[ترتیب داستانها، ترتیب ثبتشده در سایت مسابقه است.]
داستان چهارم: زندگیها ـ نوشتهی «بیژن روحانی»
فرزندان راستین «بهرام صادقی» در راهاند؛ همان مدرنیسم کثیف، همان راهروهای عبوس ادرات و حجم کوچکشدهی زندگی در اتاقهای چرک و میزها و صندلیهای خاکستری دلآزار. و بعد، طبیعیبودن هرچه غیرطبیعی، حتا اگر باردارشدن یک مرد باشد. و باز، پذیرفتن همدلانهی این غیرطبیعیها که البته از جد بهرام صادقی، «کافکا»ی بزرگ میآید.
«بیژن روحانی» در داستان «زندگیها» شیرجه زده میان این پلشتی کیفآور. و میدانیم که شغل و ساعات کار روزانه یک پدیدهی مدرن است و بحثها شده دربارهی مسخشدگی انسان در این عرصه که البته دغدغهی ما نیست؛ چون ما داستاننویس هستیم و داستاننویس در درجهی اول کسیست که یک داستان را خوب تعریف کند. همینجاست که گمان میکنم «بیژن روحانی» ریسک کرده که وقتی یکچهارم از داستانش میگذرد، به مشکل قهرمانش اشاره میکند. درواقع نقطهثقل ماجرایی ِ داستان او، باردار بودن شخصیت اصلیست. بنابراین آدم فکر میکند بهتر بود همان اول داستان به آن اشاره میکرد تا خواننده خیلی سریع جذب شود. به همهی مقدسات قسم که خیلی مهم است که خواننده از داستانمان لذت ببرد.
نکتهی دیگر به ذات درام برمیگردد. درام به زبان سادهی خودمان یعنی تضاد میان دو نیرو که داستان را پیش میبرد. نیروی مخالف قهرمان اصلی در این داستان، شخص رییس اداره و منش خاص اوست، اما این برای موقعیت بسیار بسیار منحصربهفرد قهرمان کم است. درواقع نیروهایی که قرار است دربرابرهم قرارگیرند تا داستان را پیش ببرند، از تعادل مناسبی برخوردار نیستند. در یک طرف، قهرمان اصلیست با یک موقعیت اساسی و نادر، و در طرف دیگر، خشم رییس اداره است که اصلا منحصربهفرد و حیاتی نیست.
اما بدونشک قدرت داستان «زندگیها» در پایان شگفتآور آن است. انگار «بیژن روحانی» قصد داشته است رضایت همدلانه با کثافت مدرنیسم را به حد اعلا برساند؛ همین چیزی که اینروزها کمابیش همهمان بدون تعارف با آن کنار آمدهایم، گیرم خودمان را به آن راه زده باشیم.
[متن کامل داستان زندگیها]
داستان پنجم: دریچههای سیمانی ـ نوشتهی «ندا زندیه»
خوبی داستان «دریچههای سیمانی» این است که بهرغم ظاهرش کاروری نیست. بهقول خانم «روانیپور»، کارور با وجود تمام برجستگیهای تکنیکی، نسخهی مناسبی برای داستاننویسی ما نیست. سرچشمهی این مساله، تفاوت واهوی میان ما و جامعهی آمریکاست. در آن دیار هرچه عرصهی اجتماع و زندگی عمومی دارای نظم و انسجام است، محیط خانواده درحال فروپاشیست. اما جامعهی ما برعکس است. جدا از موارد جزئی، غالبا برای ما خانوده کانون آرامش است. جاییست که آزادیهای دریغشده تا حدودی در آن محقق میشود. درست برخلاف عرصهی اجتماع که مملو است از عدمانسجام و سرطان سفلهپروری. برای همین است که نویسندهی ایرانی اگر زاویهی دوربین خود را به صحنهی اجتماع بکشاند، به احتمال زیاد، هم خوانندگان بیشتری خواهد داشت و هم عرصههای بیشتری برای جولان قلم. تقلید خستهکننده از کارور ـ آنهم نه در تکنیک بلکه در موضوع داستانها ـ همین بلایی را سر ما میآورد که اکنون در داستانهای نسل جوان ما هویداست؛ توصیف خانوادههای درحال گسست، مردهای خائن و زنان ولنگار و بددهن. آیا قاطبهی خانوادههای ما در این فضا سیر میکنند؟
«ندا زندیه» در داستان خود به اشتیاق ازلی بشر که بهزبان خودمانی همان دیدزدن است پرداخته؛ شوقی که همه آن را زیر پوستمان محترمانه نگه میداریم، ولی اگر مجالی پیدا کند بهتمامی آن را ارضا میکنیم. ویژگی داستان «دریچههای سیمانی» این است که مانند دوربین سینمای مستند، تا حد امکان از قضاوت میپرهیزد. «ندا زندیه» حتا برخلاف مد این روزها پشت سنگر زنانگی مخفی نمیشود و به دنیای مردسالار زهواردررفته حمله نمیکند. «زندیه» معقول حرکت میکند و از هیجان میگریزد و آنقدر میداند که هر دیدزدنی درواقع روی دیگر سکه دارد و آن دیدزدهشدن است، و شاهد ماجرا، آن سرخی غمگین و غریب سیگار مرد روبهروست.
تنها اگر بخواهم اندکخردهای بر داستان «دریچههای سیمانی» بگیرم، باید به همان نکتهای اشاره کنم که بهعنوان یکی از نقاط قوت داستان برشمردم؛ تلاش فراوان «ندا زندیه» برای عدمقضاوت باعث شده که راوی تا انتهای ماجرا در هالهای از ابهام قرار گیرد، بهنوعی که اجازهی فهمیدهشدن خود را به خواننده نمیدهد. البته اگر راوی در حجم کنونی داستان حضور نمیداشت و کمتر از حالت کنونی بود، این مساله جزء نکات منفی محسوب نمیشد زیرا در آنوقت او واقعا راوی بود و در اصل ماجرا دخالت نداشت. اما درحال حاضر این اوست که انتخاب میکند پشت آن دریچههای سیمانی چه بگذرد؛ پس باید سخاوتمندانهتر ما را با خود آشنا میکرد.
[متن داستان دریچههای سیمانی]
داستان ششم: یک نامه ـ نوشتهی «سعید رحیمی مقدم»
آدم چه بگوید دربارهی این همه سادگی، در جوار مرگ؟ داستان «سعید رحیمی مقدم» را شاید بیش از دهبار خواندهام و هربار نتوانستهام جلوی گریهی فروخوردهام را بگیرم. همین چیزهاست که داستانی را ماندگار میکند. البته باید در همینجا به نکتهای اشاره کنم؛ یکی دوتا از دوستان جوانترم که همان اوایل داستان را خوانده بودند، نه اینکه آن را ضعیف بدانند، اما میگفتند نتوانستند با داستان رابطه برقرار کنند. اوایل درک نمیکردم، ولی بعد که یکیدوتا از همنسلانم داستان را خواندند و مثل من، گریه مهمانشان کرد؛ فهمیدم انگار «یک نامه» داستان نسل من است. بدجوری هم داستان نسل من است و این شاید اشکال آن باشد. نمیدانم. نمیخواهم دوستان جوانم را ملامت کنم که چرا جنگ را درک نکردهاند و یا چرا هیچوقت پیش نیامده تا به بدرقهی دوستانی که به پیشواز مرگ میروند، بروند. خب اقتضای سن است. اما من که درست سرنوشتی داشتهام شبیه «سعید»، مخاطب نامه، که با چشمانی گریان به بدرقهی دوست چهاردهسالهای رفتهام که خانوادهاش خبر از رفتنش نداشتند، میدانم که باران چه نعمتیست وقتی داری به دوستت نگاه میکنی و گریه میکنی.
یک چیز دیگر: انگار نسل ما آخرین نسلی بود که معلمهایش را انتهای هرچیز درست و بهحق میدانست. برای همین است که «علی» از «سعید» میخواهد درباهی موجیشدن گربهها از معلم زیستشناسی بپرسد. اینروزها با این انفجار اطلاعات و اعتمادبهنفس فراوان جوانان و البته کمشدن شأن معلم، دیگر چنین جایگاه رفیعی برای معلم انگار وجود خارجی ندارد.
کاملا واضح و مبرهن است که احساساتی شدهام، برای همین بیهیچ تعارف و رودرواسی باید بگویم هیچ نقطهضعفی در داستان «یک نامه» نمیبینم. یعنی حقیقتش این داستان برای من از چارچوبهای منطقی داستاننویسی فراتر رفته است. این را بهحساب غیرحرفهای بودنم در نقد بگذارید. بسیار بسیار دوست دارم که شما، بهخصوص دوستان جوانترم دربارهی این داستان بنویسید، بهخصوص از نقصهایش. خوابگرد را خانهی خود بدانید.
[متن داستان یک نامه]
و اما
هرسه داستاننویسی که اینبار دربارهشان حرف زدم، نشان میدهند که نویسندگانشان، «بیژن روحانی»، «ندا زندیه» و «سعید رحیمی مقدم» نویسندگانی نکتهبین و آشنا به روایتهای جذاب و حرفهایاند. بسیار دوست دارم ما را با فعالیتهای داستاننویسیشان بیشتر آشنا کنند. البته حتما تقصیر من است که تنها همین داستانها را از آنها خواندهام، اما اگر کتابی چاپ کردهاند و یا داستانهای دیگری را در فضای وب منتشر کردهاند، حتما ما را خبرکنند تا باز هم از خواندنشان لذت ببریم.
پیوندها
[سیاهه و متن کامل ۴۴داستان برتر مسابقه]
[چندوچون بهترین داستانهای مسابقهی بهرام صادقی ـ بخش نخست]
بدون نظر