لباس‌هاشون چسبیده، با چند تا محافظ گردن‌کلفت ایستادن و به من نگاه می‌کنند! یواش رفتم جلو. یکی‌شون به فارسی ازم پرسید: شما ایرانی هستید؟ در حالی که از شنیدن زبان فارسی، بعد از اون همه روز ذوق زده شده بودم (زبان مادری که فکر می‌کردم لابد سال‌ها از شنیدنش محروم خواهم بود) و داشتم شاخ درمی‌آوردم که یه نظامی آمریکایی داره بدون یه ذرّه لهجه، فارسی حرف می‌زنه، گفتم: بله. [ادامـه]

پرسید: شماره‌ی ۱۷۳۲۱۷؟
گفتم:بله.
بعد ادامه داد: من دکتر Sam هستم.
و به کناری‌ش اشاره کرد و گفت: ایشون جنرال فلانی هستند، فرمانده کل فلان…
نمی‌دونستم چی باید بگم. جنرال شروع کرد به صحبت، گفت: پرونده‌ی شما تازه دیروز به این‌جا رسیده و ما اومدیم شما رو ببینیم.
بعد Sam پرسید: متوجه شدی جنرال چی گفتند؟ انگلیسی بلدی؟
من با این که متوجه شده بودم، از بس تشنه‌ی شنیدن زبان فارسی بودم، گفتم: نه!
اون هم برام ترجمه کرد. بعد جنرال گفت: شما به این زودی‌ها به آزادی فکر نکنید و من آمدم که شما رو ببینم و اگر چیزی احتیاج دارید، بگید…

من که داشتم شاخ درمی‌آوردم، چون تا اون روز از آمریکایی‌ها به جز توهین و بدرفتاری چیزی ندیده بودم، و اصلا فکر نمی‌کردم که می‌شه از اون‌ها چیزی خواست، از فرصت استفاده کردم و بزرگ‌ترین نگرانی‌م که خونواده‌ام بودند رو مطرح کردم و ازشون تقاضا کردم که به خونواده‌ام خبر بدن که من دستگیر شدم. اون‌ها هم قول مساعد دادن و کمی بعد رفتند.

وقتی اون‌ها رفتند، هرچی زندانی اون دور و اطراف بود و تا اون موقع زل زده بودند به ما، فوری هجوم آوردن ببینن جریان چیه؛ ولی من خودم هم نمی‌دونستم… ابو حظیفه که دو سال بلاتکلیف در ابوغریب بود، گفت تا حالا سابقه نداشته که حتا یه افسر رده پایین به دیدن یه زندانی بیاد، چه برسه به جنرال و دار و دسته‌اش. راستشو بخواین نگران شده بودم؛ از این که نکنه پرونده‌ام اون‌قدر سنگینه و به نظرشون من اون‌قدر خطرناک‌ام که اومدن ببینن این کیه.

هر روز از صبح تا شب به اون ملاقات فکر می‌کردم. دیگران هم بعد از دیدن اون صحنه مدام در مورد من صحبت می‌کردن. چند نفری احتمال داده بودن که من جاسوس آمریکایی‌ها باشم (که خوشبختانه تعدادشون زیاد نبود وگرنه…) عده‌ی زیادی مطمئن شده بودن که من از اون تروریست‌های خطرناک‌ام؛ مخصوصاً که می‌دیدن من مدام دارم دور چادر می‌دوم و جای بخیه روی پهلوم رو هم دیده بودن و هر چی می‌گفتم این مال جرّاحیه که وقتی بچه بودم… باورشون نمی‌شد. فقط ابوحظیفه بود که اعتقاد داشت همکارهای خبرنگارم بیرون شلوغ کردن و… و التماس می‌کرد که اگه آزاد شدم، برای اون‌ها هم کاری بکنم… این یکی امیدوارکننده بود، ولی چطور کسی می‌تونسته فهمیده باشه که من زندانی شدم؟

حدود دو هفته گذشت تا این که یه سرباز اومد و شماره‌ی منو صدا کرد و منو برد برای بازجویی. تمام اون روزها منتظر بودم که Sam رو ببینم و امیدوار بودم به خونواده‌ام خبر داده باشن. قبل از بازجویی به‌شون گفتم من انگلیسی و عربی بلد نیستم، دکتر Sam فارسی بلده، اگر بگید بیاد می‌تونه ترجمه کنه. با تعجب دیدم اون‌ها هم گوش کردن (این اولین بازجویی بود که مترجم داشتم). بعد از ۷ ـ ۸ ساعت انتظار، Sam اومد و بازجویی شروع شد. یکی دو ساعت بعد توی یه فرصت که بازجو داشت حرف‌های منو می‌نوشت، یواشکی به Sam گفتم که شما به من قول دادید که به خونواده‌ام خبر بدید، من خیلی نگران خونواده‌ام هستم، مخصوصاً پدرم که بیماره و…

Sam پزشک بود و وقتی اسم بیماری پدرم رو شنید، کمی مکث کرد و گفت می‌دونی که استرس و نگرانی برای پدرت خیلی بده.
گفتم: می‌دونم.
سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه سکوت، به دور و ورش نگاهی انداخت و گفت: نذار این‌ها بفهمن که من بهت گفتم؛ ولی نگران نباش، خونواده‌ات می‌دونن که تو دستگیر شدی.
باورم نشد. فکر کردم داره از زیر قولی که داده درمی‌ره؛ گفتم از کجا می‌تونن فهمیده باشن؟!
گفت: نمی‌دونم، ولی من خودم چندین مطلب در مورد شما خوندم و بیرون حسابی شلوغ شده و دولت آمریکا به خاطر بازداشت شما شدیداً تحت فشاره.
نمی‌دونید چه حالی به‌م دست داد. همون شب به‌م گفتن که فردا آزادی!

و فردا شب در بغداد، توی هتل، یکی از خبرنگارهایی که برای مصاحبه با ما اومده بود، ما رو به دفترشون برد و پرسید: می‌خواهید بدونید در مورد شما چه خبرهایی شده؟
به کامپیوترش اشاره کرد و گفت: کافیه اسم‌تون رو search کنید.
و وقتی این‌کار رو کردم، اولین چیزی که دیدم جمله‌ی where is farshid faraji بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه…

وقتی که به ایران برگشتم هم، مدام به وبلاگهایی که برای آزادی من نوشته بودن سر می‌زدم و اون‌ها رو می‌خوندم. (خیلی از مطالب رو هیچ‌وقت نتونستم تا آخر بخونم) هنوز هم با دیدن خیلی از اون‌ها بغض گلومو می‌گیره. اصلاً نمی‌دونم احساسم رو در مورد شماها چطور بیان کنم. خودتون می‌دونید که چه هدیه‌ی گرانبهایی به من دادید…

مدتی پیش داشتم تاریخ اتفاق‌هایی که اون‌جا برای من افتاد رو با تلاش‌هایی که این‌جا شد، مقایسه می‌کردم، به نکته‌ی جالبی رسیدم:
اون روزی که جنرال و افسرهاش به دیدن من اومدن، درست فردای همون روزی بود که با تلاش شماها، خبرنگاران بدون مرز بیانیه‌ای صادر کرده بودن و گفته بودن که ما نگران فرشید فرجی هستیم که از زمان بازداشتش هیچ‌گونه خبری از او در دست نیست و ارتش آمریکا باید فورا جواب بده که فرشید فرجی کجاست.
می‌بینید که قدرت شما با قوی ترین ارتش دنیا چه کرد؟

البته من در این مدت چیزهای عجیب بسیاری دیدم: وبلاگ‌هایی که اصلاً نمی‌دونستم که چه نوع موجوداتی هستند و فقط اخباری شنیده بودم توی اون بگیر و ببندها، که خطرناک‌اند و… و آزادی رو به من هدیه کردند؛ نمایندگان صلیب سرخ  که هر روز صبح به امید دیدن‌شون از خواب بلند می‌شدم که البته هیچ‌وقت سر و کله‌شون اون دور و ورا پیدا نشد و چند ماه بعد از آزادی‌ام باهام تماس گرفتن و من از بس توی زندان مشتاق دیدن‌شون بودم که یادم رفت آزاد شدم و اون‌قدر هیجان زده شده بودم که…؛ سفارت کشورمون در عراق که فکر می‌کردم…! ولی کلافه بودن از تماس‌های مادرم و مراجعات مکرر خبرنگاران بدون مرز برای این‌که ببینن برای ما چه کرده‌اند…؛ تلویزیونی که سال‌ها براش کار کردم، و شبی که به ایران برگشتم،  یکی از دوست‌هام که مثل من داشت براش کار می‌کرد، به فرودگاه اومد و از لحظه‌ای که خونواده و دوست‌هامو به آغوش کشیدم تصویر گرفت، ولی بهش اجازه ندادند که اون تصاویر رو در برنامه‌اش پخش کنه و گفتند: این کیه و ماجرا چی بوده و چرا ما نمی‌دونستیم دستگیر شده؟! ( و گفته بودن شما می‌خواهید اینو نماینده‌ی مجلس کنید و…)؛

و بالاخره Sam که لباس همون آمریکایی‌ها رو به تن داشت که اون جهنم رو ساختند و اون‌ همه بلا سر من و دیگران آوردن و اون شب، وقتی که برگه آزادی‌ام رو جلوم گذاشتن و من هنوز نمی‌دونستم که آزاد شده‌ام و مونده بودم که این دیگه چیه، به هوا پرید و منو بغل کرد و درحالی که من هنوز بهت‌زده سیخ ایستاده بودم، اشکش سرازیر شد و فریاد زد که: “تو آزاد شدی… خدایا شکرت… این قشنگ‌ترین شب زندگی‌مه… خدایا شکرت!”

رضا جان، اگه بخوام ادامه بدم باید تا سال دیگه تلق تلق تایپ کنم (می‌دونی که تازه تایپ رو یاد گرفتم و البته فقط برای ارتباط با شماها)، اما می‌خوام یکی از آخرین عجائبی که دیدم رو هم براتون تعریف کنم (ببخشید، این یکی را ندیدم، فقط شنیدم):
۴ ـ ۵ روز پیش پیغامی از تلویزیون خودمون گرفتم که می‌خوایم با شما مصاحبه کنیم! (بعد از یک‌سال). فوری با شماره‌ای که گذاشته بودن، باهاشون تماس گرفتم که ببینم جریان چیه. خودم رو معرفی کردم، پرسیدند: شما بودید که توی عراق… (بقیه‌شو ادامه ندادن)گفتم: بله (وبه این ترتیب بالاخره اون‌ها هم از داستان مطلع شدند.) بعد  گفتن: مدیرمون می‌خوان خودشون باهاتون صحبت کنن! گفتم: خواهش می‌کنم، من در خدمت‌ام. بعد گفتن: البته ایشون الان رفتن بیرون و تا ۱۵ دقیقه‌ی دیگه برمی‌گردن و باهاتون تماس می‌گیریم؛
و البته من الان چند روزه که منتظرم تا اون ۱۵ دقیقه… به‌نظرتون اون مدیره برمی‌گرده سر کارش؟!

راستشو بخواین اصلا منتظر اون و دیگر آدم کوچیک‌های این دنیا نیستم و دارم از زندگی‌ام لذت می‌برم که آزادم و در کنار شما دوست‌های خوب و خونواده‌ی مهربونم هستم، و آزاد… و آزادم… و تنها چیزی که انتظارش رو می‌کشم، رسیدن شما دوست‌های مهربون و همه‌ی آدم‌خوبای این دنیای کوچیک به آرزوهای قشنگ‌تونه.
فدای شما: فرشید

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top