نویسنده: احمد احقری
تیغ در دست
خبر نداری که هوا تاریک شده است. از جات نمی توانی تکان بخوری. چشمهات فقط دیوار می بیند، چرک مرده مثل دل خودت. به زحمتش می ارزد سرت را کمی بچرخانی تا برای هزارمین بار حکاکی های روی دیوار را ببینی. صد وچهل و سه خط موازی و هر کدامش علامت یک روز از زندگی. خطاط آنها را نمی شناسی و نمی دانی قبل از کشیدن این خط ها چه می کرده و روز بعد از حکاکی آخرین خط به کجا رفته است. تنها می دانی که او قبل از تو همان جائی می نشسته که تو الان نشسته ای. برای خوابیدن لابد پاهاش را رو به بالا به دیوار تکیه می داده، ولی پس از یک مدت مثل تو نمی توانسته وزنشان را تحمل کند، مجبور بوده به پهلو بخوابد و زانوهاش را به شکمش بچسباند و شاید دو دستش را هم میان ران هاش می گذاشته. حتماً باز نمی دانسته که تا کی می تواند در این حالت بماند.
یک دفعه به یاد تیغ می افتی. به سرعت می چرخی و دستت را به سمت زهوار شکسته پائین دیوار دراز می کنی. تیغ سر جاش است ولی حواست نیست چه دردی را با این حرکت به دنده های مجروحت وارد می کنی. بی اختیار فریاد می زنی: «آخ.».
چه آرامشی می یابی وقتی خودت را در حال کشاندن تیغ بر روی مفتول ۱۲ پنجره می بینی، درست مثل آنکه آرشه را روی سیم های ویلون جلو و عقب می کنی. وقتی به چیزی فکر نمی کنی صدای موج دریا را می شنوی. بعضی وقتها خیلی نزدیک است. شاید تنها چند قدم از پشت دیوار سلول فاصله دارد. دریای انزلی، راست می گویند که پرخروش است. این صدا، همراه با آواز کبک و بال بال زدن پرستوها، برات از همان روز اول آشنا بود.
روزی که داخل این سلول انداختنت، باید بغضت می ترکید. باید دست هات را مشت می کردی و به کف سلول روی موکت هائی که لای پرزهاش را چرک گرفته، می کوبیدی. هر چقدر بیشتر صحنه های روز قبلش را مرور می کردی، محکم تر می کوبیدی. همان صحنه که اکرمف جلو آمد وگفت: «مرا ببخشید، دستور مقامات است!».
*
باید مرا به هیئت اعزامی از مرزبانی شهر آستارا تحویل می دادند. نمی دانستند که تو را تحویل داده اند و نه مرا. ولی من در کنارت بودم و تو نمی دانستی.
آن روز برخلاف تمام ده روزی که در بازداشتگاه ارتش لنکران بودم سر حال از خواب بیدار شدم. با صدای رژه صبحگاهی سربازان. سمفونی دریاچه قو چایکوفسکی از پای بلندگو پخش می شد. شب های قبل خواب می دیدم که هنوز در آستارا گیرم و دنبال یک راه عبور از مرز به این طرف و آن طرف می دوم و قلبم تند و تند می زند. با صدای بلند حرف زدن سربازان به روسی از خواب می پریدم و نفس راحتی می کشیدم. آن شب خواب بدی ندیده بودم. سرباز روس در بازداشتگاه را باز کرد و صبحانه ام را روی صندلی بغل تخت گذاشت و پرسید: «چای؟»
سرم را به علامت تائید تکان دادم.
*
یکدفعه صدای پای نگهبان رشتی قد بلند را می شنوی، یک در میان کوتاه و بلند می شود. یا پاشنه کفش چپش سائیده شده و یا بهش در سربازی یاد داده اند که پای راستش را محکم تر بکوبد. نمی دانی قصد دارد در سلول را باز کند یا فقط دارد رد می شود.
تو را دوازده شب قبل، از نگهبان در اصلی بازداشتگاه انزلی تحویل گرفت. چشم بندت را وارسی کرد تا مبادا چیزی از لای آن ببینی. دستت را گرفت تا از روی شن ها ردت کند. بعد از چند قدم، مثل اینکه سرش را برگرداند تا از راننده ای که تو را به بازداشتگاه آورده بود با لهجه گیلکی اش بپرسد: «نام زندانی چی بود؟»
و راننده جواب بدهد: «آزاد امیری».
وقتی با تو به راهروی بازداشتگاه رسید، صدای پاهاش همین طور بود که حالا می شنیدی. چندین کلید را از دسته کلید بزرگش بر قفل در امتحان کرد تا کلید سلول تو را پیدا کند. چشم بند را در داخل سلول از روی چشم هات باز کرد و سرش را دزدید تا از چارچوب در سلول خارج شود. روشنائی چراغ مهتابی روی دیوار قبل از هر چیز به مردمک چشم هات حمله کرد. مچ دستت را بی اختیار بالا آوردی و روی چشم هات گذاشتی. با انگشتان شست و اشاره پلک هات را مالیدی. کجا بودی، کجا؟ خواب بودی یا بیدار؟ خودت هم نمی دانستی. آرزو داشتی زودتر از خواب بپری. مثل شب های اول در بازداشتگاه لنکران.
*
جمعه بود. صبحانه ام را با اشتهای تمام خوردم. سرباز روس ظرف های خالی و استکان چای سبز را جمع کرد و برد. آن روز تنها روزی بود که کابوس عبور از مرز را ندیده بودم. باور کرده بودم که به آزادی رسیده ام. برای هواخوری به حیاط پشت بازداشتگاه رفتم. نرمش می کردم با احساس کاملی از آرامش و امنیت. دو سرباز از جلوم رد شدند. به آذری حرف می زدند. یکی شان به دیگری گفت: «هه! یارو دیوانه است، انگار در هتل پنج ستاره جا خوش کرده!»
قبل از اینکه به داخل بازداشتگاه بروم، اکرمف وارد راهرو شد. مثل اینکه لهجه تاجیکی داشت. حرف های مرا برای افسر ارشد پادگان به روسی ترجمه می کرد. به سمت من آمد و کاغذی را که تنها نام من روی آن نوشته شده بود نشان داد و پرسید: «آزاد امیری را درست نوشته اند؟»
گفتم: «درست است.»
گفت: «وسائل تان را بگیرید. لباس هاتان را بپوشید. تا ده دقیقه دیگر راه می افتیم.»
با خوشحالی گفتم: «امروز دلم خیلی روشن بود. می دانستم بچه ها را می بینم، مگر نه؟»
حرفی نزد و از راهرو بازداشتگاه بیرون رفت.
جلو آینه دستشوئی ایستادم و ریش و سبیلم را صاف کردم. برسی به موهام کشیدم و فرق سرم را در سمت چپ با آن مرتب کردم. کت و شلوار سرمه ای ام هنوز قالب تنم بود. خیاط آنها را برای شب عروسی ام دوخته بود. از تهران تا آستارا و از آنجا تا مرز، تمام مدت، تنم بود. با همین کت و شلوار در قنبر محله کف پیاده رو خزیدم و از شکاف زیر سیم خاردار رد شدم. سینه خیز چرخیدم و خودم را از دیوار بغل رود آویزان کردم و به پائین پریدم. پاچه شلوارهام را تا جا داشت بالا زدم و با سرعت از عرض رود گذشتم. در آن طرف رود از یک تپه کوچک شنی بالا رفتم و به جنگل رسیدم. تاریک بود و چیزی نمی دیدم ولی می دانستم که به لنکران رسیده ام.
پاچه شلوارم هنوز گرد و خاک راه را با خود داشت. با دستم کمی آنها را تکاندم. جلو در بازداشتگاه دو تا سرباز روس با کلاشینکوف منتظر من بودند. ساک دستی ام را برداشتم و به طرف آنها رفتم. یکی جلو و دیگری پشت سرم حرکت می کرد. مرا به حیاط پادگان بردند. جلو در اصلی پادگان که رسیدیم نگهبان سرش را از پنجره شیشه ای درآورد و چیزی به روسی گفت. عکس لنین بر دیوار اتاق نگهبانی بالای سر گلدانی که روی یخچال قرار داشت، قاب شده بود. لنین دستش را بالا کرده بود و لبخندی بر لب داشت. فکر کردم به من خوشامد می گوید. سرباز جلوئی ایستاد. برگه ای از جیبش در آورد و به نگهبان نشان داد. بعد ما راه افتادیم به طرف جیپ ارتش سرخ. افسری قد کوتاه و سیه چرده جلو جیپ ایستاده بود. نزدیک تر که شدیم اکرمف را شناختم. به سربازان اشاره کرد که مرا در عقب جیپ چادردار سوار کنند. خودش بغل راننده نشست.
*
صدای حرکت جیپ در صدای موج دریا محو می شود. نمی دانی خواب بودی یا داشتی فکر می کردی. مطمئن شده ای که شب شده و دیگر کاری از دستت بر نمی آید. غلت زدن چقدر برات سخت است ولی باید به پهلو بخوابی، پاهات را در شکم جمع کنی، و با دست هات پاهات را ماساژ دهی تا از خواب رفتن آنها جلوگیری کنی. ای کاش فردا صبح بعد از صبحانه بتوانی به کار ادامه دهی ولی با این درد لعنتی؟ صدای دریا آرام تر می شود و انگار که آب به خواب رفته، و در امتداد این صدا زوزه موتور فرتوت جیپ توی سرت می پیچد.
*
در چادر جیپ را نینداخته بودند و می شد ساختمان های قدیمی و درختان قطور شهر را در ضمن حرکت دید که از ما دور می شد. باد بهاری صورتم را نوازش می داد و نمی دانم چرا چشم هام را نبسته بودند. لابد مرا به جائی می بردند که رفقام را ببینم. آنها مرا می شناختند و من هم آنها را، دیگر چه نیازی به مخفی کاری بود. آن روز در تهران، که کاوه را برای آخرین بار می دیدم، به من گفته بود: «رفیق آزاد، همه ی ما در خطریم، اگر دیر بجنبیم گرفتار می شویم.به زودی آن طرف مرز می بینمت.»
فکر می کردم که حتما تا چند دقیقه دیگر کاوه جلو می آید تا مرا از مأموران روسی تحویل بگیرد، و مثل همیشه که سر قرارها حاضر می شد اولین کارش تحول یک لبخند دوستانه است. بعد با من دست می دهد و شروع می کنیم به قدم زدن. لابد می گوید: «نمی دانی که چقدر خوشحالم رفیق، که سلامتیم. به زودی در تهران می بینمت.» و حتما قبل از اینکه منتظر جواب من شود می پرسد: «حالا بگو ببینم، مشکلی که برات پیش نیامد؟»
رادیو آهنگ آذری پخش می کرد. ریتم تندی داشت ولی در عمق صدای خواننده غمی پنهان احساس می کردم. دو سرباز روس در صندلی عقب جیپ روبروی من نشسته بودند و بند تفنگشان را به دوش انداخته بودند. روی مگسک کلاشینکوف سرباز عقبی یک تار موی بور بلند گیر کرده بود و با وزش باد می رقصید. سرباز به بیرون خیره شده بود و با آهنگ آذری کیف می کرد و سرش را می جنباند. هنوز آهنگ به پایان نرسیده بود که جیپ ایستاد. اکرمف پیاده شد و به طرف ما آمد و چیزی به سرباز جلوئی گفت. آن دو پیاده شدند و مرا هم پیاده کردند. سربازی که روی تفنگش مو چسبیده بود، چشم بندی را که نفهمیدم از کجاش درآورده، به چشم هام بست.
*
وقتی تو را به بازداشتگاه پاسگاه مرکزی آستارا آوردند، همینطور چشم هات بسته بود. در اتاق چشم بند را برداشتند. هنوز گیج و منگ بودی. دیگر خودت نبودی. آنچه را که بر سرت می آمد باور نمی کردی. افسر مرزبانی روبروت نشست و پوشه ی روی میزش را ورق زد. روی جلد آن نوشته بود: «عابر غیر مجاز، آزاد امیری».
افسر دست چپش را زیر بغل گذاشت و صورتش را به دو انگشت دست راستش تکیه داد. مدتی تو را ورانداز کرد و بعد گفت: «می دانی، پرونده ی تو را اطلاعاتی ها از ما خواسته اند. جای تو این جا امن تر بود ولی آنها تو را از اینجا می برند. از من هم دیگر کاری ساخته نیست.»
دوباره نگاهی به تو انداخت و پرسید: «جوان خوبی به نظر می آئی، چی شد که به سرت زد و رفتی آن طرف؟»
مات و بی صدا به او خیره شده بودی.
گفت: «تازه اول راهی!»
پشت میله های بازداشتگاه پاسگاه مرکزی آستارا همینطور مات ایستاده بودی. از راهرو بازداشتگاه سربازی رد می شد. به تو که رسید، ایستاد و با لهجه شمالی تقریبا داد زد: «دمت گرم پسر، باید از شماها یاد گرفت. جانم به فدای دل و جرئت این بچه های تهران!»
سرباز دیگری که پشت سرش می آمد، ایستاد و آهسته گفت: «چرا از طرف ترکیه فلنگ را نبستی؟ روس ها خیلی نامردند، هر که کارت حزبی نداشته باشد تحویل می دهند.»
و تو هم بعدا به بازجوی اطلاعاتی انزلی گفتی: «اگر حزبی بودم که پیش شما نبودم.»
و او فریاد زده بود: «تو یک جاسوس کثافتی، فکر کرده ای با یک مشت احمق سر و کار داری؟»
*
سگی زوزه می کشد و پارس می کند. دریا خشمگین تر شده است. چشم هات را باز می کنی، ولی اصلا خوابت نبرده است. مگر این درد لعنتی یک لحظه رهات می کند؟ به پهلوی دیگر می چرخی و آرزو می کنی که زودتر صبح شود. تنها امیدت این است که بتوانی صبح کار را ادامه دهی. شاید صبح نزدیک است و سگ همینطور پارس می کند.
*
وقتی که از جنگل بیرون آمدم، گرگ و میش بود. جاده خاکی خیلی لخت بود. انگار محوطه نظامی بود. ولی دیگر از مرز گذشته بودم و از ارتش و پلیس هراسی نداشتم. روی یک تابلو خاک گرفته قدیمی در کنار جاده علامتی شبیه ورود ممنوع به چشم می خورد که چیزی به روسی زیرش نوشته بود. در سمت چپ و راست جاده دو برج دیده بانی را از دور می دیدم. حتما همه چیز را با دوربین زیر نظر داشتند. ماشین ارتش سرخ، که انگار می دانست غریبه ای از جنگل بیرون آمده، با سرعت به طرف من گاز می داد و خاک می کرد. وسط جاده ایستادم و هر دو دستم را بالای سرم بردم. باید مرا دستگیر می کردند تا بگویم کی هستم و دنبال چه کسی می گردم. صدای ترمز جیپ جلو پاهام مثل صدای شیهه ی یک اسب بیمار بود. دو سرباز و حتما یک فرمانده گشت، با راننده و یک سگ پلیس، که قدی تا بالای کمر فرمانده داشت، ضربتی از جیپ پیاده شدند. همه جام را گشتند. داخل ساکم را وارسی کردند. فرمانده تند و تند به روسی چیزی می پرسید که من نمی فهمیدم. بعد شروع کرد که با انگشتش ۱ و ۲ را نشان دهد. نشان دادم ۱، یعنی، تنهام.
مثل اینکه جوابش را گرفته بود. یک سرباز، که چشم هاش کمی چپ بود، قلاده سگ را گرفت و برای وارسی مسیر من به طرف جنگل راه افتاد. سگ ضمن اینکه به آن طرف جاده می رفت، به من از پشت پوزه بند آهنی اش پارس می کرد. و چشم هاش را به چشم های من دوخته بود. فرمانده با بیسیم حرف می زد و گاهی سکوت می کرد. هر چه سعی می کردم به آذری بفهمانم که قصد پناهندگی دارم، سرش را تکان می داد، یعنی، نمی فهمم.
سربازی که چشم هاش کمی چپ بود، با سگش برگشت. همزمان جیپ دیگری به آنجا رسید. چشم هام را بستند و مرا روی صندلی عقب جیپ نشاندند و با سرعت به جائی دیگر بردند. بعدا فهمیدم که مرا به پادگان لنکران برده اند. در راهرو بازداشتگاه چشمم را باز کردند. آونگ ساعت دیواری می رفت و می آمد. شاید تا چند دقیقه دیگر با هشت تک زنگ می خواست به همه پادگان آماده باش دهد. در داخل بازداشتگاه روی تخت فنری با آرامش دراز کشیدم و با لالائی تک زنگ ها به خواب عمیقی فرو رفتم.
*
با صدای اذان صبح چشم هات را باز می کنی. صدا از محوطه حیاط پشت سلول می آید. مثل اینکه دریا هم خسته شده است و آرام استراحت می کند. فکر می کنی که خوابت برده است ولی نه. دست هات را از بین ران هات درمی آوری، به پشت می خوابی، زانوهات را بالا می آوری تا کف پاهات را روی موکت زبر کف سلول بگذاری. دنده سمت چپت تیر می کشد و نمی توانی نگوئی «آخ»، با صدایی کشیده و از ته گلو.
آخت را قورت می دهی، ولی در داخل سرت از راهی دورتر فریادی را می شنوی:
«چطور توانستید با من اینطور رفتار کنید؟ آنجا اعدامم می کنند.»
*
بغض آنقدر گلوم را می فشرد که باید فریاد می زدم:
«چرا با من این کار را کردید، آقای اکرمف، چرا، آخر چرا؟»
«مرا ببخشید. من فقط یک مترجم ساده ام. دستور مقامات است. به خاطر حسن همجواری.»
«خواهش می کنم مرا تحویل ندهید!».
«من خیلی تلاش کردم. ستاد حزب شما هنوز جوابی نداده است.»
«یکی دو روز دیگر صبر کنید، فقط یک روز دیگر، حتما جواب می آید.تو را به خدا تحویلم ندهید!»
«دستور فوریت دارد. من تلاش خودم را کرده ام. باور کنید که من تقصیر ندارم»
این را گفت و از راهروی مرزبانی لنکران به داخل اتاق رفت. صدای حرف هاشان نا مفهوم بود. لابد باید به هیئت تحویل گیرنده از طرف مرزبانی آستارا پروتکل تحویل را نشان می داد تا آنها امضا کنند. دیگر فهمیده بودم که چرا سربازی که روی تفنگش مو چسبیده بود، چشم هام را بعد از پیاده شدن از جیپ بسته بود. می دانستند که کارم تمام است. در راهرو پشت اتاق تحویل نشسته بودم. موهام را می کشیدم. اشکهام از روی گونه هام سر می خورد و بر کف راهرو می چکید. کابوس شب های قبل، این بار در وسط روز به سراغم آمده بود، ولی نمی توانستم بیدار شوم. در میان کابوس غرق بودم و انتظار بیدار شدن را می کشیدم. گفتم نکند دیگر بیدار نشوم!
از جا بلند شدم و با سرعت به طرف حیاط مرزبانی دویدم. باید اکرمف را پیدا می کردم تا صدای فریادم را بشنود. به حیاط که رسیدم هرچه زور داشتم در حنجره م جمع کردم. در حال دویدن به جهتی که نمی دانستم کجاست فریاد کشیدم: «شما مرا به کشتن می دهید، شما…»
سربازها به طرفم هجوم آوردند. چیزی سنگینی در پشتم نشست که با صورت روی زمین پهن شدم. دست و پام را گرفتند و دوباره مرا به داخل ساختمان مرزبانی بردند. دیگر قدرت حرف زدن نداشتم.
من در درون خودم دود می شدم و به هوا می رفتم و از آن جز نقشی سیاه برام چیزی باقی نمی ماند. من در خودم می مردم و کابوس، آن روز پایانی نداشت.
دیگر این کابوس را تو بودی که تا سلول انزلی یدک می کشیدی. تحویلت دادند و پروتکل را امضا کردند.
*
صدای پای آشنای نگهبان رشتی قد بلند نزدیک و نزدیک تر می شود. به جلو سلول تو که می رسد، می ایستد. صدای چرخش کلید را در قفل در سلول می شنوی. وقتی که در سنگین آهنی با غرش همیشگی ش باز می شود، انگار که در گوش ات میخ فرو می کنند. نگهبان سینی صبحانه را روی چهارپایه کوتاه چوبی در گوشه سلولت می گذارد، و در سلول با همان غرش آشنا بسته می شود. تمام شب را بیدار بوده ای و حواست هست که اگر تکان بخوری طاقت درد دنده هات را نداری. نور مهتابی به سینی مسی می تابد و بر روی لبه آن دایره سفید روشنی نقش می بندد. نگاهت را به سینی دوخته ای. اشتهائی نداری. دستت را به سمت زهوار شکسته پائین دیوار دراز می کنی. تیغ هنوز سر جاش است. باید از جائی برای ادامه کار انرژی بگیری و قدری از آن غذا را بخوری. قدرت بلند شدن نداری و همچنان به سینی نگاه می کنی.
*
آن روز، در همین سلول، اولین باری که سینی را جلوت گذاشتند، چه حالی داشتی. از بوی غذا متنفر بودی. از هر چه که نشان زندگی داشت متنفر بودی. اکرمف را می دیدی که می گفت: « مرا ببخشید… به خاطر حسن همجواری»، و می گفت و می گفت. تو مشت هات را گره می کردی و با قدرت به کف سلول می کوبیدی و فریاد می زدی. نمی توانستی جلو اشک هات را بگیری. دیگر هیچ چیز از خودت نمی دانستی. پشت سرت سیاهی بود. جلو روت هم سیاهی. هیچ چیز غیر از مردن تو را آرام نمی کرد. و هنوز نفهمیده بودی که چطور برقی از جایی تکانت داد. دست راستت را بر زهوارهای دور در حرکت دادی و در جایی در شکاف بین زهوار و دیوار با سر انگشت چیزی را لمس کردی. زهوار را بالا دادی و تیغی را بیرون کشیدی.
زمان کند می گذشت. کینه از رگهای گردنت تا حدقه چشم هات فشار می داد. قدرتت را در عضله های دو دستت جمع کردی. با دست راست تیغ را به سمت شاهرگ دست چپت بردی. صدای دریا شکنجه ات می داد، کبک آوازمی خواند و پرستوها بال بال می زدند، ولی دیگر نه برای تو، چقدر از آنها بیگانه بودی. دریا خشمگین تر شده بود و موج خود را با قدرت به جائی می کوبید. فریاد در سرت هر لحظه بلندتر می شد. دیگر قدرت تحمل سرت را نداشتی. آن را با قدرت بر دیوار کوبیدی و باز کوبیدی. و هر چه سرت را بیشتر می کوبیدی سنگین و سنگین تر می شد، انگار که صخره ای بر روش می گذارند. دیگر چشم هات را هم نمی توانستی باز نگه داری. انگشت هات از هم باز می شد. یک لحظه احساس کردی که تیغ می خواست از دستتت بیفتد. چشم هات را باز کردی و لکه ها و خطوط قرمزی را دیدی که کف دستت را به همراه تیغ رنگ آمیزی کرده بود.
سرت را به دیوار تکیه دادی و خواستی یک دم آن را خالی کنی و دیگر به چیزی فکر نکنی. چشم هات را که بستی ناگهان به یاد من افتادی. احساس کردی که زیر پوست تن منجمد شده ات خون گرمی جریان پیدا می کند.
حلقه اشک تازه ای باز جای پای اشک های خشکیده ات را پر کرد و این بار با لبخندی غمگین، که این روزها فراموشش کرده بودی. همان شبی که قرار بود صبح فرداش قبل از طلوع آفتاب تهران را به قصد شمال ترک کنی، سارا حس کرده بود که به یک سفر طولانی خواهی رفت. دستهای کوچکش را دراز کرد و به سمت تو آمد که در آغوشش بگیری تا با نگرانی بگوید: «بابا، زود زود برمی گردی؟»
و تو سرت را تکان دادی و گفتی: «قول می دهم، نازنینم. به زودی برمی گردم که تو را با خودم ببرم.»
و تو و سپیده آن شب را هر دو در آغوش هم بیدار ماندید. نور مهتاب از پنجره به صورتش می تابید و جای پای اشک هاش را از روی گونه هاش تا بالای لب هاش نمایان می کرد. و آن لحظه آخر که سرت را به او نزدیک کردی و با بوسه ای گرمای لب هاش را در این سفر با خودت همراه بردی.
دستت را باز کردی، لکه های تیغ را با موکت تمیز کردی و آن را در لای زهوار شکسته پائین پارکت های چوبی دیوار سلول جا دادی.
و باز لبخندی بر لب هات نشست..
«باید به قولت عمل کنی!»
سرت را بالا کردی تا به دیوارها و سقف سلول نگاه کنی. دریچه بالای دیوار در زیر سقف را که از همان روز اول دیده بودی، فکرت را به خود مشغول می کرد. با مقوائی جلو آن را پوشانده بودند. از جات بلند شدی. چارپایه کوچک داخل سلول را جلو آوردی و روی آن ایستادی. پای راستت را روی لبه بالای پارکت چوبی، که تا نیمه دیوار ادامه داشت گذاشتی و خودت را بالا کشیدی. دست راستت را روی درگاهی آن حائل کردی و با دست چپت گوشه مقوا را پس زدی. دریچه شیشه داشت و ترکی درشت آن را دو قسمت می کرد. وسط چارچوب دریچه مفتول ١٢ کار گذاشته بودند. اگر این مفتول لعنتی آنجا نبود، سر و گردن و دست و پات از داخل آن دریچه رد می شد. کافی بود که شیشه را می شکستی. دریچه در طرف حیاط پشت ساختمان سلول ها قرار داشت. حیاط را می شناختی. نگهبان تا به آن روز دو بار تو را برای هواخوری به آن حیاط برده بود. دیوارهای بلندی داشت با یک برج نگهبانی، که شیشه های آن شکسته بود و هیچوقت در آن نگهبانی ندیده بودی. صدای دریای انزلی از پشت دیوار حیاط شنیده می شد. به نظرت رسید که امکان فرار از طریق این برج نگهبانی وجود دارد. باید راه های آن را می شناختی. اولین اقدامت بریدن این میله جلو دریچه بود. اما چطور می توانستی شرش را کم کنی؟
پائین آمدی، تیغ را برداشتی و دوباره خودت را از روی چارپایه و لبه پارکت چوبی بالا کشیدی. مقوا را کامل از جاش در آوردی، دست چپت را به مفتول گرفتی و با دست راستت تیغ را روی مفتول کشیدی. و چقدر مواظب بودی که با فشار آن بر روی مفتول، تیغ کج نشود یا نشکند. تیغ را روی مفتول کشیدی و باز کشیدی. با انگشت اشاره ات مفتول را لمس کردی و چند تائی براده کوچک آهن را روی انگشتت دیدی. چشم هات از شادی برقی زد. مفتول لبه تیغ را صیقل داده بود و تیغ تیزتر شده بود. باید میلیون ها براده کوچک را از آن جدا می کردی تا میله را دو تکه کنی. و حتما باید این کار را می کردی.
*
صدای چرخش کلید را روی در می شنوی. ولی صدای پای نگهبان رشتی قد بلند این بار فکرت را پاره نکرده است. لابد شیفتش را با یکی دیگر عوض کرده. در که باز می شود نگهبان دیگر را هم می شناسی. همان که موهاش را از ته تراشیده و سرش تیغ تیغی است و صدای دو رگه دارد. صداش جیر جیر در را تکمیل می کند و می پرسد: «دستشوئی؟»
و تو جواب می دهی: «حالا نه، تا بعدازظهر تحمل می کنم!»
نمی دانی که اگر بلند شوی قدرت تحمل درد دنده هات را داری یا نه. شاید تا بعدازظهر بهتر شود. نگهبان پاش را داخل سلول می گذارد و دستش را دراز می کند تا سینی صبحانه را از روی چارپایه بردارد. تازه یادت می افتد که کاملا از یاد برده ای تکه ای از آن پنیر را لای سنگک بیات شده بگذاری و بخوری. آنقدر گلوت خشک است که نمی دانی چطور آن را قورت بدهی. به نگهبان می گویی: «بگذار کمی چای…». جرعه ای از چای سرد شده می نوشی. و بعد صبر می کنی تا نگهبان از سلول خارج شود.
*
آن روز اول در بازداشتگاه لنکران وقتی که نگهبان روس سینی صبحانه ام را برمی داشت، اکرمف را برای اولین بار جلو در بازداشتگاه دیدم. آمد تو، خودش را معرفی کرد و پرسید: « آزاد امیری؟»
گفتم : «بله، خودم هستم»
گفت : « با من بیائید!»
و مرا با خود به داخل اتاقی برد که در آن افسری سفیدرو، نیمه چاق و با غبغبی آویزان پشت میز نشسته بود. افسر به روسی حرف می زد و اکرمف حرف های ما را ترجمه می کرد.
گفتم: «در تهران تعدادی از رفقامان دستگیر شده اند. ما مجبور به فرار بودیم. و خبر دارم که چند نفری هم به اینجا آمده اند. لطفا به آنها اطلاع بدهید که من این جا هستم»
و پرسید: «این طلاها را برای چی با خود آورده اید؟»
و در آن لحظه فراموش کرده بودم که هنوز دو دستبند و یک انگشتر زنانه را از آن مجموعه طلاهائی که در تهران خریده بودم به همراه داشتم. بیشتر آنها را در آستارا به ابراهیم داده بودم. شاگرد دکان کبابی بود. دکان در همان خیابانی بود که مهمانسرای آستارا در آن قرار داشت. هر روز از مهمانسرا بیرون می آمدم و تا مغازه ابراهیم قدم می زدم. تا آن روز بارانی که مثل همیشه غذام را آورد و خواهش کردم پشت میزم بنشیند. گفتم: «ببین ابراهیم، تو بچه قنبر محله ای. یک راه مناسب به من نشان بده تا به آن طرف بروم. من فامیل های زیادی آنجا دارم»
گفت: «نمی گذارند فامیل هات را ببینی، دستگیرت می کنند»
گفتم : «کاری نداشته باش، آنها مرا می شناسند. فقط باید از مرز بگذرم، بقیه اش با من!»
و باز گفتم: «اصلا فکرش را نکن، یادگاری خوبی برات در نظر گرفته ام. برای زن و بچه ات می توانی یک تلویزیون رنگی بگیری تا تلویزیون باکو را ببینند.»
و فردای آن روز اتاقم را در مهمانسرا تحویل دادم و ابراهیم از عصر تا آخر شب در خانه اش به من جا داد. وقتی زنش سفره شام را جمع می کرد، چند بسته از اسکناس هام و بیشتر طلاهام را به او دادم.
ترک موتورش نشستم و ما از کوچه پس کوچه های قنبر محله گذشتیم تا به کوچه لب مرز رسیدیم. در یکطرف کوچه در های ورودی خانه ها صف کشیده بود و در سمت دیگر سیم خارداری که پشت آن رودخانه قرار داشت. آن طرف رود شبح سیاه جنگلی را در لنکران می دیدم. ابراهیم موتور را نگهداشت و گوشه پائین سیم خاردار را که پاره بود نشان داد. گفت: «خدا به همرات!»
به افسر روس گفتم: «طلاها را برای احتیاط آورده ام. فکر می کردم جائی به دردم بخورد.»
و اکرمف پرسید: «آیا برای فرد خاصی در نظر گرفته اید؟»
و در جواب گفتم: «نه، برای هیچکس!»
و دو افسر به همدیگر در سکوت نگاهی کردند.
نمی دانستم آیا در لحظه ای که مرا تحویل می دادند، طلاها هم نقشی داشتند؟
*
باید از این معما سر در بیاوری. دستت را به سمت زهوار شکسته پائین دیوار دراز می کنی. تیغ سر جاش است. از آن لحظه که اولین براده ها را دیده ای بی درنگ کار می کنی. هر روز از صبح تا شب. کار تمامی ندارد. ولی باید میله را تا آخر ببری. افسوس که امروزت را با کار شروع نکرده ای. درست از لحظه ای که صدای زنگ در بازداشتگاه را شنیده ای. باید بجنبی.
*
حتما مثل دفعات قبل آمده بودند که تو را برای بازجوئی ببرند. مثل هر روز در حال کار کردن بودی. دریچه را با مقوا پوشاندی و پائین آمدی و قبل از آنکه در سلول باز شود تیغ را سر جاش گذاشتی. چشم هات را بستند و بردند به همان ساختمانی که می شناختی. رو به دیوار مثل همیشه بر روی صندلی دسته داری نشاندنت، ولی این دفعه چشم هات را باز نکردند. صدای آشنای بازجو انگار که از هر دفعه کلفت تر شده بود. صدای تکان دادن کاغذهائی را در دستش می شنیدی. لابد برگه های بازجوئی تو بود. صدای تکان دادن کاغذها شدیدتر می شد و همراه با فریادی که از صدای رعد و برق همان روز گوشخراش تر بود، گفت: «مثل اینکه با دیوار حرف زده بودم، باز هم که واقعیت را ننوشتی، لاشخور!»
انگار از روی صندلی بلندت کرده و به وسط اتاق کشانده بودند. قبل از آنکه ناله و فریادی کنی، چیزی به دنده چپت خورد. نفست بالا نیامد، سرت گیج رفت و هاله سفیدی چشم بندت سیاه شد. و دیگر دردی راحس نکردی. هر چه می زدند نمی فهمیدی.
چشم هات را که باز کردی سلولت را باز شناختی. خبر نداشتی که هوا تاریک شده است. از جات نمی توانستی تکان بخوری. چشم هات فقط دیوار می دید، چرک مرده مثل دل خودت. به زحمتش می ارزید سرت را کمی بچرخانی تا برای هزارمین بار حکاکی های روی دیوار را ببینی. صد وچهل و سه خط موازی و هر کدامش علامت یک روز از زندگی.
یک دفعه بیاد تیغ افتادی….
بدون نظر