بیشتر از ده بار شروع به نوشتن کردم و دوباره از نو، اما دستم به نوشتن نمیرود. خیلی حرفها دارم برای نوشتن و جملات زیادی به ذهنم میرسد برای سپاسگزاری، اما توان درست نوشتن ندارم. سرانجام انگار باید به همان جملات کلیشهای و درعین حال کاربردی دست بیندازم.
تعظیم میکنم به همهی وبلاگنویسان، نویسندگان، شاعران، روزنامهنگاران، مترجمان، سینماگران، اندیشمندان، مدیران سایتها و دوستانی که مرا تسلا دادند به مهر و دوستی. میدانم که جبران این مهرورزی ـ خاصه تکبهتک ـ در توانم نیست، جز اینکه تلاش کنم «خوابگرد» خوبی باشم در آینده.
تعظیم میکنم و اظهار فروتنی به همهی شما که آرامم کردید و مرا به این احساس خوشایند رساندید که مادرِ والامقامی داشتم. و تعظیم میکنم به روح بزرگ مادرم که نه تنها مهربان بود که، بهگواهی همگان، آرام بود، کمحرف بود، محجوب بود، مظلوم بود، دردمند بود و بهسان نامش «ملکه» بود.
تعظیم به او که اگر چنین مورد تفقد شما قرار میگیرم، بهخاطر دامان پرمهر و فرهیختهی اوست. افتخار میکنم به وجود مقدس و روح بلندش که به چنین جایگاهی رساند مرا که شایستهی مهرورزی بزرگانی چون شما باشم. تعظیم به شما و به مادرم.
مادرم ۵۴ سال داشت. سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما فرزندانش را چنان خواست و جلو راند که همواره به موقعیتشان میبالید؛ از استاد دانشگاه تا مدیر مدرسه و معلم.
ظهر شنبه، ۲۹ فروردین، مادرم از رفتنش سخن گفت. خواهر کوچکم را صدا کرد و از او حلالیت طلبید و چند لحظه بعد، بیآنکه بداند به چه بیماری هولناکی گرفتار است، نفسی بلند کشید و قلبش از تپش ایستاد. نوای اللهاکبرِ ظهر فضای محله را پرکرده بود که روح مادرم به آسمان پرمیکشید.
این عکس را نوروز همین امسال از او گرفتم. بهجرئت می گویم که از همهی عمرم، در بیش از نیمی از آن، مادرم همین حالت را داشت؛ سربهزیر و محجوب و درحال بازی کردن با انگشترش. هیچوقت نفهمیدم در این لحظاتِ بیشمار به چه فکر میکند. هربار هم که از او میپرسیدم، حتا برای هزارمین بار، فقط میخندید و میگفت «هیچ…».
باور نمیکنید اگر بگویم که از فرزندانش هم خجالت میکشید. و باور نمی کنید اگر بگویم که از دنیا هیچ نمیخواست و هیچ هم نداشت. هنگام رفتن از دنیا، آنچه مالکش بود، تنها انگشتری بود کوچک و عقیق که نام پنجتن بر آن حک شده بود.
بازهم تعظیم به شما بهخاطر مهربانی و همدلیتان، و تعظیم به مادرم که مرا به شایستگیِ مهربانی شما بزرگان و فرهیختگان رساند. بهپاس بزرگداشت او تلاش خواهم کرد زندگی را از سر بگیرم و خوابگرد را نیز به روال همیشگیاش درآورم که میدانم آنچه او میخواست و میخواهد، همین است؛ همانگونه که شما نیز چنین میخواهید. زندهباد مادر…
بدون نظر