پیش از این گفته بودم که هر چندگاه به داستانهای انتخابی خودم از مسابقهی بهرام صادقی میپردازم. حالا نوبت این داستان است: پارک خیابان اصلی، نوشتهی «محمدامین زمانی».
[متن داستان]
پیش از هر چیز برای یک داستاننویس، ذهنی حساس لازم است. یکی از نشانههای ذهن حساس این است که بتواند چیزهای معمولی را به آرامی و بدون سروصدا ،غیرمعمولی نشان دهد و برعکس بتواند وقایع غریب را با خونسردی تعریف کند. استاد بیبدیل این کار همینگوی است. یک بار دیگر داستانهای «تپههایی همچون فیلهای سفید» و «آدمکشها » را بخوانید.
تکنیکها را میشود فرا گرفت. یک استاد خوب (که در ایران حکم کیمیا را دارد) و مطالعهی شاهکارها، برای یافتن تکنیکها بسیار راهگشاست. اما ذهن حساس داشتن یا پروراندن ذهن حساس بسیار دیریاب است. ولی اگر کسی به آن دست یابد یا از همان اول (نمیدانم چطور) صاحب آن باشد نصف بیشتر راه را رفته است. فقط میماند مثل اسب کار کردن و کارکردن و کارکردن. «محمدامین زمانی» اتفاقآ در داستانش نشان میدهد فقط دارای ذهنی حساس (از همانهایی که اشاره کردم) است. او داستان یک جمع خانوادگی را و یک پسر بچهی توپ بهدست را و یک دختر شلوارقرمز را، طوری تعریف میکند که هول برمان میدارد؛ به همین سادگی، بدون متوسل شدن به ادا و اطوارهای عجیب و غریب یا شورآفرینیهای آبکی. با این همه داستان او نشان میدهد فاقد ویژگی دوم یک نویسندهی خوب است. یعنی باید بنشیند، از روی حوصله بخواند و بنویسد تا تکنیکها را یاد بگیرد. اتفاقآ پاشنه آشیل آنهایی که ذهنی حساس و داستانگو دارند این است که برای یادگرفتن صبر و پشتکار لازم را ندارند. برای همین است که تاریخ داستاننویسی ما را متوسطها پر کردهاند؛ یعنی آدمهایی با ذهنهای متوسط و پشتکاری بالا.
داستان «محمدامین» حداقل دو اشکال عمده دارد. اول اینکه دو موضوع کاملآ جدا را محور داستانش قرار داده. «دیر کردن دخترها و جمع خانوادگی» و «پسر توپ بهدست و دختر شلوارقرمز». این مسئله باعث شده که داستانش به طور واضحی دوپاره شود. و طبیعیست که خواننده هنگام خواندن، انرژیاش رابیهوده هدر دهد. اشکال دیگر او آوردن تعداد زیادی آدم در این حجم کوچک است. یک قانون طلایی را از من به یادگار داشته باشید: «زمانی یک آدم به شخصیت داستانی تبدیل میشود که خواننده به محض دیدن اسم او برای دومین بار، او را بشناسد و برای بازشناسی، به ذهنش فشار نیاورد». حالا خودتان ـ و خودت، محمدامین ـ ببینید چهقدر از آدمهای داستان به شخصیت تبدیل شدهاند؛ به نظر من که فقط راوی و پسر توپ بهدست و اندکی دختر شلوارقرمز.
بدون شک میتوانم قول بدهم که «محمد امین زمانی» اگر پوستش کنده شود و بنویسد و بخواند و باز بخواند و بنویسد، نویسندهی قابلی خواهدشد؛ که البته همهی اینها به خودش بستگی دارد.
راستی داشت یادم میرفت. یکی دیگر از ویژگیهای نویسندهی آیندهدار، داشتن گوش شنوا برای نقدها و پوستِ کلفت برای فحشهاست.
بدون نظر