نویسنده: عزیزالله ایما
دریا هنوز هم توفانی بود
وقتی گفتند: «مردان باید بروند!» پسرکم نگاه تلخی کرد؛ دخترکم دستم رامحکم گرفت؛ وزنم، گفت:«برو! ما به دنبالت می آییم!»
شبانگاه ما را در میان صندوقهای کلانی بستند و سحرگاه، نزدیک آن جنگل بزرگ، کنار دریا، از کشتی پیاده شدیم. همه چنان تند از جا جسته و ناپدید شدند که پنداری از واپسین بند رسته باشند.
من با سر و سیمای پریشان و با دلهرهء فراوان، نگاه های بیگانه و زننده یی را تحمل کرده؛ ساعتها چشم به راه آمدن کشتی دیگری از آن سوی دریاها ماندم.
دریا توفانی بود.
تمام روز به آبی آبها چشم دوخته بودم. رهگذران شادی، گاه تنها، گاه با آدمی و گاه با سگی از کنارم میگذشتند. شگفتا که در سراسر گذرگاه های ساحلی، سگها، فقط به روی من میجفیدند و چنان خشمآلوده می غریدند، که اگر دستی بازِشان نمی داشت، بدون شک مرا می دریدند.
شامگاهان آژیر هایی بلند شد. جانب کشتی هایی که به ساحل موجها نزدیک شده بودند؛ دویدم.
کشتی ها در ساحل ایستادند؛ گویی نعشهایی را به زمین می گذاشتند. تندتر دویدم؛ در میان چهره های آشنای به خواب رفته، دیدم:
دستمال زنم را، دور زنخش بسته اند. چشمان پسرکم باز است و دخترکم، هنوز دستش به سویی دراز است.
فریاد زدم؛ خشمناک وبی سروپا دست پلیس ها را پس زدم و ناله کنان خود را به روی نعشها افگندم.
پلیس ها، با زبانی که نمیدانم چه زبانی، بلند صدا کردند.
جیبهایم را جُستند و دستهایم را بستند. در فرودترین اتاق کشتی که روشن تر از گور و بزرگ تر از تابوت بود، قفلم کردند.
کشتی از جا جنبید و انگاربه سوی موج های دریا راه می پیمود.
دریا هنوز هم توفانی بود.
بدون نظر