بعد از چاپ رمان «پاگرد» برخی از دوستان (به ویژه دوستان ساکن در شهرستان و خارج از کشور) بدشان نمیآمد نبش قبر کنند و مجموعه داستان «کلمهها و ترکیبهای کهنه» را هم بخوانند. اگرچه تمام دوستانی که تا به حال دیدهام (از همان سال ۱۳۷۶ که این مجموعه درآمد) به زور هم که شده یک نسخه از این مجموعه را بهشان هدیه دادهام و از همین جا اعلام میکنم که بسیار مایلام این زور را برای سایر دوستان هم اعمال کنم. البته ـ همانطور که به یکی از این دوستانی که مجموعه را نخوانده گفتم ـ چیز زیادی را از دست ندادهاید. خلاصه این که بعد از این همه تواضع آبکی داستان Hollow Wood را برای خواندن پیشکش میکنم. این داستان به این دلیل انتخاب شد که آن عدهی معدودی که این مجموعه را خواندهاند از این داستان بیشتر خوششان آمد. اما به نظر خودم بهترین داستان مجموعه نیست. ولی خوب مگر نظر من چه اهمیتی دارد؟
داستان Hollow Wood از کتاب کلمهها و ترکیبهای کهنه
از همان کودکی دوست داشتم اگر روزی قرار است بچهای داشته باشم، دختر باشد. نمیخواستم همان لنگ و لگدهایی که برای پدر و مادرم میانداختم، پسر احتمالیام برای من بیندازد. اما وقتی زنم مرد و یک پسر دوازده ساله برایم گذاشت، خوشحال شدم. چون واقعاً نمیدانستم به یک دختر بچه چه چیزهایی را باید گفت و چه چیزهایی را نه. به هر حال پسرها بیرون از خانه بزرگ میشوند و آن قدر نخراشیده و بدقلق هستند که نمیتوان همه کمبودهایشان را به حساب تربیت خانوادگی گذاشت. داشتن یک پسر شکستخورده آدم را کمتر دچار عذاب وجدان میکند تا یک دختر شکستخورده.
فکر نکنم هیچ دختری وقتی مادر مردهاش را روی کاناپه ببیند، حرفی که پسرم زد بزند. اول که وارد پذیرایی شدم متوجه پسرم نشدم. بلافاصله صدایش آمد که: «بابا! فکر کنم مامان مرده.»
فریاد کشیدم: «تو اینجا چه کار میکنی؟»
بد جوری ترسیده بودم. آخر یکدفعه صدایش بلند شد. تکیه دادم به دیوار. صافی دیوار کمک کرد زودتر به زمین نزدیک شوم. دیوار خنک بود و پشتم یخ کرد. همان موقع هم فکر میکردم شرمآور است وقتی زن آدم دو متر آن طرفتر مرده باشد آدم به فکر سرمای دیوار باشد.
سالها از آن ماجرا گذشت و پسرم یک طوری بزرگ شد. اوایل سعی میکردم با شیوههای مختلف به او نزدیک شوم و نگذارم تنها بماند. سر کار میبردمش، روزهای تعطیل به گردش میرفتیم و همراه با هم با دوستهایش فوتبال بازی میکردیم. اما یک روز گفت: «بابا! بچهها میگویند ما رویمان نمیشود پدرت را دریبل کنیم. بهتر است بگویی دیگر با مابازی نکند.»
خوب شاید دروغ نمیگفت. به هر حال من از آن دسته پدرهای چاق و شکم گنده نبودم که موقع دویدن باعث خجالت پسربچههایشان میشوند. حتا میتوانم بگویم هنوز هم یک ورزشکار آماتور درجه یک هیستم. بدون هیچ گونه چربیی اضافی.
کمکم فهمیدم خیلی هم نگران تنهاییاش نیست. انگار خیالی زود مادرش را فراموش کرده بود. اما من شنیده بودم پسر بچهها به مادرهایشان خیلی علاقه دارند. ظاهراً این را یکی ثابت کرده بود. در ضمن گفته بود همه پسرها اگر بتوانند یا اجازه پیدا کنند پدرهایشان را میکشند. اما ظاهراً پسربچه من یک پسر واقعی نبود. چون نه به مادرش عشق میورزید و نه تا به حال قصد کشتن من را پیدا کرده بود. حتا به زبان هم نیاورده. ممکن است پسربچههای خیلی واقعی ناگهان قصد کشتن پدرهایشان را میکنند و قبلاً هیچ توضیحی نمیدهند.
اما در مورد عشق به مادر تقریباً مطمئنم پسر من یک پسر واقعی نیست. چون هیچ وقت ندیدم سر کشوی مادرش برود یا عکسی از او در کیفش بگذارد.
وقتی نیمه شب یکی از روزهای قبل از دانشجوییاش آمد خانه بیمقدمه گفت: «بابا آدم نباید خیلی سخت بگیرد.»
داشتم فوتبال تماشا میکردم. گفتم: «چه طور؟»
– تمام مدت شب بچهها نگران بودند که به خانه چیزی نگفتند و حتماً مادرهایشان از نگرانی سکته میکنند.
– خوب، از این بابت تو شانش آوردهای.
تلویزیون را خاموش کردم و خیره نگاهش کردم. گفت: «حرف نامربوطی زدم؟»
بلند شدم. گفتم: «نه!»
هر طور حساب میکردم داشت حقیقت را میگفت. واقعاً مایه خوشبختی است که در هیج جای دنیا کسی منتظر آدم نباشد. پسرم این را خوب درک کرده بود. برای همین هیچ توضیحی در مورد کارهایش نمیداد. حتا وقتی دانشگاه قبول شد تا یک هفته خبر نشدم. یکی از خالههایش از شهرستان تلفن زد و قبولی پسرم را تبریک گفت. نزدیک بود بهم بربخورد. اما خوب جلوی خودم را گرفتم.
فساد همیشه از یک جایی که آدم نمیفهمد کجاست شروع میشود. باید مواظب بود و تمام شرایط فساد را از بین برد. اگر نشان میدادم با قبول شدنش اتفاقی افتاده مجبور میشدم نگران واحدهایش، رفت و آمدها و یا احتمالاً اخراجش از دانشگاه شوم.
آن شب وقتی آمد خانه، اول چیزی نگفتم. بعد از این که شامش را خورد گفتم: «حالا چه طور میخواهی دوباره به درس خواندن عادت کنی؟»
– کی به شما گفت؟
– خالهات از شهرستان تماس گرفت.
– بیشتر وقتها بیکاری چیز خوبی نیست.
– میخواهی خالهات را اعدام کنی؟
– نمیدانم چرا همه به جز من به شوخیهای شما میخندند.
– شاید چون شوخیهای من خیلی شبیه شوخیهای خودت است.
باید چیزی میگفتم. وگرنه پسرم اصلاً اهل شوخی نبود. به نحو ترسناکی بدون شوخی زندگی میکرد. آدم یا باید با شوخی به زندگیاش ادامه دهد یا با کار. پسرم به طرز غریبی از هر دو اینها فاصله داشت.
همان شب گفت به خاطر این که کمتر درس بخواند رشته فلسفه را انتخاب کرده. چون همیشه میتوان با پس و پیشکردن جملات، آنها را جای جواب سوالات استادها جا داد.
من بیشتر اوقات جملات را به خاطر زیباییشان به کار میبرم. اما هنوز نفهمیدم پسرم هم این عادت را از پدرش ارث برده یا نه. یک چیز را مطمئنم از من به ارث نبرده؛ بیاعتنایی. بیاعتنایی محض. البته من هم همیشه از طرف دور و بریها به بیاعتنایی متهم میشدم اما پسرم بدجوری این بیاعتنایی را گسترش داده بود.
یک روز بعدازظهر صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد. در را که باز کردم دختر جوان بیست و دو سه سالهای آمد تو.
آن اوایل که زنم مرده بود، خیلیها به خانه ما رفت و آمد می کردند. اما به تدریج عده مشتاقان دیدار من و پسرم کم شد. هر دو بلد نبودیم چه کارهایی را انجام دهیم که به مهمانها خوش بگذرد. پسرم هر چه بزرگتر میشد کمتر از خودش نشانی از صفت برازنده مهماننوازی بروز میداد.
یکی از روزهایی که برادرم همراه زنش به بازدید هفتگی ما آمده بودند، پسرم بعد از یک ساعت خاموشی مطلق به حرف آمد. تا آن لحظه زن برادرم ما را در جریان اخباری که که به نظرش دانستنشان برای ما واجب بود، گذاشته بود. پسرم گفت: «زن عمو شما چه قدر دوست دارید دهان گشادتان را به همه نشان دهید. این جا خانه ماست. شما حق ندارید تمام کثافتکاری های فامیل را بردارید و بیاورید این جا. من مطمئنم بابا هم دوست ندارد هر هفته پای مزخرفات شما بنشیند.»
برادر و زن برادم من را نگاه کردند؛ خیلی هم تهدید آمیز. نفهمیدم انتظار داشتند اول پسرم را تنبیه کنم بعد از آنها معذرتخواهی کنم یا بعد از معذرتخواهی از آنها، پسرم را کتک مفصلی بزنم. آخر سر برادرم به حرف آمد. گفت: «چرا چیزی نمیگویی؟»
راست میگفت باید چیزی میگفتم. گفتم: «باید قبول کنی برادر که به هر حال دهان زنت کمی گشاد هست.»
وافعاً هیچ کس نباید از پسر و پدری که تنها زندگی میکنند، انتظار رعایت تمام اصول مهماننوازی را داشته باشد.
آن روز بغض زن برادرم ترکید و مرتب فریاد میکشید: «شما دو تا حیوان وحشی بیابانی هستید.»
اما خوبیاش این بود که دستهای برادرم مشغول بودند وگرنه ممکن بود هر دویمان را کتک مفصلی بزند. برادرم فقط توانست زیر بغل زنش را بگیرد از بابت داشتم چنین فامیلی از او معذرت بخواهد.
بعد از آن همه اتفاقهای ریز و درشت، دیدن یک دختر جوان بسیار زیبا به عنوان مهمان کمی عجیب بود. زیبا بود. با هیچ دلیلی نمیتوانستم نظرم را پس بگیرم.
خیلی خوشحال شدم خودش جایی برای نشستن پیدا کرد. نشست روی کاناپه. واقعاً نمیدانستم چه طور باید به دخترهای جوان جای مناسبی برای نشستن تعارف کرد.
اول پرسید من برادر پسرم هستم؟ خوشحال شدم. کمتر کسی باور میکرد پدر پسرم باشم. چون هم من خیلی جوان مانده بودم و هم پسرم خیلی بیشتر از سنش نشان میداد. لبخند زدم. گفتم: «نه، من پدرشم.»
چشمهای درشتش بازتر شد. گفت: «باور نمیکنم. شما خیلی جوان هستید.»
گفتم: «متشکرم.» بعد گفتم: «خیلی معذرت میخواهم. نمیدانم جایی که نشستهاید راحت هستید یا نه.»
– راحتم.
رفتم طرف آشپزخانه. گفتم: «چای میخورید یا نوشابه؟»
– اگر خنک است نوشابه.
ریختم داخل لیوان و گذاشتم روی سینی و بردم جلویش گذاشتم و گفتم: «ببخشید من مهمانداری بلد نیستم.»
– خواهش میکنم شما خیلی مهربان هستید.
خوب صحبت میکرد. دوباره رفتم طرف آشپزخانه. شروع کرد به صحبت. میگفت چه طور می شود پسرم با داشتن پدر به این خوبی این قدر وحشی باشد.
این دومین بار بود که یک نفر به اعضاء خانواده ما میگفت وحشی. البته این بار وضع کاملاً فرق میکرد. ظاهراً پسرم در مسابقه وحشی بودن از من جلو زده بود.
تا آن موقع متوجه نشده بودم که باید از حضور آن دختر غریبه در خانهام تعجب کنم یا حداقل بپرسم چه کار دارد.
وقتی رویم را برگردانم داشت گریه میکرد. بعد شروع کرد پشت سر هم حرف زدن. میگفت یکی از دیوانگان پسرم در دانشگاه است. اما واقعیترینشان. میگفت بقیه دخترهای دور و بر پسرم یک مشت دروغ گوی احمق هستند که البته پسرم این را فهمیده. چون به هیچ کدامشان اعتنایی نمیکند. او گفت که باید میدانسته زیبابی پسرم نباید بیدلیل باشد چون پدری مثل من دارد. اما پسرم کمتر از من مسایل را درک میکند چون هیچ وقت نتوانسته بفهمد که او تنها دختریست که واقعاً عاشق اوست. گفت تمام پسرهای دور و برش را رانده. حتا جلو پدر و مادرش ایستاده. آن هم فقط به خاطر پسرم. اما پسرم دیروز به او گفته که او هم مثل تمام زنها، احمق، ضعیف و دست و پاگیر است. پسرم با وقاحت تمام به او گفته اصلاً دوست ندارد یک زن دور گردنش طناب ببندد و تمام عمر سواری مفت بگیرد.
به جاهای دردناک سرگذشتش که میرسید بغض میکرد ولی بعد از مدتی مخصوصاً جاهای که به پسرم ناسزاهای محترمانه میداد خوب صحبت میکرد.
هنوز داشت خودش را برای تعریف کردن قسمت دیگری از زندگیاش برای پدر مرد محبوبش آماده میکرد که پسرم وارد شد. به هر دوی ما نگاهی کرد و رفت توی آشپزخانه. ما هر دو ساکت بودیم. دختر داشت ترسان ولی با شیفتگی پسرم را نگاه میکرد.
پسرم یک لیوان آب خورد و سیگارش را روشن کرد. آمد طرف ما. رو کرد به دختر و به دراشاره کرد. گفت: «در، همانی است که از آن داخل شدی.»
دختر گیج شد. شاید از ادبیات مخصوص خانواده ما اطلاعی نداشت. من را نگاه کرد. انتظار کمک داشت. بیشترین کمکی که در آن لحظه توانستم به او بکنم نگاه کردن به خودش بود. به حرف آمد: «آخه من …»
پسرم نشست. گفت: «واقعاً حوصله ندارم. برو بیرون!»
دختر زد زیر گریه. من همیبشه گفتهام هیچ مردی نمیتواند در مقابل گریه زنها مقاومت کند. به پسرم گفتم: «یعنی این دختر این قدر تو را اذیت کرده؟»
– این چه حرفیه که میزنی بابا؟ نگاه کن! تو حالت به هم نمیخورد؟
– از چی؟
چیزی نگفت. رفت جلو دختر ایستاد. با دست اشاره کرد که بلند شود. دختر بیهیچ مقاومتی بلند شد. پسرم او را طرف در برد.
به هر حال هر انسانی یکی دو نقطه ضعف دارد. من هم مثل همه. صدایم میلرزید. گفتم: «چه کار داری میکنی؟»
– دارم میبرمش بیرون.
– چرا نمیگذاری همان جایی که هست بماند.
– هر طور که شما بخواهید بابا.
دختر را رها کرد و به دور و بر نگاه کرد. سیگارش تمام شده بود. زیر سیگاری نزدیک من بود. سیگارش را داد به من. گفت: «بابا این سیگار را خاموش کن.»
سیگار را گرفتم. پسرم بیرون رفت.
دوباره بغض دختر ترکید. اما این بار افتاد روی کاناپه و شروع کرد به گریه کردن. واقعاً مقاومت سخت بود. پسر من باعث شده بود دختری به این زیبایی از یک ساعت پیش مرتب گریه کند. حالا هم که افتاده روی کاناپه. باید هر طوری بود آرامش میکردم. چون من هم طاقت گریه زنها را ندارم. به او پیشنهاد ازدواج دادم. هر چند اول چپ چپ نگاهم کرد. اما بعد از سی ثانیه جواب مثبت داد و شد زنم.
پسرم در برابر این ازدواج عکسالعمل خاصی نشان نداد. من و زنم طبقه اول زندگی میکردیم و او طبقه دوم. کاری به هم نداشتیم. حتا زنم که هیچ فرصتی را برای بدگویی پسرم از دست نمیداد، نگفت او باید از این خانه برود. یا وقتی پسرم شروع کرد او را مامان صدا زدن، زنم ناراحت نشد. اول گفتم شاید از من بخواهد تا از پسرم بخواهم او را با این اسم صدا نزند اما چیزی نگفت. من هم هیچ وقت نپرسیدم از این کلمه بدش میآید یا نه.
زنها کلاً موجودات عجیبی هستند. مثلاً زن من که قبل ازدواج آن قدر خوب و راحت گریه میکرد دیگر این عادتش را به کلی فراموش کرد. یا با این که این قدر قبل از ازدواج از پسرم تعریف میکرد – طوری که بعضی لحظات فکر میکردم در تربیت پسرم آدم موفقی بودهام ـ اما بعد از ازدواج تمام سعیاش این بود که پیش از پسرم بدگویی کند. با وجود این همه بدگویی باز آن کار عجیب و غریب را کرد. مخصوصاً این که یک روز قبل از آن ماجرا، سر یک مهمانی کلی زنم از دست پسرم عصبانی شده بود. آدم حیران میماند.
با حضور زنم که مهماندار خوبی بود، حالا در هفته چندتایی مهمان داشتیم. چند نفر از قوم و خویشهای زنم آمده بودند دیدنمان. ظاهراً همه آنها من را همصحبت خوبی میدانستند. چون مرتب سعی داشتند، من حرف بزنم. زنم از این قضیه کلی خوشحال بود و رضایتش را با چشمکهای پنهانی به من، نشان میداد.
در اوج مهمانی پسرم وارد خانه شد. مهمانها همه بلند شدند. اما پسرم بیتوجه به همه راهش را گرفت و رفت طبقه بالا. مهمانها به زنم خیره شدند. زنم پسرم را صدا زد. پسرم برگشت. گفت: «بله مامان.»
– مهمانها بدشان نمیآید با تو آشنا شوند.
– حتماً
آمد پایین و رفت طرف مهمانها. آنها مجبور شدند دوباره بلند شوند. پسرم با همه آنها دست داد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت همین الان برمیگردد و رفت بالا. مهمانها نشستند. اما پسرم دیگر نیامد پایین. مهمانها مرتب سراغش را میگرفتند و زنم حرص میخورد.
وقتی مهمانها رفتند، زنم خانه را گذاشت روی سرش. میرفت روی پله ها و پسرم را صدا میزد. فریاد میکشید و راه میرفت.
بالاخره پسرم آمد پایین و به من گفت: «بابا چرا به مامان نمیگویی من خوابم.»
– من، باید به او، بگویم که تو، خوابی؟!
لحنش را آرام کرد و گفت: «راست میگویی بابا. این توقع زیادیه.» بعد برگشت طرف زنم. «مامان من خواب بودم.»
زنم آتش گرفت. گفت: «چی را میخواهی توی این خانه ثابت کنی، که ما چیزی نمیفهمیم و تو عقل کلی؟ از مهزربانی پدرت سوء استفاده میکنی؟»
دیدم وضع دارد بغرنج میشود. به زنم گفتم: «خواهش میکنم پای من را وسط نکش. این دعوایی هست بین خودتان. یک طوری حلش کنید.»
پسرم گفت: «بابا کولر خوب کار نمیکند. باید تعمیرکار خبر کنیم.»
بعد رفت بالا.
دیگر هیچ چیز نمیتوانست جلو خشم زنم را بگیرد. چند بار پشت سر هم گفت: «انگار هیچ کس صحبت کردن با آدمها را یادش نداده.»
مردها حتماً راهی برای خاموش کردن خشم زنهایشان دارند. اما من هیچ کدام از این راهها را بلد نبودم. خوابم میآمد. تازه کولر هم خوب کار نمیکرد.
واقعاً آدم از کار زنها تعجب میکند. فردا صبح که از خواب بیدار شدم کاغذ کوچکی روی میز دیدم که با عجله رویش نوشته بودند. خط زنم بود: «عزیزم من لیاقت تو را ندارم. پسرت هم همینطور. ما به مسیر سرنوشتمان میرویم تا در جاده خوشبختی بیفتیم. او هم برایت حرفی دارد.»
سمت دیگر کاغذ هم پسرم نوشته بود: «بابا اگر شد امروز یک تعمیرکار برای تنظیم کولر بیاور. فعلاً خداحافظ.»
برای افتادن در آن جاده راه غیرمحترمانهای اتخاب کرده بودند. هیچ وقت فکر نمیکردم ماشین بتواند کسی را در مسیر سرنوشتش کمک کند.
مجبور شدم تمام روز را بخوابم. توی خواب هم از بیکاری وحشتناکی که ممکن بود تا آخر عمر یقهام را بگیرد، میترسیدم. خواب دیدم روی یک صندلی راحتی نشستهام و پاهایم را روی میزی کوتاه انداختهام و مرتب سیگار میکشم. بعد چند نفر کارگر که ظاهراً مشغول اسبابکشی هستند، میز را همراه پاهایم میبرند. هر چه میخواهم بهشان ثابت کنم پاها متعلق به خودم هست، گوششان بدهکار نیست.
بعد از ظهر با سر و صدایی از توی آشپزخانه بیدار شدم. پسرم توی آشپزخانه بود. گفت: «بیدار شدی بابا؟»
– بله.
– فکر کنم مامان مرده، بابا.
با چشمهایش کاناپه را نشان داد. زنم روی کاناپه دراز کشیده بود. گفتم: «مرده؟»
– فکر کنم.
– مگر شماها نرفته بودید بیفتید توی آن جاده؟
– بابا میدانی تنها کسی که به شوخیهایت نمیخندد، من هستم.
– اما او توی کاغذ نوشته بود دارید می روید بیفتید توی همان مسیر. ما ننوشته بود با ماشین من.
– اوه، مامان از همان اول از این حرفها میزد. حتا توی دانشکده. ماشین فکر من بود.
– پس چرا برگشتید؟
– آخر ما جایی نرفته بودیم.
بعد پسرم تعریف کرد زنم از همان روزهای اول به او میگفته خوشبختی هر دو نفرشان در با هم بودن است. پسرم میگفت هیچ وقت حرفهای مادرش را جدی نگرفته. پسرم میگفت زنم بعضی وقتها شورش را درمیآورده طوری که حتا پسرم روزی میخواسته بزند توی گوشش اما به خاطر من این کار را نکرده.
صراحتاً گفت به خاطر من نزده توی گوشش. گفتم: «پس امروز کجا رفتید؟»
– دانشکده. هر دو یک درس داشتیم. مامان مرتب میگفت اگر فرار نکنیم، خودش را میکشد. یک شیشه کوچک سیاه را هم مرتب توی دهانشان میچرخاند.
– واقعاً الان مرده؟
– فکر کنم. چون داشت گریه میکرد بعد دیگر چیزی نگفت.
سیگار پسرم تمام شده بود. دنبال زیر سیگار میگشت. زیر سیگاری کنار من بود. گفت: «بیا بابا! این را خاموش کن.»
گرفتم و خاموش کردم. گفت: «باید یک زیر سیگاری دیگر بخریم.»
– آره.
– مثل این که تعمیرکارها نیامدند.
– فراموش کردم. تمام روز خواب بودم.
رفت طرف پلهها. گفت: «باز هم باید گرما بخوریم. آه چه قدر من امشب حرف زدم.»
این روزها وضع دارد بهتر میشود. امروز صبح پسرم گفت: «بابا وقت داری آخر هفته برویم کوه؟»
فکر کنم این حرفها را پسرها وقتی پانزده، شانزده ساله هستند به پدرهایشان میزنند. مورد پسرم کمی عقب افتاده است.
به گمانم وضع دارد کمکم رو به راه میشود. منظورم آرامش خیال از بابت تربیت صحیح پسرم است. در حال حاضر تنها نگرانیم این است که چند نفر دیگر باید من و پسرم بمیرند تا وضع کاملاً عادی شود. به هر حال وضع پیچیدهای است.
پاییز ۱۳۷۵
بدون نظر