کامران شیردل را از جشنوارهی مستند کیش برکنار کردند و همانطور که حدس میزدم، بانگی از اهالی سینما برنخاست. به هر تقدیر در یادداشت پیشین وعده دادم ماجرایی را نقل کنم که عباس کیارستمی بهعنوان یک سینماگر هم در آن حضور نزدیک داشته. این ماجرا در کتاب «نیچه نه، فقط بگو: مشد اسماعیل» نقل شده. برای آنها که این کتاب را نمیشناسند، ابتدا چند خطی دربارهی آن و نویسندهاش مینویسم تا برسم به آن ماجرا.
پرویز کلانتری نقاش را کمتر کسیست که نشناسد. یادش بهخیر در صفحههای «گردون» برای اولینبار دیدیم که کلانتری نویسنده هم هست. همان یکی دو نوشتهی او حسابی گیرم انداخت در شخصیتی با انبانی از خاطرههای غیرشخصی یا به قول داستاننویسها کلی گوشت لخم که اتفاقا کلانتری توانسته بود غذاهای خوبی با آنها بپزد؛ خصوصا که مرز واقعیت و خیال را نمیشد بهسادگی تشخیص داد در نوشتههایش. دربارهی این یک ویژگی خاص بعدها خیلیها به کلانتری گیر دادند و جواب او این بود که: ” خیالبافیهای من در خدمت واقعیتها بوده.” چاپ نوشتههای کلانتری در «گردون» ادامه یافت تا این که «گردون» را توقیف کردند. خوشبختانه کسانی بودند کنار دست کلانتری که او را تشویق کنند نوشتنش را ادامه دهد و بخشی هرچند لاغر از تاریخ نانوشتهی بزرگان فرهنگ و هنر این کشور را ثبت کند. کتاب «نیچه نه، فقط بگو: مشد اسماعیل» اولین کتاب او ـ بهعنوان نویسنده ـ بود که منتشر شد و مجموعهای بود از نوشتههایش در «گردون» و افزودههایی از همان دست.
پرویز کلانتری که در نقاشی و هنرهای تجسمی از جسورترین هنرمندان معاصر ایران است و شهرت بینالمللی هم دارد، زبان و قلم شیرین و طنازی هم دارد. این چند سطر را که به قلم خودش، دربارهی خودش است بخوانید:
“در صبح روز شنبه نخستین روز هفته و نخستین روز نوروز سال ۱۳۱۰ هنگام طلوع آفتاب و در لحظهی تحویل سال، کودکی به دنیا آمد که لحظهی تولدش مانند همهی نوابغ! با اعداد رازآمیز قرینه بود. همین که چشم به جهان گشود و هفتسین خانه را دید گفت: سال نو مبارک! بدینسان علاقهمندی خود را به آیینهای ملی ابراز کرد تا نام او را پرویز نهادند، در دو سالگی پیراهن سفید بلندی به تن داشت و از مادرش میخواست دکمههای رنگین گوناگون بر آن پیراهن بدوزد. کودکی با پیراهن عجیب و غریب که سرتاسر پوشیده از دکمههای رنگارنگ بود، در دو سالگی عشق خود را به رنگها نشان داد و در سهسالگی با خطخطی کردن در و دیوار همسایهها به جَکسون پولاک نشان داد که چگونه باید نقاشی انتزاعی را ساخت. البته جکسون پولاک هیچگاه از همسایهها کتک نخورد.”
حالا دیگر پرویز کلانتری با انتشار دو کتاب دیگر یکپا نویسندهی حرفهای شده؛ کتابهای «ولی افتاد مشکلها» و «چهار روایت از شب سال نویی که بر نیما گذشت». این آثار را از منظر داستانی نمیتوان چندان جدی گرفت، ولی ارزش محتوایی و روایتی آنها بسیار پررنگتر و مهمتر است. و اما کتاب «نیچه نه، فقط بگو: مشد اسماعیل» همانطور که گفتم خاطراتیست که کلانتری در طول سالهای زندگی خود از هنرمندان شهرهی ایرانی و گاه غیرایرانی اندوخته و او آنها را با کمی چاشنی خیال درآمیخته و بازنوشته است.
در نوشتهی هیجدهم این کتاب، کلانتری به روزهای انقلاب بازمیگردد و با جملهی «لولهی مسلسل تهدیدکنان به سمت ما بود» ماجرایی را روایت میکند مربوط به زمانی که کانون پرورش فکری به دست انقلابیون فتح میشود. چون اجازه ندارم این بخش را بهصورت کامل در اینجا منتشر کنم، خلاصهای از ماجرا را مینویسم و آخر آن را عینا از از خود کتاب نقل میکنم. در آن زمان رئیس کانون «فرشید مثقالی» بود که به قول کلانتری اصلا اهل ادارهبازی و مدیریت و این حرفها نبود و مدیریت او بر کانون هم تصادفا خورده بود به دوران بحرانی انقلاب. بخشی از این ماجرا را کلانتری به نقل از «عباس کیارستمی» نقل میکند که یکی از نقشهای اصلی این ماجرا را به عهده داشته.
خلاصهی ماجرا
درست در روز ۲۲ بهمن ۵۷ که که بنا به اعلامیهی شورای انقلاب، اعتصابهای سراسری لغو میشود و کارکنان کانون هم به سر کارشان برمیگردند ناگهان با فریاد رانندهی کانون میخکوب میشوند که یک جوان انقلابی مسلح را همراه خودش آورد که به قول خودش “ساواکیهایش را ببرد.” جوان انقلابی دستور میدهد همه دستها روی سر بنشینند روی زمین. رانندهی عصبانی اسم سهنفر از کارکنان را میبرد که خانم منشی هم یکی از آنهاست. کار منشی از ترس به آبقند میکشد و هیچ کس از بچههای کانون جرأت اعتراض پیدا نمیکند، بهجز خود «فرشید مثقالی» که بپرسد آنها را کجا میبرند؟ راننده جواب میدهد: “شورای انقلاب.” به هر ترتیب چند نفر از بچههای کانون هم به نمایندگی از کانون برای پیگیری ماجرا با آنها همراه میشوند. ادامه ی ماجرا را به قلم پرویز کلانتری بخوانید:
از میان نمایندگانی که از طرف کانون همراه راننده و سرباز و گروگانها میرفتند، فقط عباس کیارستمی به خاطرم مانده است که دنبالهی ماجرا را اینگونه برایم حکایت کرده است (البته به شیوهی سینمایی!):
آن روز در تمام شهر مردم از شادمانی به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند. فید این. فید اوت در اطراف مدرسهی علوی که مرکز شورای انقلاب بود، رفت و آمدها زیاد بود. کات در میدانچهای خاکآلود، تفنگها را چاتمه زده بودند و گروهی از جوانان مسلح انقلابی اطراق کرده بودند و چای مینوشیدند و در کنار آنها اسرای چشمبسته روی زمین در انتظار سرنوشت نامعلوم نشسته بودند. آنها اگر فرصتی دست میداد با نجوا از حال یکدیگر جویا میشدند.
از در ورودی فقط میهمانان هدایت میشدند و از در دیگر اسرا را میبردند. رفتوآمدها زیاد بود. در بالای دیوار بلندی مردی تا سینه روی بام دراز کشیده بود، سرش را به سمت پایین گرفته بود و از آن بلندی با فریاد جواب ارباب رجوع را میداد. وقتی جمع ما را دید و متوجه گریه و زاری خانم منشی شد، از آن بالا پرسید: “چه خبره؟”
راننده گفت: “ساواکیهاشو آوردم.”
و او پرسیده بود: “کی به تو گفته بود این کار را بکنی؟”
راننده با غرور گفته بود: “خودم.”
و او گفته بود: “غلط کردی. آزادشون کن برن، ما خودمون به موقع رسیدگی میکنیم.”
خانم منشی لابهکنان گفته بود: “این… آبروی منو برده. این چه عدالتیه؟”
آن مرد در حالی که از بالای بام زنبیل را با طناب به پایین میفرستاد، گفت: “هر شکایتی دارین، بنویسین.”
لانگشات اینجا مدرسهی علوی است. پشت مسجد سپهسالار با معماری باشکوه سنتی در قلب تهران امروز و در مهمترین رویداد تاریخ سیاسی معاصر. در گرماگرم ازدحام (زوم) آن زن محترم و رنجیده شکایتی را نوشت و توی زنبیل گذاشت و بالا فرستاد. طولی نکشید با همان زنبیل اعلامیهای پایین فرستادند مبنی بر این که هیچکس حق ندارد مزاحم کسی بشود. بهزودی نمایندگان شورای انقلاب با معرفینامهی رسمی برای رسیدگی به امور مراجعه خواهند کرد. کات، آن اعلامیه روی در ورودی اداره چسبانده شد و فرشید [مثقالی] که گرفتار دغدغههای مدیریت، آن هم در روزهای بحرانی بود، روزی که نمایندگان شورای انقلاب به اداره آمدند از شادی در پوست نمیگنجید. سرانجام با مثقالی معرفت، تخت و تاج مدیریت را واگذاشت و به یک دنیا آزادی رسید.
بدون نظر