خوابگرد قدیم

اتوبوسی به نام وبلاگ

۱۹ آذر ۱۳۸۲

پس از درودی دوباره، آمیخته به سپاس
حالا که سال‌های زیادی از جنگ ایران و عراق می‌گذرد، هر روز بیش‌تر و بهتر می‌فهمم که واقعا شرایط جنگی دشواری را پشت سر گذاشتیم. همه‌ی امور مملکت از سر تا ته‌اش به فلاکت‌بارترین شکل ممکن اداره می‌شد. هیچ یادتان مانده که تهیه‌ی یک بسته پودر لباسشویی ناقابل چه مصیبتی بود؟!  حتا در مناطق جنگی هم اوضاع، دست‌کمی از شهرها نداشت. نمونه‌اش آمبولانس‌های اتوبوسی بود که عجب چیز مزخرفی بود برای جابه‌جا کردن زخمی‌ها از بیمارستان‌های صحرایی به بیمارستان‌های شهرها. صندلی‌های یک اتوبوس لکنته را از بیخ و بن برمی‌داشتند و کفش را پر می‌کردند از تشک‌های ابری روغنی و خون‌آلود و ۱۰ تا ۲۰ مجروح را دراز به دراز می‌خواباندند توی آن و جابه‌جا می‌کردند؛ یک اتوبوس با یک صندلی برای رانندگی، همین. اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم از پیاده رفتن با پای ترکش خورده تا بیمارستان، آن هم گاهی تا یک‌صد کیلومتر بهتر بود؛ نه؟

وقتی می‌بینم این همه گرفت و گیر هست سر این که من در این وبلاگ لعنتی و به اسم آن چه غلطی دارم می‌کنم، چاره‌ای ندارم جز آوردن این مثال برای توضیح چرایی‌اش.
از آن جا که به شدت معتقدم در این مملکت هیچ چیز سر جای خودش نیست، و از آن جا که دغدغه‌ی برخی امور طی سال‌ها هیچ وقت رهایم نکرده و همواره با من است، و از آن جا که این «برخی امور» بدجوری دارند قربانی فضای مزخرف و دیکته شده‌ی فرهنگی مملکت می‌شوند، و به خاطر خیلی «از آن جا که»های دیگر، صندلی‌های اتوبوس خوابگرد را کنده‌ام، محکم نشسته‌ام روی صندلی راننده و فرمان را هم سفت چسبیده‌ام و می‌خواهم به سهم حتا اندک خودم، به جای حمل و نقل مسافران محترم، مثل یک آمبولانس گاز بدهم و قیقاج بروم؛ و به بیمارستان برسانم تن رنجور و روح خون‌آلود آسیب‌دیدگان این معرکه را. همه‌ی آرزویم فقط این است که سرانجام معرکه‌ی فرهنگی مملکت چنان مغلوبه نشود که به مرده‌کشی بیفتم.

و اما مسابقه‌ی بهرام صادقی
بنر مسابقه در بیش از ۹۰۰ و بلاگ و وب‌سایت ثبت شده. بسنده نکنید به آن. نیمی از جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی اکنون زیر دست شما وبلاگ‌نویسان است. داستان‌های مسابقه انتظار نقد صریح و تیز شما را می‌کشند که هر کدام رسانه‌ای دارید برای ابرازش به نام وبلاگ. و نیز انتظار داوری شما را می‌کشند. از حق داوری خود و گزینش ۶ داستان برتر به‌سادگی نگذرید. حدود ۱۰ روز دیگر فرصت باقی‌ست. خواندن ۴۴ داستان کوتاه در ۱۰روز کار خیلی سختی نیست. پیشنهاد می‌کنم از حق خود به‌تمامی بهره ببرید و به گزینش کمتر از ۶ داستان بسنده نکنید.

و آخر آن که
چاوشی امیدانگیز توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top