از این به بعد نمیدانم آیا هرشب روبهروی مونیتور خواهم نشست و به صفحهی مسابقهی بهرام صادقی خیره خواهم ماند و لذت خواهم برد از خاطرهی چهار ماه زندگی کردن با آن، یا سعی خواهم کرد از یاد ببرم این مسابقه را و دراز بکشم نزدیک بخاری، سیگار بکشم و فرض کنم که انگار مسابقهای در کار نبوده و همهاش یک رویا [یا شاید هم کابوس؟] بوده و حالا خلاص؟ نمیدانم چه خواهم کرد. اما میدانم که چه رویا و چه واقعیت، حالا دیگر تمام شد.
هیچ تجربه کردهاید منتظر کسی باشید که عاشقش هستید؟ توی پیادهرو دایم قدم میزنید، سیگار میکشید، نگاه فضولانهی دیگران را تحمل میکنید، انگشتهای پایتان یخ میزند، حالتان از ساعت مچیتان بههم میخورد، دلآشوبه میگیرید، عصبی میشوید و اندرونهتان ذره ذره پر میشود از انبوه حرفهایی که آماده میکنید برای گفتن، و بالاخره بعد از ساعتها انتظار وقتی چشمتان به جمال یار روشن میشود، یکهو خفهخون میگیرید و فقط لبخند میزنید؟ پیش آمده برایتان؟ حالا حکایت من است که چهار ماه تمام حرف جمع کردم برای زدن، و اکنون که وقت گفتنش رسیده چمباتمه زدهام روی صندلی و خیره ماندهام به مونیتور لعنتی و خفهخون گرفتهام و هیچ نمیتوانم بگویم، هیچ. برندگان جایزهی ادبی بهرام صادقی که مشخص شدهاند، وبگردهای اهل ادبیات هم که بعد از خواندن این گزارش خبری سایت مسابقه میروند پی کارشان؛ دیگر چه حرفی میماند برای گفتن؟… چرا یک چیز هست؛ دوست دارم نخستین کسی باشم که به نویسندگان برگزیده با شادمانی و افتخار تبریک بگویم و آرزو کنم که همچنان پرتوان و خلاق داستان بنویسند، بنویسند، و بنویسند…
اگر در آینده فرصت کنم ، دوست دارم دربارهی برخی داستانهای مسابقه چیزهایی بنویسم و حتا در مورد مطالعهی بعضی از داستانها پیشنهادهایی بکنم به کسانی که برای نظر من احترام قائلاند. امیدوارم این فرصت و حوصله دست بدهد؛ امیدوارم. میماند یک حرف کوچک خطاب به دامون مقصودی یکی از همکارانم در گروه برگزاری که امور هنری و فنی مسابقه را به عهده داشت:
دامون مهربان و آرام
ببخش که فاش میگویم. بزرگترین دلگرمی من در این چهار ماه تو بودی. اول که کار را شروع کردی، با خودم گفتم خجالت کشیدهای کار را قبول نکنی. ولی بعد با خودم گفتم چه قدر دقیق و با حوصلهای. بعد با خودم گفتم چهقدر دلسوزی و مهربان. کمی بعد با خودم گفتم چهقدر دلبستهی ادبیاتای. بعدتر با خودم گفتم چهقدر دلباختهی این اموری. یک روز هم با خودم گفتم چهقدر خری؛ و حالا، همین حالا که ساعت ۲ نیمه شب است و هر ۱۵ دقیقه یک بار داریم با هم تلفنی صحبت میکنیم و هماهنگی، تا صفحهی برندگان آمادهی انتشار شود، با خودم میگویم تو حتا از من هم خرتری. و خر، یعنی عاشق.
دامون عاشق
تو مرا در قضاوتم به اشتباه انداختی. برای همین میخواهم تو را تفرین کنم. تو را نفرین میکنم که اگر این مسابقه دورههای دیگری هم داشت، همهی امور در دست تو باشد؛ بیهیچ یاور و گروهی، تا بفهمی که عشق را نمیتوانی پنهان کنی. پس: هم عاشق باش، هم عاشق بمان، و هم بر طبل عشقت به بلندی تمام بکوب! قبول؟
بدون نظر