[ترتیب داستانها، ترتیب ثبتشده در سایت مسابقه است]
کتابفروشی ـ آروشا مشتاقیزاده
[متن داستان]
اینکه نویسندهی داستان «کتابفروشی» فهمیده است میتوان با طنزی خفیف، زوایای آشکار داستانش راپنهان کند، هوشمندی اورا میرساند. طنز همواره میتواند از بار ملودرام بکاهد. زیرا ملودرام بسیار علاقه دارد خود و جوانبش را جدی و مهم جلوه دهد. و درست در همین لحظه است که طنز وارد کارزار میشود و همهی جدیت حق به جانب ملودرام را به سخره میگیرد. فکر کنید که داستان خانم «مشتاقیزاده» فاقد طنز کنونی بود. در آن صورت داستانشان تبدیل میشد به متنی لوس و بیمزه که جدیت ملودرام و سانتیمانتال آن حالمان را بد میکرد.
با این همه به نظر میرسد نویسنده کمی داستاننویسی را ساده انگاشته است. جان داستان پاراگراف آخر آن است که پیش از این یکی دو بار دیگر در داستان تکرار شده است. بنابراین گاهی ممکن است خواننده پیش خودش فکر کند چه دلیلی باعث میشود تا داستان را دنبال کنم. این سوال بدترین سوالی است که ممکن است خواننده در هنگام خواندن داستانی از خود بکند. در واقع همهی هنر نویسنده آن است که نگذارد کار به اینجا بکشد. البته این مسئله بستگی تام به تصور نویسنده از دایره خوانندگانش دارد. اما اگر شما حتا فقط برای «تولستوی» هم مینویسید یا «اینشتن»، باز هم باید از به وجود آمدن این سوال جلوگیری کنید. به نظر میرسد علت عمدهی به وجود آمدن این حادثه در داستان خانم مشتاقیزاده، ترحم ایشان بر داستانشان بوده است. در حالی که میدانیم نویسنده خوب کسی است که نسبت به داستانش از هر کسی بیرحمتر باشد. به گمان من محتوایی که در حال حاضر در داستان «کتابفروشی» وجود دارد، نیاز به حجمی حدود نصف میزان کنونی دارد.
مسئله مهم دیگر این است که در این داستان شخصیتها نسبت به آغاز، تغییر چندانی نمیکنند. البته این یک اصل لایتغر نیست اما همهی ما احتمالا از کشف گوشهای از جهان برای شخصیتهای داستان که به طور معمول باعث تغییر آنها (هر چند جزئی) شود، مشعوف میشویم. با این همه به نظر میرسد اگر خانم مشتاقیزاده به همین منوال تیزبینی خود را در بهکارگیری طنز ادامه دهند و کمی چاشنی بیرحمی به آن اضافه کنند، به موفقیتهای بیشتری خواهند رسید.
سفارش یک سنگ قبر ـ آتوسا افشین نوید
[متن داستان]
روزگاری در همین کشور خودمان بسیار رسم بود که داستان باید چیزی بگوید. باید دردی را (و بیشتر سیاسی و اجتماعی) در تار و پود خود بپیچد تا ارزش داشته باشد. اما این دغدغهی چیزی گفتن، و در داستان دردی را بازگو کردن، چنان غلیظ شد که داستانها بیشتر شبیه شدند به بیانیههای سیاسی و اجتماعی؛ بیانههایی که سندی بودند بر ظلم و جور کسی و یا حکومتی و یا نظامی. این بود که نویسندگان زبان به اعتراض گشودند که ساحت داستان فراتر از این چیزهاست. فراتر از آن است که وسیلهای در دست سیاستمداران و اهلش شود. این بود که داستانها رفتند به سوی داستان و آن چیزی که نویسندگان ذات ادبیات میدانستند. یعنی زورورزی با جوانب ادبیات. گروهی به داستانگویی دل بستند، برخی به نوآوری در روایت و بعضی به زبانآوری اقبال نشان دادند. عجبا که حکومتیان هم بسیار استقبال کردند و دم برنیاوردند. این بود که سرزمین داستانها عاری از از آن حرفها شد. عاری از چیزی که میآزاردمان و خالی از درد، گویی. انگار ما ملت افراط و تفریط نمیتوانستیم در یک زمان، هم به ذات ادبیات وفادار بمانیم و هم آدمهای خوبی باشیم. آدمهایی که خوابمان از آشفتگی بیداری همسایه، آشفته شود. اگرچه سخت است و در بیشتر موارد داستانهایمان باز به همان بیانیههای سیاسی اجتماعی تبدیل میشود و نه به اقیانوس شعور بلکه به رود شعار میپیوندیم، اما…
نویسندهی داستان «سفارش یک سنگ قبر» دوست دارد آدم خوبی باشد. دوست دارد هم داستانی برایمان بگوید و هم آشفتگی خوابش را از بیداری آشفته همسایه پنهان نکند. خانم «افشین نوید» راه را درست میرود و میداند که یک داستان بیشاز همه باید داستانی را تعریف کند. اما خوب ابایی هم ندارد در داستانش از «مرگ خنده» در این دیار سراب شادی سخن بگوید.
آن که دغدغهی تکنیک دارد معیارش عقل است و نه سلیقهی شخصی. و عقل میگوید خانم افشین نوید آنجا که تناظری بین دختر «حاجی بابایی» و مردهی نامعلوم ایجاد میکند و این را در جان زندگی حاجی میتند، دست مریزاد هدیهی میگیرد. اما آنجا که به عنوان راوی، گاه به گاه وارد داستان میشود و گویی از آنچه که ترس دارد ما نفهمیم، دوبارهگویی میکند، علامت سوال ما را در برابر خود خواهد دید. آنجا که حاجی را با آن ذکرهای گاه به گاهش و هوسهای کوچک بیخطرش و آن دغدغهی سفید مرگ، نقاشی میکند، آفرین ما را برای خود ذخیره میکند (مانند مومنی، ثواب را). و اما آنجا که در پالوده کردن زبانش سهلانگاری به خرج میدهد ،افسوس ما را برمیانگیزاند. خواهید بخشید اگر یادآوری کنم «را» علامت مفعول بیواسطه است و حتما باید پس از مفعول بیاید. پس بسیار خانمان برانداز است که بعد از فعل بیاید. جملهی «قفل بزرگی که به در آهنی انتهای مغازه زده بود را باز میکرد» باید به این صورت نوشته شود «قفل بزرگی را که در آهنی انتهای مغازه زده بود، باز میکرد»
اما دربارهی محتوا آنکه قضاوت میکند، تجربههای ما از پیرامون است. پس سلیقه، گاه رهنمون اصلیست. به همین سبب ممکن است کسی مانند من از محتوای آشکار داستان خانم «افشین نوید» خوشش بیاید و کسی دیگر نه. همین چیزهاست که پر حرفی دربارهی داستان مردم را جذاب میکند.
سنگ سرد ـ خسرو نخعی جازار
[متن داستان]
تلاش آقای «نخعی» برای ریختن محتوای رمان در فرم داستان کوتاه جالب توجه است. به ویژه این که در میان آن همه رایدهندهی بخش داوری وبلاگ نویسان که سلامت رایهایشان به واسطهی انبوهی و عدم شناخت از یکدیگر حتما سالم است، داستان «سنگ قبر» در جایگاه رفیع دوم قرار گرفت. همین مسئله نشانگر آن است که آقای «نخعی» در این تلاش تکنیکی موفق بوده است. زیرا همانطور که میدانیم داستان کوتاه به واسطهی حجم کمش به سختی میتواند قسمت طولانی از زندگی یک شخص را بررسی کند. اگرچه ما در داستان «سنگ سرد» با هوشمندی نویسندهای رو به رو هستیم که از خلال روایت زندگی یک فرد ، بزرگ شدن فردی دیگر را نشان میدهد. و به گمان من تنها همین هوشمندی نویسنده بوده است که انبوه رای دهندگان وبلاگنویس را مجاب کرده است که این داستان را به عنوان یکی از داستانهای برگزیده معرفی کنند. (برای آن که پارتی بازی تلقی نشود باید اشاره کنم که این قضاوت را در مورد هر سه داستان برگزیدهی وبلاگنویسان میتوان کرد).
از سوی دیگر توجه داشته باشید که نویسنده از مرگ شروع میکند تا زندگیای را ترسیم کند که به مرگ منتهی میشود.
رفتگان و ماندگان ـ امید فلاح آزاد
[متن داستان]
سخت است دربارهی داستانی که تو را به لحاظ احساسی تکان داده است، از تکنیک سخن بگویی. اما سعی خودم را میکنم.
اگر کمی و فقط کمی آقای «فلاح آزاد» حوصله به خرج میداد و در ابتدای داستانش روابط فیزیکی آدمهایش را با طمانینهی بیشتری توضیح میداد، ما در ابتدای داستانش راحتتر بودیم. راوی بیمقدمه وارد داستان میشود. بعد، از دخترهایی صحبت میکند که نمیدانیم کجا هستند. فکر میکنیم در شهر هستیم. بعد از استواری میشنویم که نامهای را از میان جسدهای پاره پاره پیدا کرده. پس شهر نیست و جنگ است. نکند داستان اصلی دربارهی همین جسدهاست. بعد راوی قرار است چیزی را حالی کسی بکند. بلافاصله میفهمیم راوی قرار است جورکش برادرش باشد. بعد داستان تبر و مردهای راه راه پوش سیگار به لب آغاز میشود. آها! حالا دارد داستان راه میافتد، البته پس از کلی دستانداز. از اینجا به بعد داستان «رفتگان و ماندگان» با زبانی سنجیده شرح رابطه و ماجرایی تکاندهنده است در جهنمی از آهک درباره دو انسان و یک عشق کمگو و غیرتی آشکار و ترسی زیر لب و در انتها فاجعهای از مرگ دختران، دختران شهر. دخترانی که باد یال بلند اسب تمنایشان را آشفته کرد نخواهد. آه! … از چه سخن میگویم؟ ما بیچرا زندگانایم و آنان به چرا مرگ خود آگاهان؟
برادر! چه غمگنانه سرودی سر داده است ستوانت وقتی که میگوید انگار آن دعوا هم فقط سر جان و جگر جوانها بوده. سر وجود همهی آنهایی که رفتهاند.
مقبره ـ علیاصغر عزتی پاک
[متن داستان]
اساسا زاویه دیدی که آقای «عزتی پاک» برای داستانشان انتخاب کردهاند، بهترین ترفندیست که خواننده خودش را جای شخصیت اصلی بگذارد. نویسندگان هوشمند زمانی از این زاویه دید استفاده میکنند که دغدغهی داستانگویی به مفهوم تعریف ماجرایی را نداشته باشند. زیرا در این زاویه دید حرکت بسیار کند انجام میشود و به کار بازگویی واقعهای پرشتاب نمیخورد. بهتر است زمانی از این زاویه دید استفاده کرد که بخواهیم حرکت در داستانمان بطئی و کند باشد. از سوی دیگر چون همان طور که گفتم خواننده در این نوع زاویه دید بیشتر از زاویه دیدهای دیگر با شخصیت اصلی یکی میشود (زیرا در تمام طول داستان مورد خطاب واقع میشود) به درد زمانی میخورد که داستان از تجربیات عمیق و عام انسانی سخن بگوید. تجربیاتی عام مانند مرگ و عشق.
مولف داستان «مقبره» هر دو شرط اساسی استفاده از این زاویه دید را در داستانش گنجانده، همرا با زبانی پیراسته و فضاسازی وهم زدهی متناسب باداستانش. فکر نمیکنم یک داستان چیزهای بیشتری بخواهد تا نویسندهاش را حرفهای بدانیم. چرا!… یک چیز دیگر مانده است. و آن تداوم در نوشتن است و ما نمیدانیم آقای «عزتی پاک» توانستهاند در دیگر داستانهایشان چنین تمرکزی را که در داستان «مقبره» داشتهاند، حفظ کنند. خب کاری ندارد، ما را از آن مطلع کنند.
بدون نظر