مقدمه
اگر یادتان نمانده، اشکالی ندارد؛ در مسابقهی بهرام صادقی قرار بر این بود که یک گروه پنجنفره، همهی داستانهای رسیده را بخوانند و از میان آنها تعدادی را برای مرحلهی دوم انتخاب کنند؛ بهقول دوستان، یکجور نظارت استصوابی (این هم برای خنکی دل آنهایی که کلی به این گروه فحش دادند، هرچند فحشهایشان اینقدر سوسولی نبود). خلاصه این حقیر هم جزو آن گروه معلومالحال بودم که بنا به سازوکار طراحیشده، پنجاه داستان را بهعنوان بهترین داستانهای رسیده انتخاب کردم. از بین داستانهای انتخابی من تنها ۳۹تا به مرحلهی بعدی راه پیداکردند. یعنی ۱۱تا از داستانهایی که من انتخاب کرده بودم، بهدلیل تنوع سلیقهی داوران، در نطفه خفهشدند. به همین دلیل قصدکردم برای انتقامگرفتن(!) و همینطور دفاع از سلیقهی شخصیام، هر چندوقت یکبار یکی از آن ۱۱داستان را معرفی و مرور کنم تا عبرت دیگران شود.
حالا هی نیایید بگویید چرا همهاش از داستانها تعریف میکنی؟ خب، خوشانصافها! من که نمیتوانم به انتخاب خودم گیر بدهم که. دموکراسیبازی که نباید با قرتیبازی قاتی شود. حالا خود دانید. ولی از شوخی گذشته، داستانهای خوبی هستند. اول داستان را تورا بهخدا بخوانید، بعد یادداشت کوچک من را. خدا خیرتان بدهد. همینطور به خوابگرد که در کتابخانهاش جایی برای این داستانها بازکرده و خیلی هم از این اتفاق اظهار خوشحالی میکند.
داستان: «زنی که از جنس نور بود و مردی که او هم از جنس نور بود و خیلی خشن بود و پسرها»
نویسنده: مینا نادی [لینک داستان]
یکی از امکاناتی که داستانپردازی از همان ابتدای تاریخ در اختیار بشر گذاشته، بازیگوشیست. داستانپردازی این امکان بسیار مهم را به شما میدهد که همچنان بچه باقی بمانید. اگرچه بچهبودن امتیازی نیست، اما بچهها این امتیاز را دارند که بازیها را هم جدی بگیرند. برای همین میتوانند با همهی جوانب زندگی درگیرشوند تا در این مسیر، عرض زندگیشان زیادشود. آدمبزرگها چون مدام در قید عرف، دین و قانون هستند، مجبورند به بسیاری از خواستههای نهانیشان مهار بزنند. بههمین سبب اگرچه طول زندگیشان از بچهها بیشتر است، اما عرض و عمق کمتری دارد. البته این مسأله به این معنا نیست که من بهطور کلی زندگی کودکانه را به بزرگسالی ترجیح میدهم. زیرا که دنیای بچهها از یک امتیاز دنیای بزرگسالی محروم است و آن «فرهنگ» است.
فرهنگ ـ که دقیقا برخی از عناصرش همان قیودیست که نام بردم ـ زندگی اجتماعی بشر را قابلتحمل و اساسا قابلامکان میکند. برای یک لحظه تصورکنید که ذهنی کودکانه میخواست بر روابط زندگی اجتماعی ما حکمرانی کند؛ وای که چه آنارشیای بر آن حکم میکرد. زیرا که کودک هرچه را که میبیند، میخواهد و البته برای آن تلاش هم میکند. اگر میخواهید غیرقابلتحمل بودن این فضا را بهتر درک کنید، بهتر است فصل آخر رمان «کتاب خنده و فراموشی» اثر «میلان کوندرا» را بخوانید. بگذریم.
داستان «زنی که از جنس نور بود و مردی که او هم از جنس نور بود و خیلی خشن بود و پسرها» (اسم بهاین درازی اگرچه بازیگوشانه است، اما واقعا نوبر است) بیش از همه یک بازیست؛ بازی با آنچه میان جهان نورها (تلویزیون) و جهان سایهها (که ما هستیم) اتفاق میافتد. حتما شما هم مثل من بیشتر مشتاق پیگیری جهان نورها (مرد و زن فیلم) یودی تا جهان واقعی یا همان سایهها (پسرها). این دقیقا یکی از ویژگی های مهم بازیست؛ یعنی جدیانگاشتن هرچه بیشتر بازی، البته با اشراف به این که درنهایت بدانی این یک بازیست.
بدون نظر