خوابگرد قدیم

خانه‌ی حسن بنی‌عامری کجاست؟

۱۳ خرداد ۱۳۸۳

یادداشتی در دوبخش
درباره‌ی «نفس نکش، بخند، بگو سلام»
تازه‌ترین رمان حسن بنی‌عامری/ نشر نیلوفر


بخش اول [این بخش را فقط حسن بنی‌عامری بخواند]
سلام حسن، حسن‌آقا، جناب حسن‌خان، آقای بنی‌عامری. سلام آشنای من، دوست ما، دشمن او، کی؟ گفته بودی، می‌گویی نفس نکشم، نکشیم. نکشیدم؛ یک‌نفس خواندم. یک‌نفس ننوشته بودی‌اش، ولی یک‌نفس بود همه‌اش، می‌خواستی باشد، شده بود، شده است. نه فصلی، نه بخشی، نه دهی، نه روستایی و، نه حتا شهری. «گنجشک‌ها بهشت را می فهمند» را البته دونفس خواندم، خواندیم، می‌خوانند. دو فصل داشت، دو نفس، دو نویسنده؛ خودت و حسن بنی‌عامری، هردو باهم. این یکی را هم بنی‌عامری نوشته، حسن بنی‌عامری، خودت پس کو؟ کجایی؟ کجا بودی؟ کجا می‌روی؟ هستی هنوز؟

می‌نویسم
حسن بنی‌عامری جنگیده، نوشته، با جنگ نوشته، با نوشته جنگیده، چوب خورده، زیاد و کمش گور پدر هر نالوطی که بخواهد آب بریزد به آسیاب زننده‌هاش، خون خورده، جگر را هم روش، مال خودش را. با همان شلوار زهواردررفته‌اش که چند سال است زمستان‌ها با کتش باهم می‌پوشد و تابستان‌ها خودش را، پاشنه می‌کشد بالا، از ورامین راه می‌افتد می‌آید تهران، پلاس می‌شود این‌جا و آن‌جا، که هی زور بزند و داد بزند و نجوا کند و بگوید، نگوید که ادبیات جنگ تازه اول راه است و، بنی‌عامری گوشش بدهکار فحش‌ها و نصیحت‌ها، و به‌به‌ها و چه‌چه‌ها نیست و، هست و، می‌نویسد و به کسی هم مربوط نیست، هست… [متن کامل]

نوشته بودم
«گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند» تازه اول راه بود، راهی که بنی‌عامری کشفش کرده بود، که ادبیات جنگ فقط به خون و کشتار و شعار و حماسه نیست، که زندگی‌ست، زندگی بود، هست، می‌باشد. کارستانی بود، هست «گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند» که بنی‌عامری تنها ننوشته بودش؛ خودش هم کنار بنی‌عامری نشسته بود، جم نخورده بود، نوشته بود، بودند باهم، تا آخرش، آخر آخر آخرش…

حسن بنی‌عامریمی‌نویسم
کجایی حسن؟ خوبی؟ از ادبیات چه خبر؟ یعنی چی که هر وقت می‌بینی‌ام، زرتی توی سرم می‌زنی که چرا رمان نمی‌نویسم؟ بنویسم که چه؟ مگر تو کم می‌نویسی؟ مگر بد می‌نویسی؟ «نفس نکش…» را هم که بالاخره دادی بیرون و نفس همه را گرفتی، می‌خواهی بگیری. که چی؟ که یعنی پست‌مدرن شده‌ای؟ که یعنی فکر بکری کرده‌ای؟ که یعنی تازه فهمیده‌ای چه‌جوری قصه بگویی؟ می‌خواهی قصه بگویی؟ قصه‌گفتن که بلدی؟ بلد بودی؟ قر و قمبیل تازه‌اش چیست؟ ترسیدی اخم‌ و تخم کنند باز بهت آن‌ها که فقط هی زر می‌زنند و هیچ گهی هم نمی‌خورند، بلد نیستند که بخورند؟ چرا این‌قدر ترسو شده‌ای؟ تا چند سال می‌خواهی چیزی را ثابت کنی به دیگران که اهمیتی ندارد، نداشته. اگر رفته‌ای کز کرده‌ای یک گوشه‌ی ورامین برای نوشتن، که این ترس و واهمه‌های جینگیل مستونت چیست؟ این همه قرتی‌بازی فقط برای این که نگویند بلد نیستی؟ حیف این همه گوشت لخم نبود که ریختی توی این لگن رویی کج و کوله؟‌ حالا لابد فکر می‌کنی پوزبند هم زده‌ای به دهن‌شان با این کار؟ نه ببم! این‌جوری فقط زبان‌درازی کرده‌ای برایشان؛ همین فقط!

باید بنویسم
چی باید بنویسم برّه‌اکم؟ دِ کو پس آن همه شور و حال و قصه و گریه و مستی و راستی و بدمستی و نگاه خیره و دل تیره و سوز و گداز و روایت و حکایت و آدم و سکوت و حرف و هزار هزار ناگفته‌ی تلخ آزارنده‌ی دست‌به‌نقدِ درگلومانده‌ی قدیمی مصیبت‌بار فراموش‌شده‌ی همیشگی بی‌صاحبِ…
می‌گوید: حتمنی از دستم در نرفته، جاش نبوده لابد با این ریخت و قیافه که درست کرده‌ام براش.
می‌گوید: اصلنی به من چه؟ دلم می‌خواهد داستانم را بنویسم، آن‌طور که دلم می‌خواهد، گور پدر نداشته‌ی ادبیات مدرن و پست‌مدرن و روایت و ساختار.
می‌گوید
می‌گوید
می‌گوید


بخش دوم
«نفس نکش، بخند، بگو سلام» به‌رغم ادعای نویسنده ـ دستِ‌کم در متن پشتِ جلد کتاب ـ داستان سرراستی ندارد. مجموعه‌ای‌ست از چند آدم حیران و گیج و روابطی مغشوش و درهم، در گذر زمانی دراز که هسته‌ی مرکزی ‌این زمان، دوران جنگ ایران و عراق است. در کنار این‌ها بگذارید حضور وحشیانه‌ و ناهوشمندانه‌ی راوی ‌ـ نویسنده را که خودش هم سردرگم مانده میان حجم انبوهی از حرف و حرف و حرف. یک فرمانده‌ی سابق جنگ، جنین زن و مردی از دوستانش را که در جنگ شیمیایی شده‌اند، بی‌خبر از آن‌ها در بطن خودش پرورش می‌دهد و آن را به دنیا می‌آورد. تولد این نوزاد، آغاز غوطه‌خوردن در گذشته‌ای‌ست که نشان می‌دهد همه‌ی آدم‌ها هم قاتل‌اند و هم مقتول. هم عاشق‌اند و هم معشوق. هم دوست‌اند و هم دشمن. و نهایتا این غوطه‌خوردن به آن‌جا می‌رسد که همه بفهمند هیچ‌کس نیست که قربانی نشود و نباشد. همه قربانی‌اند؛ قربانی رفاقت، قربانی ایرانی بودن، قربانی مردبودن، قربانی زن‌بودن، قربانی جنگ بودن، قربانی حاکمیت بودن، و قربانی خود بودن. این همه‌ی آن چیزی‌ست که می‌توانم از داستان این رمان یادآوری و بازگو کنم.

هرجای رمان که بنی‌عامری قلمش را ـ فارغ از ساختاری که برگزیده ـ رها کرده و آزاد چرخانده، با لحظاتی ناب و موقعیت‌‌های داستانی زیبایی روبه‌رو می‌شویم و به قدرت نویسندگی بنی‌عامری با آن زبان وحشیانه‌اش در روایت آفرین می‌گوییم، ولی این رمان، جز این لحظات، چه چیز دیگری دارد؟ به‌گمانم، هیچ! اگر بنی‌عامری قصد داشته روایت عجیب و غریب و اعصاب‌خردکن رمان را به رخ خواننده بکشاند، راه خطایی رفته است. بنی‌عامری هرآن‌چه از این نوآوری دارد، در صفحات نخست رمان به‌یکباره رو می‌کند و تمام. باقی دیگر همه تکرار همان ترفندهای قبلی‌ست که نه اجازه می‌دهد داستان ـ در گذشته یا آینده ـ درست پیش برود و نه احساس خواننده را به سمت و سویی دیگر ببرد که احساس درجاماندن نکند. راحت‌تر بگویم که رمان تازه‌ی بنی‌عامری به‌شدت مشکل ساختاری دارد، تا جایی که خواننده را ناگزیر می‌کند روی سطرهای رمان چشم بدواند و دنبال قصه‌ی دلخواه خودش بگردد و احتمالا این وسط، گاهی هم فحشی نثار نویسنده کند که چرا دست از این بازی تکرارشونده‌ی فرمی برنمی‌دارد و یا دستِ‌کم سر و شکلی جدید و پویا به آن نمی‌دهد. به‌گمانم حتا خودِ بنی‌عامری هم اواخر رمان از این روند خسته و کلافه می‌شود که یکهو یادش می‌رود مشغول چه بازی بیهوده‌ای‌‌ست و گهگاه شروع می‌کند مثل آدم قصه گفتن. 

کمی دقیق‌تر می‌نویسم
زبان این رمان وحشی‌ست، به‌خصوص که نویسنده به‌عمد از خیر علایم نگارشی گذشته و باعث شده این زبان، وحشی‌تر هم به‌نظر بیاید. حالا این زبان را اضافه کنید به ماجرایی تخیلی در زمان و مکانی هرچند آشنا ولی درواقع موهوم. و آدم‌های زیادی که حضوری کاملا غیرتخیلی دارند در گذشته‌های دور و نزدیک خودشان و به‌خصوص در برخورد با حاکمیت و جنگ. و اضافه کنید ترفند حضور نویسنده را نه در کلیت رمان که درگیر ماجراهای رمان. و بیفزایید ترفندهای دیگری از جمله شکست زمان، تداخل زمان، جابه‌جایی بی‌هنگام شخصیت‌ها، دیالوگ‌های درهم‌رونده، جریان سیال ذهن، و خلاصه هر ترفند دیگری برای این که مثلا بشود در لفافه ـ به هر منظوری ـ قصه گفت. در کنار همه‌ی این‌ها اشتیاق نویسنده برای قصه‌گفتن هم به‌طرز وحشتناکی موج می‌زند. اما چارچوبی که بنی‌عامری، این آش شله‌قلم‌کار را در آن می‌ریزد به‌رغم شروع محکم و گیرایی که دارد، رفته رفته هم ملال‌آور می‌شود و هم ـ خیلی مهم‌تر ـ فرومی‌پاشد. نه داستانی که طرح می‌شود، به همان شکل و سیاق پی گرفته می‌شود، و نه این همه بازی زبانی و فرمی ـ به‌شکلی متمرکز و هدایت‌شده ـ خواننده را به جایی می‌رساند. به‌خصوص که گزینش چنین ساختاری به‌شدت نیازمند فضا و رگه‌هایی از طنز است که هیچ اثری از آن در این رمان دیده نمی‌شود و اساسا بنی‌عامری در آثار قبلی خودش هم نشان داده که بسیار تلخ و عبوس می‌نویسد. سرانجام آن چه باقی می‌ماند در ذهن خواننده، تنها و تنها خاطره‌ای‌ست از چند مرد بی‌چاک‌‌ودهن که در کوچه‌پس‌کوچه‌ها عاشقی‌های خرکی کرده‌اند، در جنگ حضوری ناگزیر داشته‌اند، در بعد از جنگ هم قربانی شرایط اجتماعی و سیاسی حاکم شده‌اند. به این‌ها اضافه کنید خاطره‌ی کم‌رنگ‌تری را از چند زن مردنما، البته با همان خصلت بی‌چاک‌ودهن بودن و دایم غلتیدن در پوست و لباس مردها، همین فقط. تازه باقی‌ماندن همین خاطره‌های کم‌رنگ منوط به این است که خواننده حوصله کند و رمان را تا آخرش بخواند.

بنی‌عامری‌ای که من می‌شناسم، با آن همه توانایی قصه‌گفتن و با آن حجم عظیم از ناگفته‌های جاخوش‌کرده در دلش، در این رمان ـ به‌گمانم ـ خانه‌ی خودش را گم کرده و به عرصه‌ای غلتیده ـ آن هم به این شوری ـ که حاصلی جز تباه‌کردن انرژی و داستان واقعی‌اش نداشته است. به سود بنی‌عامری‌ست که از قید ثابت‌کردن خود به جماعت حرّاف ادبی که او را زمانی دور نویسنده‌ای غیرمستقل می‌دانستند بگذرد. این جماعت اگر شعورش را داشتند، پس از خواندن همان رمان «گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند» باید می‌فهمیدند که نویسنده‌اش فقط وامدار خودش است ولاغیر؛ حتا اگر همواره از جنگ بنویسد. «نفس نکش، بخند، بگو سلام» در کارنامه‌ی بنی‌عامری نه یک رمان موفق که به گمان من یک رمان تجربی‌ست، برای این که او دریابد بهتر است در منزل اصلی خودش بنشیند و بنویسد آن چه را خودِ خودِ بنی‌عامری‌ست.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top