خوابگرد: کلیهی شخصیتها و رویدادهای این داستان (بخش نخست یادداشت) کاملا خیالیست و هرگونه مشابهت با شخصیتها و رویدادهای واقعی کاملا تصادفیست.
نویسندهی مهمان: پدرام رضاییزاده
سیگارم را که روشن کردم، رانندهی تاکسی به آخر کوچه رسیده بود. چند قدم دورتر از جایی که ایستادهام، درست مقابل در ورودی، گربهی سیاهی با دهان باز کف خیابان افتاده است؛ احتمالا باید از سرما و گرسنگی مرده باشد. اینجا غیر از دختر همسایه که گهگاه برای گربهها غذا میگذارد و الان هم با آن شلوارک صورتیاش در پیاده رو ایستاده است و زل زده است به لاشهی گربه، کسی به بودنشان اهمیت نمیدهد.
– سلام، دیر کردی. مامان و بابات خیلی وقته که رفتند.
– حوصلهی نصیحتهای مامان رو نداشتم. هنوز فکر میکنه با یک بچهی هفت ساله طرفه.
لبخند می زند و من را میکشد داخل راهرو و در را با پا هل میدهد تا بسته شود. سیگار را که دیگر تا نیمه سوخته است از دستم میگیرد و پک عمیقی به آن میزند؛ دودش را اما -برخلاف من- از بینی بیرون نمیدهد و در سینه نگه میدارد.
– منتظرت بمونم؟
– نه، امشب میخوام تنها باشم. حالا تا آخر هفته فرصت زیاده…
ابروهایش که به هم نزدیک میشوند، میتوانی بی آن که در جزییات صورتش دقیق شوی چند چین باریک و کوتاه را روی پیشانیاش بشماری. از پشت آن لنزهای آبی خیره میشود به من و سر تا پایم را برانداز میکند، درست همان طور که به لاشهی گربه نگاه میکرد. پک دیگری به سیگار میزند و آن را پرت میکند گوشهی راهرو. روبهروی آسانسور که میرسم میگوید:
– راستی تو که این همه سنگ شکراللهی رو به سینه زدی چرا داستانت جزء برندهها نبود؟
آسانسور حرکت میکند و او نه پوزخندم را میبیند و نه صدایم را میشنود که میگویم:
– رفیق هم رفیقهای قدیم…
وقتی در را باز میکنم سرمای خانه جایش را با نور راهرو عوض میکند. بیانصافها شوفاژها را هم قبل از رفتن بستهاند، انگار نه انگار که کس دیگری هم غیر از خودشان قرار است اینجا زندگی کند. تا بخواهم کلید برق را پیدا کنم، چراغ چشمکزن پیامگیر تلفن در آن تاریکی نورش را به رخم میکشد. دو قوطی «ودکا» را که امروز بعدازظهر خریدم از کیفم درمیآورم و میگذارم توی یخچال.
پیکهای اول و دوم حسابی گرمم میکنند، پیک سوم را هم بعد از فشار دادن دکمهی پیامگیر تلفن میزنم.
– بابا این رفیقات هم که گند زدند با اعلام نتایجشون. هرچی دوست و آشنا داشتند گذاشتند بین برندهها. از اولش هم معلوم بود که میخوان چیکار بکنند. ما رو بگو که گول تو رو خوردیم و داستان فرستادیم…
– الو پدرام؟ خواهش میکنم گوشی رو بردار. چرا جواب تلفنهام رو نمیدی؟ چرا موبایلت رو خاموش کردی؟ قول میدم زیاد مزاحمت نشم، فقط میخوام چند دقیقه صدات رو بشنوم… پدرام؟
– سلام، دوباره منام. الان رفتم و یک حالی به شکراللهی دادم. هرچند که پوست اینا از پوست کرگدن هم کلفتتره. پنج تایی باهم لابی کردند فکر میکنند ملت از پشت کوه اومدند. ببینم، اون احدصارمی که لوس آنجلسه، نوشآذر هم که آلمان، پس اینا کی دور هم جمع شدند؟ اصلا من تو کفام اینا که تا دیروز چشم دیدن هم رو نداشتند و زیرآب همدیگه رو میزدند چی شد که یک مرتبه با هم یکی شدند؟ فکر کنم یه پول خفنی این وسط باشه… راستی با بچهها هماهنگ کردیم که همه به […] رای بدیم. کی حال داره همهی داستانها رو بخونه. پس تو هم تکپری نکن!
نمیدانم پیک پنجم بود یا ششم، ولی هرچه که هست چشمهایم را سنگین میکند. سرم گیج میرود و انگشتهایم مور مور میشوند، فکر میکنم اینبار زیادهروی کرده باشم. چند بار به دیوار میخورم اما هر طور که هست خودم را میرسانم به اتاق خواب و میافتم روی تخت. گلشیری با آن سیگار نیمه سوخته که هیچ وقت تمام نمیشود از روی دیوار اتاق زل زده است به من؛ انگار بخواهد صورتش را نزدیک بیاورد و بگوید: «هیچ کدامتان داستاننویس نمیشوید، بیسوادید. دست از سر ادبیات بردارید.»
و بعد دستش را دراز کند، داستانهایی را که گوشهی اتاق روی هم چیدهام یکی یکی پاره کند و خردههایش را بگذارد کف دست نویسندهاش. اما هیچ کدام از این کارها را نمیتواند بکند. آخر گلشیری هم مثل بهرام صادقی، که الان بالای سرم ایستاده و از پنجرهی اتاق به خیابان خیره شده، سالهاست که مرده است…
و اما پینوشتها:
۱- به گمانام دوستانمان در هیات برگزاری مسابقهی داستاننویسی بهرام صادقی تمامی سعی و تلاش خود را به کار گرفتند تا این مسابقه را با کمترین اشتباهات ممکن پیش ببرند. هرچند که فکر میکنم این دوستان، بزرگترین و تنها اشتباه خود را زمانی مرتکب شدند که تصمیم گرفتند با مخاطبان و شرکتکنندگان این مسابقه بدون پردهپوشیهای معمول این رقابتها برخورد کنند. واقعیت امر این است که اعلام اسامی داوران در همان روزهای آغازین ، راهاندازی بخشی برای انتخاب بهترین داستان از دیدگاه وبلاگنویسان و تمامی اقداماتی که از دید برگزارکنندگان در جهت شفافسازی مسابقه و بر خلاف رویهی معمول مسابقات مشابه انجام گرفت، خود امروز به بزرگترین معضل این مسابقه تبدیل شده است. وقتی از «دموکراسی» در ادبیات حرف میزنیم و پایبندیمان را به آن لازم میدانیم ، معنایش آن نیست که سعی کنیم همانند «سیاست» با تغییر در ساختار یک رویداد آن را با دموکراسی پیوند دهیم. در ادبیات برخلاف آنچه که دوستان برگزار کننده تصور کردهاند، ما با دموکراسی از نوع درونی شدهاش سر و کار داریم، مسالهای که خود به خود و با تعدد جوایز ادبی و مسابقات همسطح بهوجود خواهد آمد و همین جوایز متعدد میتوانند حتا به مرور زمان اشتباهات یکدیگر را نیز جبران کنند. اگر دنبال نمونه میگردید، دمدستترین مثالش همین جوایز متعدد کتاب سال است. کافیست تنها نگاهی به منتخبان نهایی این رویدادهای ادبی بیاندازید تا ببینید وقتی از اصلاح روند حرکتی جوایز ادبی حرف میزنیم مقصودمان چیست! برخورد برگزارکنندگان مسابقه با این مساله بیش از آن که مثبت بهنظر برسد، حکایت از وجود دیدگاهی سادهانگارانه نسبت به برخی حاشیههای حاکم بر ادبیات و به طور کلی جامعهی ایرانی دارد.
۲٫ متاسفانه بار دیگر مشخص شد که ما هنوز برای تطبیق دادن خود با ساز و کارهای جوامع مدنی راه دازی در پیش داریم. دوستانی که از عدم انتشار تمامی داستانها گله میکنند آیا حاضر شدهاند تا از حقی که برای آنان جهت انتخاب بهترین داستان در نظر گرفته شده استفاده کنند و با خواندن همین ۴۴ داستان برگزیده شرط انصاف را در قضاوت رعایت کنند؟ تا آنجا که من با برخی از دوستان وبلاگنویس همصحبت شدهام و از نحوهی رای دادنشان خبر دارم، بیشتر دوستان بلاگر ترجیح دادهاند تا «معرفت» خودشان را بیش از آن که به پای «ادبیات» بریزند در راه «رفاقت» با دوستان داستاننویسشان خرج کنند. هرچند امیدوارم اعلام نتایج انتخاب بهترین داستان از دیدگاه وبلاگنویسان خلاف ادعای من را ثابت کند…
۳٫ من هم مثل برخی از دوستان گمان میکنم که در انتخاب بعضی از داستانها به نام نویسنده بیش از خود داستان توجه شده است. به هرحال این مساله در ضمیر ناخودآگاه همه –حتا آنها که به صورت جدی کار نقد را دنبال میکنند– وجود دارد که البته اگر در مورد هر یک از داوران مرحلهی نخست این مسابقه چنین اتفاقی افتاده باشد، به هیچ وجه پذیرفتنی و بخشودنی نیست.
۴٫ کنار هم قرار دادن شخصیتهایی که برخی از آنها سابقهی برخوردهای قهرآمیز با یکدیگر را نیز دارند، در قالب هیات داوران ستودنی و نشاندهندهی توجه برگزارکنندگان به جلب نظرهای گوناگون و متفاوت است؛ اما آیا همین نکته موجب پدید آمدن نوعی گسیختگی در میان آراء نشده است؟ و آیا این مساله در انتخاب نهایی آثار برگزیده تشتتی ایجاد نخواهد کرد؟ و آیا ممکن نیست که سرمنشاء حاشیههای فراوانی پس از اعلام نتایج نهایی شود؟
۶٫ در این که این مسابقه نیز مثل هر رویداد دیگری خالی از اشکال نیست، شکی وجود ندارد و البته در این نیز شکی نیست که کسی با این استدلال حق ندارد اشتباهات خود را توجیه کند. اگر دوستان «درد ادبیات» دارند، چقدر خوب است تا اشتباهات این مسابقه را به شکلی منطقی بررسی کنند، سابقه و عملکرد داوران را در نظر بگیرند و قضاوت کنند. اما اگر درد در «جای دیگری» است، که بحثی نمیماند!
بدون نظر