کتاب ماه ادبیات و فلسفه همچنان نشستهای تخصصی ادبی خود را برگزار میکند. موضوع صدوبیستوهفتمین نشست این نشریه، نقد و بررسی آثار «جی. دی. سلینجر» بود که با سخنرانی «مصطفی مستور» و «محمدحسن شهسواری» روز سهشنبه ۱۲ خردادماه ۱۳۸۳ در خانهی کتاب برگزار شد. اگر شما هم مثل من شیفته و مبهوت داستانهای سلینجر هستید، برجستهترین نکات طرحشده در این نشست را بخوانید.
مصطفی مستور
موقعیت و اعتبار سلینجر
بدون شک سلینجر یکی از برجستهترین، معتبرترین و در عین حال مشهورترین نویسندگان پس از جنگ امریکاست. موقعیت او در جغرافیای ادبیات داستانی معاصر، موقعیتی ممتاز و شاخص است. در حقیقت دستیابی به چنین جایگاهی برای بسیاری از نویسندگان دستنیافتنی و رؤیایی است. نکتهی در خور توجه این است که سلینجر این موقعیت را در پی نگارش یک رمانِ نه چندان بلند و تعداد محدودی داستان کوتاه به دست آورده است. بنابراین، پیشاپیش باید حدس زد که این حجم اندک کار باید تا چه اندازهای از غنا، عمق و اصالت هنری برخوردار باشند که بتوانند نویسندهای را به چنین سطحی از اعتبار برسانند. نخستین رمان او در ۱۹۵۱ با عنوان «ناطور دشت» منتشر شد و فعالیت ادبی او تا سال ۱۹۶۵ ادامه یافت. پس از آن سلینجر خود را در انزوای خودساختهای محصور کرد و از مطبوعات و رسانههای دیگر فاصله گرفت و هیچ اثری به طبع نرساند. همین امر، هالهای از رمز و راز را در اطراف او ایجاد کرد و این مسئله به اشتهاری که سلینجر تا آن ایام به دست آورده بود، دامن زد.
رویکرد شخصیتشناسانهی آثار سلینجر
آثار سلینجر از سه رویکرد معناشناسانه، شخصیتشناسانه و سبکشناسانه قابل بررسیاند. در رویکرد شخصیتشناسانهی آثار او، به لحاظ سنخشناسی، داستانهای سلینجر از سنخ داستانهای شخصیتمحورند؛ یعنی اساس و بنیان داستانهای او روی یک شخصیت شکل میگیرد و با تحلیل آن شخصیت، داستان گسترش مییابد و به اوج میرسد. بنابراین، طبیعی است که عنوان برخی از داستانهای او نام شخصیتهایش باشد.
پروسهی سهمرحلهای شخصیتهای سلینجر
به نظر میرسد شخصیتهای داستانهای سلینجر یک پروسهی سه مرحلهای را طی میکنند. در حقیقت تحول آنها در سه گام روی میدهد. ممکن است در یک اثر هر سه گام برای شخصیتی روی دهد و در داستان دیگر شخصیت تنها در گام دوم یا سوم دیده شود، اما به هر تقدیر شخصیتها به رغم تنوع داستانها، قرابت و نزدیکی بسیاری با هم دارند و معمولا در این مدار سه مرحلهای سلوک میکنند. نخستین گام تحول شخصیتهای سلینجر و نقطهی عزیمت آنها، آگاهیست. در حقیقت آنها به نقطهای میرسند که احساس میکنند و نسبت به دانایی خود آگاهی مییابند. در حقیقت معرفت شخصیتهای سلینجر نوعی معرفت به توان دو است؛ یعنی معرفتیست بر معرفت دیگر و طبیعیست که چنین معرفتی از آنِ افرادی با استعداد متوسط نمیتواند باشد و به همین دلیل است که سلینجر با زیرکی تمام نکتهای را مفروض میداند و آن نابغه بودن شخصیتهایش است. شخصیتها در گام نخست احساس میکنند آنچه در اطراف آنها وجود دارد، چیزی بیربط و بیخود است و چون خود را در چنین جهانی میبینند، دچار نوعی تهوع روحی میشوند و این تهوع روحی و دلزده بودن از آنچه هست، گام دوم شخصیتهای سلینجر محسوب میشود. آنها بدون آنکه بدانند به دنبال چه هستند، از آنچه هست بیزاری میجویند و سعی میکنند از آن فاصله بگیرند. گاه این تهوع روحی به صورت تهوع ظاهری در آثار او به چشم میخورد. محصول این تهوع، نفی جهان است. در گام سوم، شخصیتها میکوشند خود را از این وضعیت و تهوع روحی نجات دهند.
پیشنهاد سلینجر برای رهایی از تهوع
سلینجر برای رهایی از این وضعیت، دو راه حل ارائه میدهد؛ یکی روی آوردن به بصیرت به جای عقل و دانش و معلومات است. او بصیرت را دقیقا نقطهی مقابل عقل میداند. پیشنهاد دومی که سلینجر برای نجات از این وضعیت میدهد، رجوع به کودکی و معصومیت آن است. اصولا سلینجر یکی از بهترین نویسندگانی است که به این معصومیت پرداخته و در حقیقت این پیشنهاد او اقتباسی از کلام مسیح است که میفرماید: کودکان قلمرو خداوند هستند. او با تکیه بر این کودکی، شخصیتهای خویش را نجات میدهد. یکی از ویژگیهایی که در کودکی هست و سلینجر را مجذوب و مسحور خود کرده، نبودن مقیاسها، اندازهگیریها و ماهیتهاست. کودکان هیچگاه مانند بزرگسالان چیزها را تقسیم نمیکنند. پس هر چقدر هم که آگاه باشیم برای رهایی و نجات، چارهای نداریم جز آنکه به گوهر کودکی و عدم تشخیص و کنار گذاشتن ظواهر و ماهیت بازگردیم. بسیاری از افرادی که سلوکهای عرفانی داشتهاند این مسئله را تکرار کردهاند که باید یکدیگر را بدون ظواهر دوست داشته باشیم. اما آنچه سلینجر را از بقیهی متفکرین متمایز میکند و به کار او ژرفا میدهد، این بخش از کار است که شخصیتهایش به رغم این دانش و آگاهی و دانستن اینکه روابط متعارف است، آدمها به چیزهایی حقیر تن میدهند و فاقد دانایی و معرفت هستند، هنگامی که این مدار سلوک به پایان میرسد، به همین انسانهای عادی عشق میورزند. آنها در مرحلهی نخست نفی میکنند اما در گام آخر باز میگردند و به آنها عشق میورزند. آنچه سلینجر در داستانهایش به انحاء مختلف طرح میکند، همین بازگشت و دوستداشتن چیزهای معمولی و طبیعیست.
رویکرد معناشناسانهی آثار سلینجر
سلینجر در داستانهایش به هیچ وجه اشارهای به این مسئله ندارد که او فیلسوف است و یا دستگاه منظم فکری و فلسفی دارد. اما بدون شک داستانهای او داستان اندیشهاند و به همین دلیل میشود محورهایی را در داستانهای او یافت که تکرار میشوند و او میکوشد از منظر و زاویهای این محورها را طرح و بازنگری نماید. یکی از محورهای ثابت آثار او، تقسیم جهان به دو جهان پدیدارها و حقیقتها یا دنیای روابط سطحی و روابط ژرف، دنیای ماهیتها و وجودهای اصیل و روزمرگی و فراروزمرگی است. او معتقد است که به همین جهان بیهوده هم باید عشق ورزید. یکی دیگر از معناهای تکرار شونده در آثار سلینجر، بازگشت به کودکی و معصومیت است. تقریبا در غالب داستانها، شخصیت کودک، شخصیتی محوری به شمار می آید. البته نه به عنوان شخصیتی که کنشهای داستانی را به سمت جلو هدایت نماید، بلکه به عنوان یک فکر و ایده که همیشه روابط و اندیشههای داستان را پشتیبانی میکند. یکی دیگر از اندیشههای بسیار بلند سلینجر این است که دنیا از آن خداست. بنابراین پیشنهاد او این است که ما برای خدا بازی کنیم، چون او تنها کسی است که از بالاترین منظر این بازی را تماشا میکند. محور دیگر اندیشههای او این است که آدمها از حیث آدم بودن قابل احترام و ستایشاند، نه از حیث رفتارهایشان. او همیشه میگوید باید بین آنچه آدمها انجام میدهند با آنچه آدمها هستند، تمایز قائل بود. زیرا در این صورت است که میتوان با دنیا ارتباطی مثبت برقرار کرد.
رویکرد سبکشناسانهی آثار سلینجر
سلینجر طبعا سبک خاص خود را داشت و هیچ نویسندهی دیگری به قوت او در این سبک نبوده است. ویژگی خاص سبک او به دو امر متناقض باز میگردد. نخست استفاده از زبان غیربهداشتی برای توصیف و تعریف اشیاء و چیزهای مقدس است که البته قصد او از بیان چنین امری توهین نیست. تناقض دوم، طرح جدیترین مسائل با طنز است. آثار سلینجر به شدت طنّازند و طنز عمیقی در آنها به چشم میخورد؛ طنزی که تنها مختص به خود اوست. این طنز در تمام لحظات وجود دارد. چه در جایی که داستان غمناک است و چه در جایی که داستانی کاملا جدی بیان میشود، این طنز وجود دارد و این امر نوعی تضاد ایجاد میکند بین آنچه از معنای داستان بهدست میآید و آنچه لفظ ایجاد میکند. ویژگی دیگر آثار سلینجر از حیث سبک، اقتداییست که در دیالوگنویسی به «همینگوی» میکند. دیالوگهای او فوقالعاده زنده، جاندار و طبیعیاند و اصولا داستانهای او متکی به دیالوگ است. اما طرز بیان این دیالوگها، ویژگی دیگری به آثار سلینجر میبخشد. در اغلب قریب به اتفاق دیالوگها، دو دیالوگ متوالی به چشم نمیخورد بلکه در میان آنها همواره توصیف وضعیت شخصیت یا بیان یک ایده دیده میشود. دیالوگها دائما با توصیف دیگری که وجود دارد، پشتیبانی میشوند.
لحن و زبان آثار سلینجر
لحن سلینجر، یک لحن عصبی، گزنده و عریان است که البته تازگی ندارد و به او هم اختصاص ندارد. ویژگی دیگر او بهرهگیری از کلمات غیربهداشتی است که شخصیتهای او به کار میبرند. ویژگی دیگر در آثار او این است که به نظر میرسد وقتی شخصیتها صحبت میکنند، صدایشان از حد طبیعی فراتر است؛ یعنی گویی با فریاد با هم سخن میگویند. این موسیقی کلام بیآنکه اشارهای شود که شخصیتها در حال فریاد زدن هستند، در آثار او به چشم میخورد.
ویژگیهای دیگر
به لحاظ تصویرپردازی هم توصیفات سلینجر بسیار ظریف و مینیاتوریاند. در داستان «تیرک بام را بالا بگذارید، نجارها» دقیقا میتوان موقعیت افرادی را که در آن ماشین نشستهاند، تصور کرد؛ انگار که به تماشای یک فیلم نشستهاید. اگر چه سلینجر از سینما متنفر بوده اما به نظر میرسد از سینما تاثیر بسیاری گرفته است. همچنین از حیث ژرفپردازیهای ادبی او دائما در حال پوستکندن واقعیات است. او واقعیتی را در برابر خواننده قرار میدهد، سپس آن را نفی میکند، بعد واقعیت دیگری را جایگزین میکند و به محض آنکه مخاطب گمان میکند آن واقعیت اصلیست، به نفی آن میپردازد و این روند ادامه مییابد.
محمدحسن شهسواری
درام و اپیک در سیر تاریخ
در گذشته «درام» بیشتر به مردم خواص اختصاص داشت و «اپیک» مورد توجه عوام بود، ولی در مسیر تاریخی کارکرد این دو تغییر یافت. درام که در آن زمان به صورت نمایشنامه اجرا میشد، در روزگار ما به فیلمنامه منجر شد که محصول ماقبل نهایی سینماست و با مخاطبان عام برخورد بیشتری یافت و اپیک که در نهایت به رمانس، رمان و داستان کوتاه رسید، مخاطبان خاص را به خود جذب کرد. رمان به ویژه در دورهی مدرنیسم از حیث ساختاری بسیار از درام تاثیر گرفت. در حالی که رمانهای اولیه مانند «دن کیشوت» از ساختار آهنین رمانهای مثلا «هنری جیمز» و «فلوبر» برخوردار نبود و آزاد بود. در حقیقت یکی از اهداف پستمدرنیسم بازگرداندن رمان به ریشهی واقعی خود بود و میخواست از چارچوب آهنی درام آن را آزاد کرده و به دنبال مخاطب عامتر میگشت، برخلاف آنچه که در ایران در این مورد تصور میشود.
جریانگریزی سلینجر
سلینجر از وجوهی وامدار سنت ادبی آمریکاییست که یکی از وجوه آن مسئلهی تاثیر واحد «آلنپو» است که داستان را به صورت یک ساختار میدید که اجزا همه در خدمت یک کل واحد قرار میگیرند و این سنت را نویسندگان بعد از او تا «همینگوی» دنبال کردند. یکی از وجوه این سنت که سلینجر نیز در تمام کارهایش از آن پیروی میکند، نمایش فاجعه چون کوه یخ است که تنها یک دهم آن بیرون از آب قرار دارد و دیده میشود. سلینجر اگرچه ادامهی همین سنت است اما از همان ابتداییترین آثارش از نظر تبعیت از ساختار آهنین درام، از آن سرباز میزند. در همان آغاز رمان «ناطور دشت» قهرمان از گفتن سرنوشت خویش همانند دیوید کاپرفیلد سرباز میزند. یا در داستان کوتاهی چون «یک روز بیمانند برای موزماهی» یا «به ازمه؛ با عشق و نکبت» اساسا از پیروی از ساختار مدرنیستی اجتناب میکند.
«سیمور، پیشگفتار» و مشخصههای سبکی سلینجر
اساسا در یک رمان مدرنیستی بهترین نویسنده و راوی آن است که غایب و حذف شود. بنابراین احساسات او به طور اعم و احساساتش نسبت به قهرمانان داستان به طور اخص باید در پنهانیترین لایههای رمان و داستان پنهان شود. البته این ترس وجود دارد که نویسنده با بروز احساسات خود مجبور به قضاوت شود که این قضاوت بدون دلیل علمی و متقن، غیرعلمی و حتی غیر اخلاقی است. اما سلینجر در شروع داستان «سیمور پیشگفتار» چند خطی از کافکا ذکر میکند. کافکا در آنجا میگوید عشق به قهرمان اصلی داستان همواره از سوی نویسنده با تواناییهای متغیر اعمال میشود. در واقع نویسنده عاشقی پایمرد نیست. پس نویسنده مجبور میشود با جلوگیری از نشان دادن این اعمال از آنان حمایت کند. یعنی عشقش را به آنها پنهان کند تا از خود دفاع کند. حضور نویسنده در بخشها و گاه در سراسر داستان به این سبب است که معنا مییابد.
متن، یک موجود زنده
با این نگاه، متن چیزی واسطه در درون نویسنده نیست. نیاز به تفسیری از بیرون ندارد و چون موجودی دارای هویت مستقل است، پس اجزایش نیز معنادار هستند؛ حتا اجزای نابهنجار آن. چون در اینجا قرار نیست که اجزاء در خدمت کل باشند. به همین دلیل است که سلینجر به خوانندهاش دسته گلی از پرانتز هدیه میدهد. نه یک گل مادی و یا حتا معنوی مانند شادمانی، سعادت یا رضایت. بنابراین پانوشت، جملات طولانی داخل پرانتزها، نظرات شخصی و… همان اهمیت کل را دارند.
اهمیت خوانندهی عام
«اپیک» در ابتدا مختص افراد فرودست جامعه بود. بنابراین، از ساختاری کمتر منطقی برخوردار بود. از آنجایی که پست مدرنها از تقابلهای زبانیای که سوسور آنها را کشف کرده بود، متنفر بودند که میگفت زبان به گونهای است که تنها بر اساس تقابلهای دوتایی فهمیده میشود. آنها اعتقاد داشتند رمان مدرنیستی با پایبندی به اصول آهنین درام و پرواز در فضای ذهنی مطلق چنان رمانخوانی را سخت کرده که جز عدهای فرهیخته، دیگر کسی به دنبال رمان نمیرود، بنابراین میبایست به ریشههای اولیه بازگشت و خوانندهی عام را جذب کرد. تا جایی که سلینجر مخاطب عام را آخرین معتمد شدیدا معاصر خویش میداند، زیرا که ذهن خواص پر از مفاهیم و اطلاعات مسبوق به قبل است بنابراین برخورد با یک اثر ادبی نمیتواند بدون پیشداوری باشد.
رمان آینده، بدون توجه به عوام
اما به نظر میرسد این نگاه برگشت به مخاطب عام نمیتواند همراه با موفقیت باشد. یعنی در حقیقت رمان و داستان کوتاه دیگر نمیتواند مانند گذشته، خوانندهی عام را جذب کند. «مک لوهان» میگوید هر رسانهی جدیدی، رسانهی قبلی را تصحیح میکند و آن را از بین نمیبرد. با نظرداشت این نظریهی مهم، باید توجه کرد که برای هر رسانهای سه کارکرد آموزشی، اطلاعرسانی و سرگرمی را میتوان مفروض داشت. رمان پیش از رسانههای نوشتاری بعد از خود، آمده و در ابتدا واجد هر سه کار کرد بود اما با آمدن روزنامه،کارکرد اطلاعرسانی از رمان گرفته شد، پس از آن با سینما و به خصوص تلویزیون کارکرد سرگرمی نیز از رمان گرفته میشود. در واقع رمان در این فرآیند تصحیح میگردد و به ذات خود نزدیک میشود و الان وجه آموزشی آن غالب شده است. البته منظور از آموزش، آموزش آکادمیک نیست. بلکه ارتقا دادن ذهن خواننده از گامی به گامی دیگر است. به همین دلیل است که «کوندرا» میگوید رمان باید واجد چیزهایی باشد که تنها رمان میتواند بگوید. رمان خوب در درجهی اول رمانی است که نشود آن را به فیلم تبدیل کرد. پس به نظر میرسد برای جلب توجه مخاطب عام باید به سراغ سینما و تلویزیون رفت.
بدون نظر